چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

و چه خوش تر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد

 

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک نه به حرفی دلی را آزرده می کنند
تنها به شمعی قانع اند و اندکی سکوت    

 

 

قصه شیرین

مهرورزان زمانهای کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هرچه میل دل دوست، پبذیریم به جان

هرچه جز میل دل او ، بسپاریم به باد!

آه ، باز این دل سرگشته من ؛ یاد آن قصه شیرین افتاد

بیستون بود و تمنای دو دوست

آزمون بود و تماشای دو عشق

در زمانی که چو کبک، خنده میزد "شیرین"

تیشه میزد "فرهاد"

نه توان گفت به جانبازی "فرهاد"، افسوس

نه توان کرد ز بی دردی "شیرین" فریاد!

کار "شیرین" به جهان "شور" برانگیختن است

عشق در جان کسی ریختن است

کار فرهاد ؛ برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه درآویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین ، بینهایت زیباست؛

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

تب و تابی بُوَدَت هر نفسی

به وصالی برسی یا نرسی 

سینه بی عشق مباد! 

 

 

 

 

 

زندگي در صدف خويش گهر ساختن است

در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق از اين گنبد در بسته برون تاختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است

به یکی داد جهان بردن و جان باختن است

شيشه ماه ز طاق فلك انداختن است

حكمت و فلسفه را همت مردي بايد

تيغ انديشه به روي دو جهان آختن است

مذهب زنده دلان خواب پريشاني نيست

از همين خاك جهان دگري ساختن است

 

 نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

وپی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشاند

وخواب خفتگان خفته اشفته را اشفته تر سازد

بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را....

 

 

 

 

بيا عارف كه دنيا حرف مفت است

گهي نازك گهي پخ گه كلفت است

گهي عزت دهد گه خوار آيد

از اين بازيچه ها بسيار دارد

يكي را افكند امروز در بند

كند روز دگر او را خداوند

اگر كارش وفاقي يا نفاقيست

تمام كار عالم اتفاقيست

نه مهر هيچكس در سينه دارد

نه با كس كينه ديرينه دارد

دهد بر دهخدا نعمت همانجور

كه صد چندان دهد بر قاسم كور

به نادان آنچان روزي رساند

كه صد دانا در آن حيران بماند

دلم زين عمر بي حاصل سر آمد / كه ريش ِ عمر هم كم كم در آمد

نه در سر، عشق و نه در دل، هوس ماند / نه اندر سينه ياراي ِ نفس ماند

گهي دندان به درد آيه ،‌گهي چَشم / گهي معده همي آيد سر خشم

فزايد چين عارض هر دقيقه / نخوابد موي صد غم بر شقيقه

در ايام جواني بُد دلم ريش / كه مي رويد چرا بر عارضم ريش

كنون پيوسته دل ريش و پريشم /  كه مي ريزد چرا هر لحظه ريشم

بدين صورت كه بارد مويم از سر / همانا گشت خواهم اُشتر گَر

ألا مَوتٌ  يُباعُ  فَأ شتَريه ِ / فَهذا العَيشُ  ما لا خَيرَ فيـه ِ

ببند ايرج ازين اظهار غم دَم / كه غمگين مي كني خواننده را هم

گرفتم يك دو روزي زود مُردي / چرا سَوق ِ كــلام از ياد بردي ؟

كه ماندَست اندر اينجا جاوداني / كه مي ترسي كه تو جاويدان نماني ؟

 

حجاب زن كه نادان شد چنين است / زن‌ ِ مستوره‌ی محجوبه اين است

بلی، شرم و حيا در چشم باشد / چو بستی چشم، باقی پشم باشد !

اگر زن را بياموزند ناموس / زند بی پرده بر بام فلك كوس

به مستوره اگر پی برده باشد / همان بهتر كه خود بی پرده باشد

برون آيند و با مردان بجوشند / به تهذيب خصال خود بكوشند

چو زن تعليم ديد و دانش آموخت / رواق ِ جان به نور بينش افروخت

به هيچ افسون ز عصمت بر نگردد / به دريا گر بيفتد تر نگردد

چو خور بر عالمی پرتو فشاند / ولي خود از تعرض دور ماند

چو در وی عفت و آزرم بينی / تو هم در وی به چشم شرم بينی

تمنا‌ی غلط از وی محال است / خيال بد در او كردن خيال است

برو ای مرد فكر زندگی كن / تويی خر، ترك اين خر بندگی كن

برون كن از سر نحست، خرافات / بجنب از جا، كه فـِی التأخـير آفات

گرفتم من كه اين دنيا بهشت است / بهشتی حور در لفافه زشت است

اگر زن نيست عشق اندر ميان نيست / جهان بی عشق اگر باشد، جهان نيست...

 

 

 

 

در امتداد رود

ما، گفتگوكنان،

رفتيم

گفتم :

هنوز هم ؟!شايد كه آب رفته،به جوي آيد

خنديد

يعني،

گيرم كه آب رفته به جوي آيد؛

با آبروي رفته چه بايد كرد ؟

 

                     

 

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقان آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی...

 

 من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟

یه سؤ الیم یه سؤ ال بی جوابیم مگه نه ؟

 یه روزی قصه ی پُر غصه ی مام تموم میشه

آخرش نقطه ی پایان کتابیم مگه نه ؟

پشت هم موج بلا می شکنه و جلو میاد

وای بر ما که رو آب مثل حبابیم مگه نه ؟

کی میگه ما با همیم ما که با هم جفت غمیم

دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم مگه نه ؟

ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره

آسمون خشکه و ما تشنه ی آبیم مگه نه ؟

کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم

ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم مگه نه ؟ 

 

 مــادری پـیــر و پــریــشان احــوال     عمـــــر او بــــود فـــزون از پنجــــاه

زن بــی شـــوهر و از حـاصل عمر     یک پسر داشت شــرور و خـود خواه

روز و شب در پی  اوباشی  خویش    بی خبر از شـرف و عـــزت و جـــــاه

دیده بود او بـه بَــرِ مــــادرِ پیــــــر     یـــــک گــره بـــستـــه زر ، گاه بگاه

شبــی آمــــد کـــه ســـتاند آن زر     بکنـــد صـرف عملــــهای تـــــــبـــاه

مــــــادر از دادن زر کـــــــرد ابــــا    گــــــــــفت : رو ، رو گناه که است گناه

این ذخــــیــره اسـت مرا ای فرزند      بهــــــــر دامــادیــــت ان شااللـــــــه

حمــله آورد پســــر ، تـــا گــــیـــرد   آن گره بسته زر ، خــــواه مـــــخـواه

مــــــــادر از جور پسر شیون کرد    بود از چــاره چـو دسـتــش کــــوتــاه

پســــر افـــشرد گــلــوی مـــــادر      سخت ،چندانکه رخش گشت سیاه

نیمــــه جـــان پــیکر مــادر بگرفت     بــــر ســر دوش و بــیــفتـــاد بــــــراه

بــــرد در چــاه عمیــقــی افــکنــد       کز جـــنایـــت نـــشــود کـس آگـــــاه

شد ســـرازیر پـــس از واقعـــه او        تــا نــمایـد بـــه تــــه چـــاه نــگـــاه

از تــه چـــاه بـه گــــوشــش آمــد       نــالــه زار حــزیــنــی نــــــــــاگــــــاه

آخرین گفــته مــادر ایــــن بــــود :         آه ، فرزنــــد ! نـــیــفــتی در چـــــاه

 

از باغ مي برند  چراغاني ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“
تنها به اين بهانه که باراني ات کنند

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند که زنداني ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند

يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند

 

 

میوه بر شاخه شدم...

میوه بر شاخه شدم

سنگپاره بر کف کودک

طلسم معجزتی مگر نجات دهد از گزند خویشتنم

کسی که  دست تطاول به خود گشوده منم

بالا بلند بر جلو خان منظرم

چون گردش اطلسی ابر قدم بردار

از هجوم پرنده بی پناهی چون به خانه باز آیم

پیش از آنکه در بگشایم

بر تختگاه ایوان جلوه ای کن

با رخساری که باران و زمزمه است

چنان کن که مجالی اندکک را درخور است

که تبردار واقعه را دیگر دست خسته به فرمان نیست.....

 

عجب صبری خدا دارد :

 

 

مادر...

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
روز،در انواع نعمتها و ناز
شب بتي چون ماه در بر داشتن
صبح،از بام جهان چون آفتاب
روي گيتي را منور داشتن
شامگه،چون ماه رويا آفرين
ناز بر افلاک و اختر داشتن!
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سليمان يافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زيستن
ملک  هستي رامسخر داشتن 

 بر تو ارزاني، که ما را خوشتر است   
لذت يک لحظه مادر داشتن....

زندگی...

برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است  نغمه ام دلگير رو افسرده است

نه سرودي نه سروري  نه هم اوازي نه شوري

زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است

يا كه خاك مرده روي شهر پاشيده است

اين چه اييني چه قانوني چه تدبيري است

من از اين ارامش سنگين و صامت عاصي ام ديگر                                                                        

من از اين اهنگ يكسان و مكرر عاصي ام ديگر

من سرودي تازه ميخواهم جنبشي شوري نشاطي نغمه ايي  فريادهاي تازه مجوييم

من به هر ايين ومسلك كو كسي را  از تلاشش باز دارد ياغي ام ديگر

من تو را درسينه اي اميد ديرين سال خواهم كشت

من اميد تازه ميخواهم . افتخاري اسمان گير و بلند اوا زه ميخواهم

كرم خاكي نيستم اينك تا بمانم در مغاك خويشتن خاموش

نيستم شب كور كه ازخورشيد روشن گر بدوزم چشم

افتابم من كه يكجا يك زمان ساكت نمي مانم 

با پر زرين خورشديد افق پيماي خويش 

من تن بكرهمه گلهاي وحشي را نوازش ميكنم هر روز

جويبارم  من كه تصوير هزاران پرده در پيشاني ام پيداست

موج بيتابم كه بر ساحل صدفهاي پري مي اورم همراه

كرم خاكي نيستم من افتابم جويبارم موج بيتابم 

تا به چند اين گونه در يك دخمه بي پرواز ما ندن تا به چند اينگونه با صد نغمه بي اواز ماندن

شه پر ما اسماني را به زيرچنگ پروازه بلندش داشت

افتابي را به خاري در حريم ريشخندش داشت

گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود

زانوي نصف النهاراز پاي كوب پر غرور ما چو بيد از باد ميلرزيد

اينك ان اواز و پروازه بلند واين خموشي و زمين گيري

اينك ان همبستري با دختر خورشيد و اين هم خوابگي با مادر ظلمت

من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم  داد

گردن من زير بار كهكشان هم خم نمي گردد

زندگي يعني  تكاپو زندگي يعني هياهو زندگي يعني  شب نو روز نو انديشه نو 

رندگي يعني غم نو حسرت نو پيشه نو 

زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد

زندگي بايست  در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد

زندگي بايست يك دم يك  نفس هم ز جنبش وا نماند گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد

زندگاني همچنان اب است اب اگرراكد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت بوي گند ميگيرد

در ملال اب گيرش غنچه لبخند ميميرد اهوان عشق از اب گلالودش نمي نوشد

مرغكان شوق در ايينه تارش نمي جوشند 

من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي اورم جز مرگ

من ز مرگ از ان نمي ترسم كه پاياني است برتور  يك اغاز       

بيم من از مرگ يك افسانه دلگير بي اغاز و پايان است

من سرودي را كه عطري كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم

من سرودي تازه خواهم خواند كش گوش كسي نشنيده باشد

من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن 

من نمي خواهم اسير سحر يك لبخند بودن

من نبتوانم شراب ناز از يك چشم نوشيدن

من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن

من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه ميخواهم 

قلب من با هر طپش يك ارمان تازه مي خواهد

سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد

من زبانم لال حتي يك خدا را سجده كردن قرنها او را پرستيدن نمي خواهم

من خدايي تازه مي خواهم  گرچه او با اتش ظلمش بسوزاند سراسر ملك هستي را گر چه اورونق دهد ايين مطرود و حرام مي پرستي را من به ناموس قرون بردگي ها ياغي ام ديگر

ياغي ام من ياعي ام من گو بگيرندم بسوزندم گو به دار ارزوهايم بياويزند

گو به سنگ نا حق تكفير استخوان شعر عصيان قرونم را فرو كوبند 

من از اين پس ياغي ام ديگر....

 

 

 

 

تفنگت را زمین بگذار

 که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار

 تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

 من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن

ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز مهر تو ،

                                                تو ای با دوستی دشمن !

 زبان آتش و آهن

 زبان خشم و خونریزی ست

 زبان قهر چنگیزی ست

بیا ، بنشین ، بگو ،بشنو سخن ـ شاید

                     فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا ، بنشین برادروار

 تفنگت را زمین بگذار،

 تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو

                           این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی ؟

 اگر جان را  خدا داده ست

 چرا باید تو بستانی ؟

 چرا باید که با یک لحظه ، غفلت ، این برادر را

                                      به خاک و خون بغلطانی ؟

 گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی

                                      و حق با توست ،

 ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار

                                     نباید جست !

اگر این بار شد  وجدان خواب آلوده ات بیدار

                                               تفنگت را زمین بگذار …

 

 

 

 

 

برو اي دوست برو !
برو اي دختر پالان محبت بر دوش .
ديده بر ديده ی من مفكن و نازم مفروش .
من دگر سيرم ....سير !
بخدا سيرم از اين عشق دوپهلوي تو پست !
تف بران دامن پاكي كه تو را پروردست !
كم بگو جاه تو كو ! مال تو كو ! برده ی زر !
كهنه رقاصه وحشي صفت زنگي خر !
گر طلا نيست مرا تخم طلا ! ... مردم من
زاده رنجم و پرورده دامان شرف
اتش سينه صدها تن دلسردم من !
دل من چون دل تو صحنه دلقكها نيست !
ديده ام مسخره خنده چشمكها نيست !
دل من مامن صدشورو بسي فرياد است ؛
ضربانش ؛ جرس قافله زنده دلان
طپش طبل ستم كوب ستم كوفتگان
چكش مغز زدنياي شرف روفتگان
ضربان تن یک  ساعت شب بيدار است !
دل من اي زن بدبخت هوس پرورپست !
شعله آتش شيرين شكن فرهاد است !
حيف ازآن عمر كه با سوز شراري جانسوز
پايمال هوسي هرزه و آني كردم !
در عوض با من شوريده چه كردي ؟ نامرد !
دل به من دادي ؟ نيست ؟
صحبت از دل مكن اين لانه شهوت دل نيست !
دل سپردن اگر اينست ! كه اين مشكل نيست !
هان ! بگير ....اين دلت از سينه فكنديم بدر !
ببرش دور ...... ببر !

 

 

 

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خوردست غم دل یا سم
انقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت
روز میلاد همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن میترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت.......

 بر سنگ قبر من بنویسید خسته بود
اهل زمین نبود نمازش شکسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود
چشمان او که دائمااز اشک شسته بود
برسنگ قبر من بنویسید این درخت
عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود
برسنگ قبر من بنویسید کل عمر
پشت دری که باز نمیشد نشسته بود

 

 

 

بس شنیدم داستان بی کسی 

                                                  بس شنیدم غصه ی دلواپسی

غصه ی عشق از زبان هر کسی

                                   گفته اند از نی حکایت ها بسی

حال بشنو از من این افسانه را

                                                 داستان این دل دیوانه را. . .

 

چشم هایش بویی از نیرنگ داشت

دل دریغا سینه ای از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت

گویی از با من نشستن ننگ داشت. . .

عاشقم من قصد هیچ انکار نیست

لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن. . .

سوختن در عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست!

خون دل هر لحظه خوردن باک نیست!

آه. . . ! می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم. . .

وای از این صید و آه از آن کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنید پند. . .

خانه ای ویرانتر از ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

گر چه سوزد پر ولی پروانه ام

فاش می گویم که من دیوانه ام. . .

تا به کی آخر چنین دیوانگی

پیلگی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی ؟

 گفت : نه

گفتمش شیرین زبانی ؟

 گفت : نه

گفتمش نا مهربانی ؟

 گفت : نه

می شود یک شب بمانی ؟

گفت : نه!!

دل شبی دور از خیالش سر نکرد

گفتمش افسوس او باور نکرد. . .

خود نمی دانم خدایا چیستم !

یک نفر با من بگوید کیستم !

بس کشیدم آه از دل بردنش

آه اگر آهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم

وای بر من!!! ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگی ست

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بیمار من است

فکر می کردم که او یار من است

نه فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغی فاحش است. . .!

یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت

بغض تلخی در گلویم کرد و رفت

مذهب او هر چه باداباد بود

خوش به حالش کین قدر آزاد بود

بی نیاز از مستی می  شاد بود

چشم هایش مست مادر زاد بود

یک شبه از قوم سیرم کرد و رفت

من جوان بودم پیرم کرد و رفت

 

 

تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است                                                                             ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

 

 

 

"یک با یک برابر نیست...."

 

معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير .....

معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود

  ولی آخر کلاسيها

لواشک بين خود تقسيم می کردند

وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می زد

  برای اينکه بيخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پايان

تساويهای جبری را نشان می‌داد

با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاريک

غمگين بود

  تساوی را چنين بنوشت : يک با يک برابر است

  از ميان جمع شاگردان يکی‌برخاست

  هميشه

 يک نفر بايد بپاخيزد....

   به آرامی سخن سر داد:

   تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و

معلم مات بر جا ماند

  و او پرسيد : اگر يک فرد انسان ، واحد يک بود

آيا يک با يک برابر بود؟

  سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود

  و او با پوزخندی گفت:

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سيه چرده که می ناليد پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

اين تساوی زير و رو می شد

حال می‌پرسم يک اگر با يک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گرديد؟

يا چه‌کس ديوار چين‌ها را بنا می‌کرد؟

يک اگر با يک برابر بود

پس که پشتش زير بار فقر خم می‌گشت؟

يا که زير ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با يک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

  معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خويش بنويسيد:

یک با یک برابر نیست...

 

 

داستانی شنیدم از چنگیز
چون که حمله نمود بر تبریز
در دهاتی به نام جنگل بید
دید یک پیرمرد موی سپید
پیر می گفت: من خدا هستم
خالق جمله ی شما هستم
گفت چنگیز: پیرمرد خدا
قدرت خویش را به من بنما
گفت: بسیار خوب، چه کار کنم؟
تا خدایی ام آشکار کنم؟
گفت: یک کار سخت و حاد بکن
چشم تنگ مرا گشاد بکن
گفت آن پیر اسکول منگل:
تو نمی دانی ای امیر مغول
ما در این جا دو تا خدا هستیم
هر یکی مان جدا جدا هستیم
اولش بود بین مان دعوا
که نگنجد میان ده دو خدا
تا که از بین ما دو تا ایزد
اختلاف و نزاع برخیزد
بین خود یک توافقی کردیم
خلق را کرده از وسط به دو نیم
او که ملاک باشد و آقا
شد خداوند از کمر بالا
بنده که بی نوا و مسکینم
بار الاه کمر به پایینم
پس ببخشید، چشم و گوش و دهن
نیست در حوزه ی خدایی من
کار پایین تنه اگر دارید
بنده در خدمتم ، بفرمایید...

در فصل خزان و در هواى سردى
رفتم به خيابان و خيابان گردى
ميدان بزرگ بيس و چار اسفند
آن جا كه هم اينك انقلابش نامند
پر مشغله پر ولوله پر غوغا بود
صد معركه هر گوشه‏ ى آن بر پا بود
آن سوى بساط باقالى بود و لبو
اين سوى بخار آش رشته كه نگو
اين ور دوسه تا كارگر افغانى
تو كوك يه تيكّه دختر مامانى
يك بچه مزلف رپى آن سوتر
مى ‏خواست شماره تلفن از دختر
جمعيت بى‏كار و خلاف و بى‏عار
نيمى همه نشئه نيم باقيش خمار
‏ناگاه شنيدم از كسى فريادى:
كو آزادى ؟ بيا بيا آزادى !
فرياد زد و هوار تا داشت نفس
آزادى و آزادى و آزادى و بس
ترسى به ستون فقراتم آويخت
مو بر بدنم سيخ شد و قلبم ريخت‏
گفتم: كه بود اين كه چنين بی باك است؟
دريا دل و فاتح و گريبان چاك است‏
اين مرد كزو شجاع ‏تر مردى نيست
بى‏شك ز تبار فرخى يزدیست
سردار بزرگ لشكر نادرشاست
نه ، او پسر جميله‏ى بوپاشاست
هم دوره‏ى سربازى تيتو بوده
يا جزو تفاله‏ هاى حزب توده
شاگرد مائو بوده يقيناً جايى
فاميل فيدل كاسترو كوبايى
اين مرد كه گشته واله‏ى آزادى
اهل چه ديار است و كدام آبادى ؟
گفتند كه: او اهل همين آبادى ست
راننده‏ى خط انقلاب آزادیست...

 

ميگن بدجور گير و داره تهرون

 تموم لات و لوتا رو گرفتن

 به جرم ارتباط غير شرعى

 ميگن مجنون و ليلا رو گرفتن

  قِسِر در رفته‏ان شيرين و خسرو

 اونام فرهاد تنها رو گرفتن

 ميگن لو رفته باباطاهر لخت

 بدون لنگ بابا رو گرفتن 

 به تعقيب و گريز ترك شيراز

 سمرقند و بخارا رو گرفتن

 به جرم عشقبازى روز روشن

 قنارى، فنج، مينا رو گرفتن

 توى جردن به جرم بدحجابى

 همين ديروز حوا رو گرفتن

 از اون وقتى كه دانا شد توانا

 تواناهاى دانا رو گرفتن

 به خاك و خون كشيد اسكندر اين ملك

 ولش كردند و دارا رو گرفتن

 به جرم اجتماع بى‏مجوز

 سه مرغابى رو تو دريا گرفتن

 فريدون مشيرى شعر مى‏گفت

 فريدون هويدا رو گرفتن

 گزارش داده چوپان دروغگو

 كه دهقان فداكارو گرفتن‏

 براى خوندن اشعار هالو

 يكى مى‏گفت: ملا رو گرفتن

 

 

قلم ، سیگار، پوشک ، مغز گردو، موبر چینی

ملاقه ، پانچ ، سیفون ، ملحفه ، انگشتر چینی

 
به هرجایی روی تنها ، ببینی " مید این چاینا "

به روی قبر حتی هست سنگ مرمر چینی !


نمی دادند لیلی را به مجنون ، گفت اینگونه :

«جهنم ! می روم جایش ، بگیرم دلبر چینی !»


نمی دانم چرا هرگاه مصرف می کنم جنسی

کنم من ذکر خیری هم ز خواهر مادر چینی!



بگو اکنون به آن آقا ، بخوان دیگر تو از حالا

که می آید از آن بالا ، از این پس کفترچینی !



به حمدالله بر هر جایی چو داریم گله ای از آن

نمی آرند ز ین رو ،از برایمان خر چینی ...

 

 

شنیدم در زمان خسرو پرویز                              گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی                      و بعضی گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش                     قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی                                به نام من پیامی یا نشانی
اگر خودکار آبی بود متنش                   بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار                           بدان باشد تمام از روی اجبار
تمامش از فشار بازجویی ست              سراپایش دروغ و یاوه گویی ست
گذشت و روزی آمد نامه از مرد                     گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با هال و مآبی                           نوشته شوهرش با خط آبی:
عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟   بگو بی بنده احوالت چطور است؟
اگر از ما بپرسی، خوب بشنو                        ملالی نیست غیر از دوری تو
من این جا راحتم، کیفور کیفور               بساط عیش و عشرت جور وا جور
در این جا سینما و باشگاه است               غذا، آجیل، میوه رو به راه است
کتک با چوب یا شلاق و باطوم                     تماما شایعاتی هست موهوم
هرآن کس گویداین جاچوب داراست    بدان این هم دروغی شاخدار است
در این جا استرس جایی ندارد                        درفش و داغ معنایی ندارد
کجا تفتیش های اعتقادی ست؟               کجا سلول های انفرادی ست؟
همه این جا رفیق و دوست هستیم      چو گردو داخل یک پوست هستیم
در این جا بازجو اصلن نداریم                     شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم
به جای آن اتاق فکر داریم                              روش های بدیع و بکر داریم
عزیزم، حال من خوب است این جا        گذشت عمر، مطلوب است این جا
کسی را هیچ کاری با کسی نیست        نشانی از غم و دلواپسی نیست
همه چیزش تمامن بیست این جا          فقط خود کار قرمز نیست این جا...

 

 

در پسین روزهای فصل بهار
برگها در هجوم پائیزند

زردها روی شاخه می مانند
سبزها روی خاک می ریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس
بوی خون در فضای این شهر است

از کف سنگفرش هر کوچه
خون نا حق لاله را شستند

غافل از اینکه در تمامی شهر
سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه هر سرو
قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هر سو
نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل می داد
دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری گشت
از دو چشم خمار سوسن ها

ناله پر شرار مرغ سحر
معنی اش ارتداد و بی دینی ست

در زمستان ذوق و اندیشه
سبز بودن چه جرم سنگینی ست

ساقه هایی که سبزتر بودند
سرخ گشته به خاک غلتیدند

باقی ساقه ها از این ماتم
برگهای سیاه پوشیدند

ای که بر روی ماه چنگ زدی
باش تا صبح دولتت بدمد

 

                                     محمد رضا عالی پیام ( هالو )

 

 

گاهگه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی

 

      همچو خواب همگنان غار،

 

چشم می‌مالیم و می‌گوییم:

 

                    آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار

 

                                                     لیک بی مرگ است دقیانوس

 

                   وای، وای، افسوس

 

 

 

 

دیشب  تو را به خوبی تشبیه ماه کردم              تو خوبتر   ز  ماهی ،  من  اشتباه  کردم

دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم                   روز   سپید  خود   را   شام  سیاه   کردم

هر صبح یاد رویت تا شامگه نمودم                  هر  شام  فکر  مویت  تا  صبحگاه  کردم

تو آنچه دوش کردی از نوک غمزه کردی         من  هر چه  کردم امشب ، از تیر آه  کردم

صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم              صد   ره  به خون  تپیدم  تا یک نگاه کردم

چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد؟       کز  وعده   عطایش   عمری    گناه  کردم

 

 

 

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

از حریم کعبۀ جدّش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جائی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب
ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران ، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاچ زین نهاده راه پیمای عراق
می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش و دوستانش بی وفا
با کدامین سرکند ، مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست
هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند
عزّت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت
داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین

بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خون
دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار
کاندرین گوشه عزائی بی ریا دارد حسین

 

 

 

باز اين چه شورش است که در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين

بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گويا طلوع ميکند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامي ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست

اين رستخيز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جاي ملال نيست

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است
جن و ملک بر آدميان نوحه ميکنند

گويا عزاي اشرف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين
پروردهي کنار رسول خدا حسين

کشتي شکست خورده ي طوفان کربلا
در خاک و خون طپيده به ميدان کربلا

گر چشم روزگار براو زار مي گريست
خون مي گذشت از سر ايوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابي به غير اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضايقه کردند کوفيان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مي مکند
خاتم ز قحط آب سليمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عيوق مي رسد
فرياد العطش ز بيابان کربلا
آه از دمي که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خيمه ي سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غيرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي
وين خرگه بلند ستون بيستون شدي

کاش آن زمان درآمدي از کوه تا به کوه
سيل سيه که روي زمين قيرگون شدي
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بيت
يک شعله برق خرمن گردونِ دون شدي
کاش آن زمان که اين حرکت کرد آسمان
سيماب وار گوي زمين بي سکون شدي
کاش آن زمان که پيکر او شد درون خاک
جان جهانيان همه از تن برون شدي
کاش آن زمان که کشتي آل نبي شکست
عالم تمام غرقه درياي خون شدي
آن انتقام گر نفتادي به روز حشر
با اين عمل معامله ي دهر چون شدي
آل نبي چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند

برخوان غم چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ي انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد
زان ضربتي که بر سر شير خدا زدند
آن در که جبرئيل امين بود خادمش
اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند
بس آتشي ز اخگر الماس ريزه ها
افروختند و در حسن مجتبي زدند
وانگه سرادقي که ملک مجرمش نبود
کندند از مدينه و در کربلا زدند
وز تيشه ي ستيزه در آن دشت کوفيان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتي کزان جگر مصطفي دريد
بر حلق تشنه ي خلف مرتضي زدند
اهل حرم دريده گريبان، گشوده مو
فرياد بر در حرم کبريا زدند
روح الامين نهاده به زانو سر حجاب
تاريک شد ز ديدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيد
جوش از زمين به همه عرش برين رسيد

نزديک شد که خانه ي ايمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار چون به مزار نبي رساند
گرد از مدينه بر فلک هفتمين رسيد
يکباره جامه در خم گردون به نيل زد
چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت روح الامين رسيد
کرد اين خيال وهم غلط که ارکان غبار
تا دامن جلال جهان آفرين رسيد
هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال
او در دل است و هيچ دلي نيست بي ملال

ترسم جزاي قاتل او چون رقم زنند
يک باره بر جريده ي رحمت قلم زنند

ترسم کزين گناه شفيعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آيد ز آستين
چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند
آه از دمي که با کفن خونچکان ز خاک
آل علي چو شعله ي آتش علم زنند
فرياد از آن زمان که جوانان اهل بيت
گلگون کفن به عرصه ي محشر قدم زنند
جمعي که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان کنند سري را که جبرئيل
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

روزي که شد به نيزه سر آن بزرگوار
خورشيد سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجي به جنبش آمد و برخاست کوه
ابري به بارش آمد و بگريست زار زار
گفتي تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتي فتاد از حرکت چرخ بي‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پير
افتاد در گمان که قيامت شد آشکار
آن خيمه‌اي که گيسوي حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعي که پاس محملشان داشت جبرئيل
گشتند بي‌عماري محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبي
روح‌الامين ز روح نبي گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خيل الم رو به شام کرد
نوعي که عقل گفت قيامت قيام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گريه بر ملايک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئي از دشت پا کشيد
هرجا که بود طايري از آشيان فتاد
شد وحشتي که شور قيامت بباد رفت
چون چشم اهل بيت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهاي کاري تيغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
بر پيکر شريف امام زمان فتاد
بي اختيار نعره ي هذا حسين زد
سر زد، چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدينه کرد که يا ايهاالرسول

اين کشتي فتاده به هامون حسين توست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

اين نخل تر کز آتش جان سوز تشنگي
دود از زمين رسانده به گردون حسين توست
اين ماهي فتاده به درياي خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست
اين غرقه محيط شهادت که روي دشت
از موج خون او شده گلگون حسين توست
اين خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمين شده جيحون حسين توست
اين شاه کم سپاه که با خيل اشک و آه
خرگاه زين جهان زده بيرون حسين توست
اين قالب طپان که چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده مدفون حسين توست
چون روي در بقيع به زهرا خطاب کرد
وحش زمين و مرغ هوا را کباب کرد

کاي مونس شکسته دلان حال ما ببين
ما را غريب و بي کس و بي آشنا ببين
اولاد خويش را که شفيعان محشرند
در ورطه ي عقوبت اهل جفا ببين
در خلد بر حجاب دو کون آستين فشان
واندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين
ني ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تنهاي کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين
آن سر که بود بر سر دوش نبي مدام
يک نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ي کربلا ببين
يا بضعةالرسول ز ابن زياد داد
کو خاک اهل بيت رسالت به باد داد

اي چرخ غافلي که چه بيداد کرده اي
وز کين چه ها درين ستم آباد کرده اي
بر طعنت اين بس است که با عترت رسول
بيداد کرده خصم و تو امداد کرده اي
اي زاده زياد نکرد است هيچ گه
نمرود اين عمل که تو شدّاد کرده اي
کام يزيد داده اي از کشتن حسين
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده اي
بهر خسي که بار درخت شقاوتست
در باغ دين چه با گل و شمشاد کرده اي
با دشمنان دين نتوان کرد آن چه تو
با مصطفي و حيدر و اولاد کرده اي
حلقي که سوده لعل لب خود نبي بر آن
آزرده اش به خنجر بيداد کرده اي
ترسم تو را دمي که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند

خاموش محتشم، که دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازين حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهي دريا کباب شد
خاموش محتشم که ازين شعر خون چکان
در ديده ي اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازين نظم گريه خيز
روي زمين به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسين
جبريل را ز روي پيامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائي چنين نکرد
بر هيچ آفريده جفائي چنين نکرد

 

 

یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است

مرغی دگر نوا به فلک بر کشیده است

یک مرغ سر به دشنه جلاد داده است

یک مرغ سر ز شاخ صنوبر کشیده است

یک مرغ اشیانه به تاراج داده است

یک مرغ از اشیانه خود سر کشیده است

یک مرغ جفت و جوجه به شاهین سپرده است

یک مرغ جفت و جوجه ببر در کشیده است

یک مرغ پر شکسته و افتاده در قفس

یک مرغ پر به گوشه اختر کشیده است

یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او

از پنجه به قهر و کیفر کشیده است

مرغی به اشیانه کشیده است اب ونان

یک مرغ اشیانه در اذر کشیده است

مرغی جفای حادثه دیده است روز و شب

مرغی جفای حادثه کمتر دیده است

مرغی ز وصل گل شده سر مست و مرغکی

زاسیب خار ناله مکرر کشیده است

قربان مرغکی که ز سودای عشق گل

از زخم نوک خار به خون پر کشیده است

یا چون بهار از لطمات خزان جور

سر زیر پر نهفته و دم در کشیده است

 

 

زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد                          زخمی که نیزه بر جگر اعتماد زد

باور نمی کنم به من این زخم بسته را                         با چشم  باز آن  نگه   خانه زاد زد

با  اینکه د ر زمانه ی   بیداد   می توان                    سر را به چاه  صبر فرو برد و داد زد

یا می توان که سیلی فریاد خویش را                        با  کینه ای   گداخته  بر گوش  باد زد

                                     گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

                                     با خود  نگاه  داشت  و روز معاد  زد