شرح دو کتاب

کتاب "در خدمت و خیانت روشنفکران" گزارش کاملی است از زندگی جلال که سیمای فکری اش را به روشنی می توان دید.

مذهب از مهم ترین دغدغه های فکری آل احمد است و او در خصوص آن نوساناتی در زندگی خویش دارد. جلال، دوران کودکی و نوجوانی را در محیط مذهبی و روحانی خانواده سپری کرد و در آغاز جوانی، سخت پای بند مذهب بود و حتی از مستحبات هم غفلت نمیکرد. در سال 1322 در مقطعی بحرانی از زندگی، رابطه اش را با مذهب قطع و بعد از آشنایی با عالمان بزرگی چون حضرت امام خمینی (ره) گرایش خاصی به روحانیت پیدا کرد.

 
 او در دهه آخر زندگی اش، با بازگشتی عمیق به مذهب، به دفاع از دین و دین داری پرداخت و دین را عامل نجات جامعه ایرانی قلمداد کرد. جلال آل احمد را بیش تر با غرب زدگی می شناسند، کتابی که هیچ گاه کهنه نمی شود و در هر عصر و دوره ای، برای خواننده اش ملموس و خواستنی است. او غرب زدگی را مهم ترین مسأله اجتماعی ایران می دانست و نخستین ریشه های غرب زدگی را روشن می ساخت. آل احمد وظایف فرهنگیان و دانشگاهیان را گوشزد میکرد و از تلخی ها و عوارض غرب زدگی سخن می گفت و پس از بررسی نمودهای غرب زدگی، به ارائه راه حل هایی برای رهایی از آن می پرداخت.

کتاب خسی در میقات (سفرنامه حج جلال) هم از لحاظ سبک نگارش و هم از لحاظ درون مایه، مهم تر از سفرنامه های دیگر آل احمد است. این کتاب، سفرنامه ساده ای نیست که فقط از مناسک حج سخن بگوید؛ بلکه تأملاتی است درباره سرنوشت مسلمانان جهان اسلام و مقابله شرق و غرب، اسلام و مسیحیت و جهان صنعتی و جهان سوم. جلال خواننده را در سفر درونی و برونی با خود همراه می کند و درباره خود نیز تأملاتی دارد. او که مدتی از آیین پدری دور مانده بود، در این کتاب با برگشتی عمیق به سوی آن روی آورده است.

خسی در میقات، سفر به ولایت عزرائیل، سفر روس، سفر آمریکا، سفرنامه های جلال است و سه کتاب اوزان، تات نشین های بلوک زهرا و دۥرّ یتیم خلیج یا جزیره خارک هم سفرنامه است، هم تحقیق اجتماعی و هم مطالعه زبان شناسی و آداب قومی.

نثر آل احمد، بزرگ ترین جنبه فرهنگی ادبی و همچنین بهترین سلاح اوست. نثر، بازتابی از ویژگی های جلال، پر جوش، مردمی و استوار، گزیده گو، صریح و تیزبین. نثر او آمیزه ای است از کلام ادبی و سنتی و زبان مردم امروز. بی گمان جلال در نثر، پایه گذار یا توسعه دهنده سبکی ادبی است؛ سبکی که بر خلاف سادگی اش، مشکل و ظریف است و تا زمانی که ظرافت های ان به خوبی درک و رعایت نشود، قلم زنی در آن، نوعی تقلید بیجاست.

جلال آل احمد، در غروب هفدهم شهریور 1348، در اسالم گیلان در بین مردمی که دوستشان داشت، از دنیا رفت و در امامزاده عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شد. بر دیواری که جلال در پای آن آرمیده، فقط این جمله نوشته شده است:
"آرامگاه ابدی جلال آل احمد، مردی که در میقات خسی و در ادبیات کسی بود؛ همو که جلال آل قلم بود."

 
وی در سال ۱۳۴۲ به اتفاق علی اکبر کنی پور برای سفر حج به مکه رفت. پیش از این سفر در ملاقاتی که با آیت الله خمینی داشت با وی آشنا شده بود و کتاب غرب زدگی مورد توجه آیت الله خمینی قرار گرفته بود. آل احمد از سفر حج نامه‌ای برای آیت الله خمینی ارسال کرد که بعدها ساواک این نامه را در منزل آیت الله خمینی پیدا کرد.

 

آثار جلال آل احمد

 

سه تار
اورازان
مكالمات
زن زيادي
نون والقلم
سفر روس
پنج داستان
سفر آمريكا
نفرين زمين
غرب زدگي
چهل طوطي
مدير مدرسه
ديد و بازديد
دست هاي آلوده
سرگذشت كندوها
يك چاه و دو چاله
از رنجي كه مي بريم
سفر به ولايت عزرائيل
تات نشين هاي بلوك زهرا
در خدمت و خيانت روشنفكران
جزيره خارك در يتيم خليج فارس

دانلود  چند  کتاب  از  جلال  آل  احمد

 

 

دانلود کتاب الکترونیکی داستان زنان

 

 دانلود کتاب سنگی بر گوری(اثر منتشر نشده)

 

 

آن چه در باران گذشت


دوازده شب از مهمانی به خانه برگشتم. ننه نامه ای داد دست فرشته ، عیالم. تا دندان هایم را بشویم، او نامه را خوانده بود و مانع شد كه كفش هایم را درآورم. پرسید:

ـ شمس این خط كیه؟

و نامه را داد دستم. خط تیمسار بود. اطلاع می داد كه: دوبار آمدم نبودید. باید دكتر شیخ را خبر كرد. من منزل منتظرتان هستم. برای جلال حادثه ای پیش آمده است.

تیمسار و دخترش با هم زندگی می كردند. تا آن وقت منزلشان نرفته بودم. آدرس و نقشة منزل پشت نامه و سرراست بود. زنگ كه زدیم، دخترش در را باز كرد. عیالم پرسید:

ـ هنوز نخوابیدین؟

ـ فردا امتحان داریم فرشته خانم.

من می خواستم بپرسم تیمسار خواب است یا بیدار، كه صدایش از داخل منزل بلند شد:

ـ بفرمایین تو.

تیمسار، لباس پوشیده و آماده، توی سالن بود. انگار اداره اش دیر شده باشد. از یادداشتی كه منزل ما گذاشته بود، جویا شدم. بیشتر از آن چه نوشته بود، خبری نداد. گفت:

ـ الان بریم، بهتره تا صبح. به منزل شیخ و میرزا هم تلفن زدم. نبودن. سپردم تا آمدن با من تماس بگیرن. حالا منتظر هستم یكی شان تلفن كنه.

فكر كردم: یعنی چی شده؟ سین جیم كردن ها [منظور،ساواك است]كه دیگر دكتر شیخ و میرزا را لازم نداره. داشته غرق می شده؟ تصادف كرده؟ كتك كاری اش شده؟

می خواستم حدس هایم را یك به یك ارزیابی كنم و درصد امكان وقوعشان را دریابم. یعنی چه شده؟

تیمسار نمی خواست توی خودم بمانم و ساكت باشم. گفت:

ـ جلال به گردن من حق دارد.

و دخترش را فرستاد دنبال فرمانی بیرون از اتاق. در غیاب دخترش افزود:

ـ در حادثة مرگ زنم، كه زندگی ام به باد رفت، جلال اولین كسی بود كه خودش را رساند. به گردن من حق دارد.

یادم افتاد در مصیبت فوت زن تیمسار، جلال یك روزه هجده ساعت رانده بود. یك بند. می خواسته است سیمین را برساند به بالین خواهرش. كرمانشاه. آن جا كه می رسند، جسد خواهر را به تهران حركت داده بودند. و جلال ناچار بدون توقف، بازمی گردد به تهران.

تیمسار داشت همین حادثه را شرح می داد. تیمسار لحن قدرشناسانه ای نسبت به جلال داشت. از حق شناسی اش خوشم آمده بود. به خصوص وقتی كه گفت:

ـ جلال متعلق به ما تنها نبود. از افتخارات كشور بود.

از دهانش در رفته بود، ولی منِ الاغ پنداشته بودم كه تیمسار گفته است:

ـ جلال متعلق به ما تنها نیس. از افتخارات كشوره.

عاقبت شیخ و میرزا تلفن زدند. خبر دادند كه تا نیم ساعت بعد می رسند.

گاهواره اسم مجموعه داستانی از شمس آل احمد برادر كوچكتر جلال است كه اولین بار سال 1354 چاپ شده است. ویژگی این داستان ها این است كه پر از آدم ها و كاراكترهایی هستند كه هر كدام در نقش خودشان و حتی با اسم واقعی شان حضور دارند. آدم هایی كه خود شمس و جلال، دو تا از آن ها هستند.

آن چه در باران گذشت ـ یا همین متنی كه خلاصه شده اش را می خوانید ـ یكی از این داستان ها و در واقع، روایت گزارش گونة شمس از روزی است كه خبر مرگ جلال را می آورند.

جلال سه ماه پیش رفته بود اسالم. بین راه آستارا و پهلوی[بندرانزلی]. سه سال پیش، میرزا یك قواره جنگل ساحلی خریده بود و تقسیم كرده بود بین دوستانش. و یك قطعه هم رسیده بود به جلال. میرزا وجلال با هم شروع كرده بودند به ساختمان. و سه ماه پیش، هر دو ساختمان تمام شده بود. فرشته و بچه های من هم یك هفته ای رفته بودند. خودم گرفتار كار تصحیح طوطی نامه بودم. خیال داشتم سر جلال كه از مهمانداری خلوت شد، یك هفته ای تنها بروم سراغش.

ساعت چهار صبح با دو ماشین راه افتادیم. خبره [علی اصغر خبره زاده، مترجم] در ماشین شیخ نشست. من و تیمسار هم در ماشین میرزا.

در راه، میرزا از جنگل برایمان گفت و از كارخانة چوب و از جاده و... من فكر كردم كاشكی فرشته عقل می كرد و به اداره خبر می داد و بهانه ای می تراشید. در آن صورت می توانستم دو سه روزی با خیال راحت پیش جلال بمانم و با او برگردم.

جلال چند روز پیش به مادرمان تلفنی خبر داده بود كه جمعة آینده، یعنی دو روز دیگر، تهران خواهد بود.

پیچ اول كه تمام شد، سایة عمارت را دیدم. سرم را به كنجكاوی، زودتر از پیچ دوم ماشین، گرداندم. جمع بسیاری زن و مرد محلی، در پناه انبوه شاخ و برگ درختان و یا در پناه قرنیز بلند خانة میرزا از باران امان گرفته بودند. دیگر حدس زدن لازم نبود. الان می رسیدیم و قضیه روشن می شد. با وجود این فكر كردم: پس حالش خیلی بده، تیمسار حق داشت. كه خبره را از داخل ماشین خودمان، دیدم. زودتر از ما رسیده و پیاده شد. می دوید به طرف اتاقك. و سر راه به مردی رسید از اهالی. مثل دو تا مورچة آشنا مكثی كردند و سرشان را به هم مالیدند. صورت خبره ـ كه پشتش به من بود ـ دیده نمی شد. اما چهرة مرد، چون كرم شب تابی كه ملایم نور بپراكند، اندوه و تسلیم می افشاند. دیگر دلم فرو ریخت. خواستم فكر كنم: نكند... نتوانستم. میرزا رسیده بود و نگه داشت. آن قدر به سرعت بیرون پرید كه سوئیچ را هم نبست می دوید. و تیمسار قدم های بلندش را نظامیانه تند كرد. و هر دو داخل اتاق شدند. من راحت پیاده نشدم. سرد بود. سرما هوشیارم كرد. به طرف اتاق رفتم. اتاقك از كف زمین چند پله می رفت بالا. فكر كردم: لابد كف را تخته كردن. رطوبت این جاها معركه می كنه. قاب توری اتاق را كشیدم و در بستة اتاق را هل دادم. كه ناگهان صدای شیون میرزا چون دودی حبس مانده ـ زد توی صورتم. یك باره گیر پاهایم تمام شد. كنار در، داخل اتاقك، نیمكتی بود. روی آن وارفتم. آن سر نیمكت، پلكان چوبی نرده داری به بالا دعوتم كرد. با تكیه به نرده رفتم بالا. شیون میرزا هر لحظه بیشتر شكل می گرفت:

ـ آخ... جلال جون!

و من در ذهن، صدای غمبار روضه خوان هفتگی مان را شنیدم كه وقتی در شرح وقایع كربلا می گفت: برادر، دیگر كمرم شكست! جماعت اهل روضه چه زاری می زد.

به اتاق زیر شیروانی رسیدم. انبوه جماعت را شكافتم. مقاوتی نكردند. رفتم جلو. تخت وسط اتاق بود. لابد رو به قبله. و كسی روی آن و زیر شمد، دراز. فقط پاهای لختش از زیر شمد بیرون بود. با انگشتانی بسته. و میرزا چون آواری روی شمد فرو ریخته. از پایین پا، تخت را دور زدم. رفتم بالای سر. خم شدم و شمد را از روی صورتش كنار زدم. جلال بود. و من جلال را با چشم های سقاخانه ای ندیده بودم. چانه اش را كه ریشی سفید و چند ماهه داشت، بسته بودند. و روی چشم ها دو سكه گذاشته. این رسم را می شناختم. فكر كردم: لابد پلك ها باز مانده كه از ثقل سكه ها كمك گرفتن. دستم را گذاشتم روی پیشانی اش كه شیارهای آن پاك شده بود. سردی مرگ را احساس نكردم. موهای تقریبا یك دست سفید سرش، همان طور زبر و خشن و زنده بود. یادم افتاد به این اعتقاد كه: مو و ناخن آدم تا24 ساعت پس از مرگ رشد می كنه.

اتاق زیر شیروانی شلوغ بود. میرزا هنوز شیون می زد. و من گیج و مات بودم. شمد را كشیدم روی صورتش. فكر كردم: اگر در اتاق آن قدر ازدحام نبود، چشم های بسته اش را با بوسه ام مهر می كردم و دست های سردش را با دست و صورتم می فشردم. جماعت مزاحم بود. رفتم كنار پنجره. نگاهی به اتاق زیر شیروانی انداختم. چیزی نگاهم را نگرفت. از پنجرة اتاق و لابه لای درختان جنگل، دریا را دیدم. گل آلود بود و نزدیك ساحل موج داشت. دریا به جای جلال كه خاموش و سرد شده بود، می خروشید.

خبره، دلدار و خونسرد آمد. بازویم را گرفت و آرام به پایین هدایتم كرد. مقاومتی نكردم. توی پله ها گفت:

ـ شمس همینه. تو اینو می فهمی.

ـ آره!

و نفهمیدم چرا جوابش را داده بودم. خواسته بودم نشان بدهم كه چه چیز را می فهمم؟ لحن او كه سؤالی نبود.

بیرون اتاق، سیمین زاری كنان آمد به طرفم:

ـ كجا بودی شمس؟ همه اش می گفت پس كو شمس؟ چرا نمی آد؟... آخه چرا نیامدی؟

پنجة آهنین غمی، درونم را چنگ می زد. سیمین را از زیر باران به جان پناهی كشاندم و گفتم:

ـ آرام باش سیمین جان! آرام باش.

می خواستم فكر كنم چه شد كه سراغش نرفته بودم. سیمین نمی گذاشت. زاری كنان گزارش لحظه های آخر را می داد. و نوحه می خواند. دستم را گذاشتم روی دوشش و گفتم:

ـ سیمین جان!

و او گفت:

ـ شمس! هر كاری تونستم كردم.

داشت گریه ام می گرفت. چگونه سیمین در من مؤاخذه كننده ای را دیده بود؟ ازش دلم گرفت.

شیخ، میرزا را هم آورد پایین. من بلند شدم. كجا نشسته بودم؟ رفتم زیر باران كه چقدر ملایم و نجیب بود. سردم شد. روی نیمكتی در فضای آزاد نشستم و به اتاقك جلال خیره شدم. تاكنون ندیده بودمش. برج كوتاه هشت گوشی بود تازه از زمین روییده.

خبره با كمك عده ای، صندوق چوبی بزرگی را آورد بیرون. یك استیشن آورده بودند. صندلی هایش را خواباندند و صندوق را به زحمت در آن ، جا دادند. و چند نفری هم نشستند دورش. همه حاضر شده بودند. خبره آمد به كمكم. بلندم كرد كه:

ـ پاشو شمس! راه می افتیم.

من همچنان ساكت بودم. نه می توانستم حرفی بزنم و نه می توانستم گریه كنم. مثل این كه اسفنج باد كرده ای توی گلویم خشك شده بود. از شیشه جلوی ماشین جاده را نگاه می كردم. برف پاك كن، مرتب شیشه را می لیسید و جادة تار شده را شفاف می كرد. سیمین سعی داشت مرا به حرف بكشاند. نمی شد. ماتم برده بود؟ فك هایم باز نمی شد؟ فكر می كردم چه بگویم؟ ادا در می آوردم؟

آرزو می كردم كاش بتوانم بقیة عمر را خفقان بگیرم. روزة صَمت [خاموشی] بگیرم. و داشتم با این فكر نشخوار می كردم كه متوجه شدم طرف سؤالی قرار گرفته ام. خبره سؤال را تكرار كرد:

ـ كجا می برین اش؟

هر چه می خواستم دهان باز كنم، نتوانستم. سیمین به كمك رسید.

ـ ظهیرالدوله. می خوام نزدیك خودم باشه!

خبره سؤال كرد:

ـ جا دارین؟ شاید مقبرة خانوادگی داشته باشن.

از كبریتی كه در دست هایم به بازی گرفته بودم، كمك گرفتم و روی آن نوشتم قم و نشان خبره دادم. سیمین شور زد:

ـ نبایس می گذاشتین بی خبر بره بالا. ممكنه لال بشه.

خبره با سر اشاره كرد. اشاره اش را تعبیر كردم:

ـ چیزی نیس. ادا در می آره.

مهین گفت:

ـ سیمین جان! یه خورده آرام باش. باید فكری برای ناهار كارگرا بكنیم. اینا كه گناهی نكردن.

در رشت نشد نگه دارند. سه بعدازظهر بود. بیرون شهر ایستادند. هتل پامچال را ندیده بودم. همراهان كه رفتند سر غذا، من و شیخ و خبره ماندیم به تلفن كردن. شمارة منزل مادر را روی كاغذی نوشتم. وحشتم گرفته بود. از چه می ترسیدم؟ از این كه خبر را چگونه به مادرم بدهم؟ از این كه نتوانم حرف بزنم؟ از این كه سكوتم به همین زودی خواهد شكست؟ از این كه معلوم خواهد شد ادا درآورده بودم؟

سرانجام تلفن را دادند دستم. مریم بود. خواهرزادة بیست ساله ام. صدایم را شناخت. دستپاچه گفت:

ـ صبر كنین آقا دایی.

و لابد دوید. بعد مادرش آمد. خواهركم. مثل این كه خبر را می دانست. جواد دامادمان رفته بود بیرون. تا آن وقت منتظر تلفن من بوده است. گفتم:

ـ بگو كسی رو بفرسته قم. پدرمان امشب مهمان داره.

جسد پدرمان قم بود. در یك مقبره. و طبقة رویش خالی بود.

در بازگشت از رشت به مادرم فكر می كردم: چطور خبر را تحمل خواهد كرد؟ به تهران كه رسیدم، یك راست رفتم سراغ مادر. بغض داشت خفه ام می كرد. پاهایم از توان رفته بود. دست و صورت مادرم را كه بوسیدم، نزدیك بود بغضم بتركد. جلوی خودم را نگه داشتم. مادر گفت:

ـ برادرتو آوردی مادر! خسته نباشی!

و بعد چون مرغی كه منقار به آب زده باشد، سرش را بالا كرد و افزود:

ـ به سومیت هم شكر!

گلویم درد گرفته بود. با انگشتان دست، سیبكم را می مالیدم. خواهران و خواهرزادگان، همه جمع بودند. هیچ كس گریه نمی كرد. لابد گریه هایشان را پنهانی از مادر كرده بودند. همه سیاه پوشیده بودند. و همه ساكت، مرا كنار مادرم می پاییدند. نگاهشان رنج آور بود. می دانستم منتظرند برایشان چیزی بگویم. ولی چه می گفتم؟ حرف زدن نمی توانستم. توی دلم به آسمان فحش می دادم؛ شاید هم به این جمع ساكت و آرام و خوددار و صبور. می دیدم آن ها و مادر به راحت ترین شكلی خبر را باور كرده اند. اما راستی غرض مادر از به سومیت هم شكر چه بود؟ فكر كردم: غرضش منم. سومین پسرش كه زنده ام. اما نه. یادم افتاد كه سال 32 خبر پسر بزرگش را از مدینه آوردند. سال 40خبر شوهرش را. و امروز (سال 48) خبر پسر سومش را. سه ضربه با فاصله های هشت سال؛ و دیدم به سومین ضربه هم شاكر است. این ایمان لعنتی بیگانه با من.

مسجد پدرم توی پاچنار آخرین منزلی شد كه جلال شبی را در آن به صبح برد. و همان شبانه، دخالت دوستان، ما را از قم رفتن منصرف كرد. صالحی دوست جلال، قبر خودش را گذاشت در اختیار او. الان به امانت آن جاست. مسجد فیروزآبادی شهر ری.

یك روز عصر رفتم سراغ سیمین. بعد از چهلم. خانه نبود. كشور دعوتم كرد بنشینم تا سیمین بیاید. رفتم توی اتاق پذیرایی. و لمیدم روی مبلی مقابل پنجرة حیاط. ظرف میوة وسط اتاق، گل ها، جاسیگاری های روی دستة هر مبل، تابلوهای نقاشی الخاص و صفرزاده و ... و خلاصه همه چیز سر جای خودش بود. از پنجرة اتاق به حیاط خیره شده بودم. چسبكِ دیواری هنوز سبزشان، چون رگی در تن تورهای سیمی جلوی پنجره دویده بود و عمق حیاط را زیادتر كرده بود. و كاج های آن سمت حیاط كه جلال خود نهالشان را كاشته بود، بالیده و بلند شده بودند. یك باره صدای آرام پایی را شنیدم. صدای پای جلال بود كه از كتابخانه درمی آمد. بی اختیار سر برگرداندم و به سمت در كتابخانه خیره شدم و انتظار داشتم كه لبش به خنده گشوده شود و بگوید:

ـ چطوری اخوی؟ خیلی وقته اومدی؟

نویسنده:شمس آل احمد

مزار جلال

قبر او در مسجد فیروز آبادی در خیابان فداییان اسلام روبروی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در شهر ری است. بنیانگذار این مسجد و بیمارستان کنار آن  که به همین نام است شخصی به نام مرحوم آیت الله حاج سید رضا فیروز آبادی است. در این مسجد افرادی زیادی از جمله خود موسس آن، جلال آل احمد، خلیل ملکی (استاد فکری جلال و کسی که جلال تا آخر عمرش با او یار و همراه بود) ، محمد همایون (بنیانگذار حسینییه ارشاد) و جمع زیادی از اهالی فرهنگ و هنر ایران زمین دفن هستند.

به تازگی آن را مرمت کرده اند. تصاویر قبل از مرمت آنرا از وبلاگی دیگر دریافت کرده ام و تصاویر کنونی آنرا خودم گرفتم. همان طور که در عکس ها مشخص است تمام قبرها را درآورده اند و قبرهای نو کار گذاشته اند و به صورت همسطح شده است. البته فقط قبر آقای فیروزآبادی بالاتر از سطح زمین است.(برای مرده هم پارتی بازی!)

وقتی رفتم دیدم درهای ورودی قبرستان بسته است. از کارگری که مشغول ساخت و ساز ساختمان کناری بود پرسیدم کلیدش کو؟ گفت چمیدونم! کمی آن طرفتر را نگاه کردم دیدم فراشی در حال جارو زدن است. از او هم پرسیدم گفت دست آقایی به نام گودرزی است که ریش سفیدی هم دارد. گفتم حالا این آقای ریش سفید کی میاد؟ اونم گفت چمیدونم!

کم کم داشتم نا امید می شدم. از آنطرف تهران صبح زود (دیشب آن روز شب قدر بود- 19 رمضان) پاشده بودم و آمده بودم این جا و حالا در قبرستان قفل است.

البته جالب است بگویم که سال قبل که رفته بودم دیدم حتی درب اصلی (دو در وجود دارد،یکی درب اصلی به محوطه و درب دیگر برای قبرستان) هم بسته بود. منم که نمی تونستن دست خالی برگردم ، از بالای در پریدم تو و رفتم سر خاک جلال. بهش گفتم  ببین باعث میشی به چه کارهایی دست بزنم!

اما امسال خدا را شکر، درب اصلی باز بود. مانده بودم چی کار کنم که دیدم یه مرد مسن ریش سفیدی(این آن ریش سفیدی که قبلا از او گفتم نبود) مرا نگاه کرد و گفت: اینجا چه می خوای پسر جان؟ گفتم: می خوام برم قبرستان ولی درش قفله.

از کاسبهای کنار مسجد بود. گفت : بیا تا کلیدو بهت بدم.منو میگی چنان خوشحال شدم که مردک از دیدن قیافم تعجب کرد. رفتم کلید و گرفتم و بهم گفت برای درب وسطیه. رفتم کلید و انتداختم توی در که دیدم ای دل قافل در که باز بوده.(این درب را فبلا امتحان نکرده بودم)

خلاصه سرتان را درد نیاورم. رفتم و قبر را با بطری آبی که با هزار جور دردسر از محوطه مسجد آب پر کرده بودم شستم. بعد یه کاغذی که توی عکس، متنش مشخصه را چسبوندم بالای قبر.(متن آن این بود: 18 شهریور سالروز شهادت جلال آل قلم تسلیت باد)

نشستم و چندتا فاتحه خوندم. البته من و امسال من ، بیشتر از جلال، به این فاتحه ها نیاز داریم. جلال که خوب جاییه. او شهیدی است که آخرت را برای دنیای خود نفروخت. او کسی است که از قلمش، صورتهای زیادی سیلی خوردند. و او کسی است که تن نهیفش نتوانست بیشتر از 46 سال این روح بزرگ را تحمل کند.

نکته ای که در آخر باید بگویم، مربوط به عکسی است که هویت محله ی فیروز آبادی در آن نوشته شده است. این تابلو توسط شهرداری منطقه 20 ناحیه دو، در خیابان روبروی مسجد نصب است. نکته ای مهم این است که در انتهای این متن آورده شده است : "همچنین مزار تنی چند از بزرگان علم و ادب معاصر از جمله مرحوم جلال آل احمد در همین مسجد قرار دارد."

همانطور که قبلا گفتم افراد بزرگ زیادی در این مسجد مدفون هستند. حالا اینکه از بین خیل عظیم این جمعیت نام "جلال آل احمد" ذکر شده است نشان از آن دارد که این مرد بزرگ هنوز خاطرخواه دارد. هنوز در یادها زنده است و اسمش را نتوانسته اند از یاد و قلبهای این مردم بزدایند.

والسلام

جلال آل احمد از نگاه دکتر علی شریعتی

دکتر علی شریعتی را باید به عنوان شاگرد خلف جلال آل احمد به حساب آورد. البته شاگردی که بیشتر از اینکه در محضر او باشد، از مقالات و کتب و حرفهای جلال استفاده می کرد. جلال در سفری که به مشهد داشت، با دکتر شریعتی نیز ملاقاتی داشته است. البته بعد از آن قرار بوده است تا با هم به سفر حج مشرف شوند که عمر جلال، قد نداد.

در این سخنرانی، دکتر شریعتی یادی از جلال و ذکر خاطره ای و بیان نظرات خود در مورد جلال می کند. شاید نباید این را بگویم اما وقتی این حرفهای درباره ی جلال را از زبان دکتر می شنیدم، اشک بود که در چشمهایم جاری شده بود. شاید هم همین شور و شوق بود که مرا بر آن داشت تا آن حرفها را بنویسم.

چرا؟ چونکه می بینم وقتی مرد بزرگی مانند دکتر شریعتی این چنین درباره ی جلال صحبت می کند ولی جلال را چه در زمان حیات و چه در زمان بعد از مرگش، اینچنین می کوبند، متوجه می شوم که این مرد برای زمان خودش، خیلی زیادی بود. افرادی یا از روی غرض و یا از روی نادانی، از روی حسادت یا حماقت و کمبود، وجود فیزیکی او را نمی توانستند تحمل کنند و امروز وجود اندیشه ی او را.

مثل ساواک، مثل بچه امل های وذهبی نما که او را توده ای کمونیست می دانستند. مثل روشنفکرنماهایی که او را یک مذهبی منحرف می دانستند و مثل ...

و حالا سخن دکتر علی شریعتی :

بعد از مرگ جلال، سه سال پیش(این سخنرانی در سال 1351 ایراد شده و جلال در 18 شهریور 1348فوت کرد- نکته ی دیگر اینکه در اینجا، تعدادی از حضار از دکتر می پرسند که آیا منظورتان از جلال، "جلال آل احمد" است که دکتر پاسخ می دهد) بله ، بله، به غیر از این جلال نداریم که. بعد از مرگ جلال آل احمد، من یک حالت روحی خاصی پیدا کردم که هنوز از عزای او روحم بیرون نیامده است. یک کسی که به سراغ ما آمد،اما زود رفت. یک کسی که در عمرش، ناگهان به سراغ مردم آمد، ناگهان به سراغ ایمان ما آمد، آنچه مردم همراه در آن بودند و روشنفکران همواره از آن می گریختند، جرات کرد و به سراغ ما آمد. جرات کرد. و این جراتش برای من ارزش دارد. عده ای هستند که می توانند حقیقت را بفهمند، اما جرات قضاوت، جرات صراحت، جرات اعمالش را ندارند، برای اینکه به شخصیتشان بر می خورد. یک تیپی دارند، یک خصوصیتی دارند، این خصوصیت، این تیپ، اینها را براساس این ارزش ها می شناسد. اگر که بگویند اینجوری فکر می کنم، این عقیده ام هست، در اینجا صحبت می کنم، با آنها همجهت شدم، به اینها معتقد شده ام، این ارزش هاش فرو می ریزد. و نگاه ها به شخصیت او فرو می ریزد. این است که به صورت پوشالی و دروغین، و جور دیگر، خودش را جلوی مردم نگه می دارد. برای اینکه سرمایه اش این است، هویت و شخصیتش این است. بعضی ها شخصیتا باید دروغین باشد.تکان بخورند فرو می ریزند و می شکنند. یکی از آقایان صحبت می کرد که انسان باید باوقار باشد .جلوی بچه ها چون شخصیت ندارند، باید شخصیتش را حفظ کند. اگر یکم یه تشر بزنند، آدم ناگهان شخصیتش از بین می رود. شخصیت، اینجوری؟ شخصیتی که بخواهد با یک تکان کوچک، باطل بشود، بهتر آنکه خودت باطلش کنی.

او (جلال) جرا کرد. جرات کرد که بر خلاف همه ی ارزش هایی که در گروه خودش، ساخته و پرداخته شده بود و آنجا هم یک قطب بزرگ و مرجع بزرگ شده بود. این آدم، معمولی نبود. این دست سوم و چهارمی ها خیلی برای خودشان ارزش قایلند. آدم بزرگ که می شود، خیلی گستاخ می شود. آنچنان که خودش را مرجع می کند و خودشرا بر مردم تحمیل می کند. ارزش هایی که مردم به آن معتقدد را کنار می گذارد و با آن ها در می افتد و به آنها حمله می کند و عوضش می کند. آنها دیگر، از ارزش های موجود، اتفاده می کنند، تغذیه می کنند، و از حیثیت هایی که کاملا در جامعه ، مشخص شده از آنها و از انتساب به آنها، یک شخصیتی برای خودشان درست می کنند.

او(جلال) به سراغ ما آمد. به سراغ آن ایده آلی که ما همواره در آرزویش بودیم، و معمولا متاسفانه این فرهنگ عظیم ما که ارزش ها و حادثه های بزرگ و فضیلت های بزرگ انسانی در آن حضور دارد، اینها دست کسانی بود که ارزش نگهداری، عرضه کردن و دادن به نسل بعدی و عرضه کردن در دنیا را ندارند. منجمدند، کهنه اند، بی ریشه اند و این فرهنگ عظیم در دست آنها مانند دندانهای بسیار بزرگ است در دست یک قوم قدیم. اما نبوغ هایمان، ارزش های فکری امان، قلم هایمان، هنرمندانمان، نویسندگانمان، آنها که دنیا را می شناسند، ارزشها را می شناسند، تمدن ها را می شناسند، با جامعه ی زمان آشنایی دارند، آنها به عنوان تجددمابی ، از انسانیت دور شده اند یا بعد بیگانه شده اند و یا بعد، همینکه فرهنگ ما را فهمیدند، به شکل منحط فهمیدند، بنابراین از کنارش گذشتند و جلال که از آن قطب عالم به سوی مردم، به سوی ایمان ما، به سوی مذهب ما، فقط و سه قدم بیشتر برنداشته بود، اما قدم هایی بود که بسیار تکان دهنده بود. طلیعه ی یک فهم تازه بود. و آن، برگشتن روشنفکر به میان مردم بود. به راستی! نه از این اداها که هنوز هم خیلی ها به تقلید از فرنگی ها به میان توده می آیند. توده فکر می کنند یعنی اینکه بیایند تو قهوه خانه ی قنبر، بخوانند. خیال می کنند اینطوری باید به میان "توده" آمد. به میان توده یعنی به میان فرهنگ، در مسیر احساس، در مسیر بینش توده آمد. و در مسیر مذهبی و در مسیر اعتقادی و در مسیر ادبیات توده آمد. به مسیر تاریخ مردم آمد. یک روز که جلال در این سفر آخر به مشهد آمده بود ، با هم که راه می رفتیم، یک پارچه ای روی دوشش انداخته بود و یکی از این دهاتی ها که زوار حرم بود به جلال گفت: "بابا، این فروشیه؟" جلال گفت:"نه عمو جان ، نه عمو جان" بعد که طرف رفت دیدم جلال خوشحال شد. گفت این چقدر موفقیت بزرگی بود برای من. گفتم چی؟ گفتش اینکه دهاتی زوار مشهد، من را با تیپ خودش اشتباه کرد و این برای من موفقیت بزرگی بود.که لااقل آنقدر بهش نزدیک شده ام ، آنقدر به تیپش نزدیک شده ام که من را جزء خودشان در چشم همدم نگاه می کنند و من را عوضی می گیرند. یعنی آنقدر شبیه شدم که اشتباه می کنند. و این برای خود من موفقیت بزرگیه. به جلال گفتم: آره، ولی جوابت او را از این اشتباه درآورد.وقتی گفتی " عمو جان" یعنی اینکه اشتباهی گرفتی،عوضی گرفتی. برای اینکه کسی از تیپ خودش، اینطوری بهش جواب نمی دهد.

ولی به هرحال کسی که به جای روشنفکر معمولی که ناراحت می شود از اینکه اشتباه گرفته اندش با یک عامی، با یکی از زوار مشهد، یکی از این امل ها، ناراحت می شود ، این خودش احساس موفقیت می کرد. و حج کرد و حج نامه نوشت . روی سنت ها تکیه کرد. و روی چیزی که میگفتند باید آنرا کنار گذاشت و اینها با فرهنگ و تمدن اروپا هیچ سنخیتی ندارد، او روی آنها انگشت گذاشت ، آنها را معنی کرد.

اما دیری نپایید، در این آخرین فصل زندگیش که بزرگترین فصل زندگیش بود و تولد جدید درستین یافته اش بود، سه چهار سال بیشتر عمر نکرد و اگر می ماند برای ما چقدر بزرگ می شد و چقدر به این تیپ آدم ها احتیاج داریم. ولی لااقل اگر چند نفر می بودند و یا حداقل خودش(جلال) کمی بیشتر می ماند ، به تیپ ماها، به تیپ شماها(دانشجویان) می توانست بگوید که در دنیا چه خبر است و به سراغ چه چیز ها رفت. خیلی  چیزها که دنبالش می گردیم، اما در جاهای دیگر، در افق های دیگر است . اما اگر از یک زاوبه ی دیگر به آن نگاه کنیم ، نه از زاویه ی یک متجدد و نه از زاویه ی یک متعصب کهنه. از زاویه ی یک نبوغ تازه و یک بینش درست . از آنجا اگر به آن نگاه کنیم خیلی چیزها می توانیم پیدا کنیم. خیلی چیزها که حتی تصورش را نداریم.

بعد از آن اتفاق و آن حرفی که جلال گفت (فلان دهاتی زایر مذهبی که مرا با خودش اشتباه گرفت) من او را با خودم اشتباه گرفتم. درست حس کردم که خبر مرگ خودم را شنیدم و بعد این حال شتابزدگی در من ایجاد شد . شتابزدگی به این دلیل که مرگ به ناگهان فرا می رسد.

 

 

دیدگاههای رهبر انقلاب درباره جلال آل احمد

در چهلمین سالروز درگذشت جلال آل احمد، دفتر حفظ و نشر آثار  آیت‌الله خامنه‌ای، اقدام به انتشار بخشی از دیدگاههای ایشان، درباره این نویسنده معاصر کرده است.

به گزارش ایسنا، آنچه در پی می‌آید پاسخ‌های رهبر انقلاب به پرسش‌های انتشارات رواق است که در سال 1358 و در تبیین منش فکری و عملی جلال آل‌احمد مرقوم کرده‌اند. متن سوالات رواق هم اینک در دست نیست، اما از فحوای پاسخ‌ها قابل حدس است سوالاتی چون نحوه آشنایی با ایده‌های آل‌ احمد، ساحت‌های نقش‌آفرینی فرهنگی او، واپسین منزل فکری وی و نقش او در بسترسازی برای انقلاب و... نگاه جامع‌الاطراف رهبری به کارنامه آل‌ احمد، به ویژه واپسین فصل آن، بازگوکننده‌ نکات مهمی است که می‌تواند جلال‌پژوهان را مددکار باشد.

***

جلال آل قلم

به نام خدا

با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً به خاطر احیاء نام جلال آل‌احمد و از غربت درآوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد و ثانیاً به خاطر نظرخواهی از من که بهترین سال‌های جوانی‌ام با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است. پاسخ کوتاه خود به هر یک از سؤالات طرح‌شده را تقدیم می‌کنم.

1ـ دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آل‌ احمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دست‌های آلوده» جزو قدیمی‌ترین کتاب‌هایی است که از او دیده و داشته‌ام. اما آشنایی بیشتر من به وسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوان‌های امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم و مریدانه اعتراض کردم. با این که جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطره‌انگیز است. در حرف‌هایی که رد و بدل شد، هوشمندی، حاضرجوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّه‌ی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج می‌زد.

2ـ جلال قصه‌نویس است (اگر این را شامل نمایشنامه‌نویسی هم بدانید) مقاله‌نویسی کار دوّم اوست. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب، در روزگاری که من او را شناختم به هیچ‌وجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته‌ آن به‌عنوان سنت‌های عمیق و اصیل جامعه‌اش، دفاع هم می‌کرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمی‌نگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناخته‌شده‌ای را هم به این صورت جایگزین آن نمی‌کرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگی‌اش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه به‌صورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفت‌انگیز سال‌های 41 و 42 او را به موضع جانبدارانه‌تری نسبت به اسلام کشانیده بود و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمی‌کردند و حتی به رو نمی‌آوردند!

اما توده‌ای‌بودن یا نبودنش؛ البته روزی توده‌ای بود. روزی ضدتوده‌ای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنه‌ها و فراز و نشیب‌ها و متوقّف نماندن او در هیچ‌کدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم می‌ماند و قله‌های بلندتر را هم تجربه می‌کرد.

3ـ غربزدگی را من در حوالی 42 خوانده‌ام. تاریخ انتشار آن را به یاد ندارم.

4ـ اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکری‌اش بدانیم و شخصیت حقیقی او را آن چیزی بدانیم که در آخرین مراحل این تکامل بدان رسیده است، باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان‌دهنده و معیّن‌کننده‌ شخصیت حقیقی آل احمد است. در نظر من، آل‌احمد، شاخصه‌ یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه می‌شود آن را «توبه‌ روشنفکری» نامید؛ با همه‌ بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست.

جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آل‌ احمد» توانست خود را از خطای کج‌فهمی، عصیان، جلافت و کوته‌بینی برهاند و توبه کند؛ هم از بدفهمی‌ها و تشخیص‌های غلطش و هم از بددلی‌ها و بدرفتاری‌هایش.

آل‌احمد، نقطه‌ شروع «فصل توبه» بود و کتاب «خدمت و ...» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمی‌شود نوشته‌ سال 43 دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آل‌ احمد، کتاب را کامل می‌کرده است. در سال 47 که او را در مشهد زیارت کردم، سعی او را در جمع‌آوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را می‌گفت.

البته جزوه‌ای که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشه آل‌ احمد بود. خانواده آل ‌احمد حتی در «نظام نوین اسلامی» هم، تا کنون موفق نشده‌اند ناشر قاچاقچی آن کتاب را در محاکم قضایی اسلامی محکوم یا تنبیه کنند. این کتاب مجمع‌الحکایات نبود که مقداری از آن را گلچین کنند و به بازار بفرستند. اثر یک نویسنده متفکر، یک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزنی، دیگر آن نخواهد بود. حالا چه انگیزه‌ای بود و چه استفاده‌ای از نام و آبروی جلال می‌خواستند ببرند بماند. ولی به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بیماران گرفت...

5 ـ به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع می‌شود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعه‌ جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی ‌نو می‌کشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است، با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد.

برای این کار لازم است روشنفکر اولاً جامعه‌ خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که می‌شود « العلماء ورثة الانبیاء»

آل‌ احمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بی‌بهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمام‌عیار پیش می‌رود، نعمت بزرگی است و آل‌ احمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است و این برای یک انقلاب، کم نیست.

6 ـ این شایعه (باید دید کجا شایع است. من آن را از شما می‌شنوم و قبلاً هرگز نشنیده بودم.) باید محصول ارادت به شریعتی باشد و نه چیز دیگر. البته حرف فی حد نفسه، غلط و حاکی از عدم شناخت است. آل‌ احمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود و ای کاش آل‌احمد چند سال دیگر هم می‌ماند.

7ـ آن روز هر پدیده‌ ناپسندی را به شاه ملعون نسبت می‌دادیم. درست هم بود. امّا از این که آل‌احمد را چیز‌خور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی.

8 ـ مسکوت ماندن جلال، تقصیر شماست؛ شمایی که او را می‌شناسید و نسبت به او انگیزه دارید. از طرفی مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند، همیشه بودند، تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است و این همیشه بودن و با مردم بودن، چیز کمی نیست. اگر جلال هم چند سال دیگر می‌ماند ... افسوس.

 

ادامه نوشته

درباره جلال

 
 

جلال آل احمد ( (1302-1348بي شک يکي از بزرگترين نويسندگان معا صر ما ست.که در طول مدت عمر کوتاه خود گامهاي بزرگي در راه فرهنگ و ادبيات اين مرز و بوم برداشته است. او اکنون به عنوان يک نويسنده صا حب سبک در ادبيات معا صر شنا خته مي شود. نثر آل احمد صريح ، طنز گونه ، کوتاه ونزديک به زبان گفتاری است. از او نزديک به چهل و پنج اثر ادبي ، اجتماعي ، سياسي و ترجمه به يادگار مانده است. در آثارش فضای سياسي و اجتماعي ايران به چشم مي خورد. او هميشه به تعهد اهل قلم باور داشت و همين احساس مسئو ليت شايد سبب گشته است که تقريبا به اندازه سالهای عمر خود بنويسد و ترجمه کند. آثار او را مي توان در چهار دسته کلي تقسيم بندي کرد : 1- قصه و داستان : ديد و بازديد ، از رنجي که مي بريم ، سه تار ، سرگذشت کندوها ، مدير مدرسه ، نون و القلم ، نفرين زمين ، پنج داستان - 2مشاهدات و سفرنامه : اورازان ، تات نشينهاي بلوک زهرا ، ُدر يتيم خليج – جزيره خارک ، خسي در ميقات 3 - مقالات : هفت مقاله ، سه مقاله ديگر ، ارزيابي شتاب زده ، غرب زدگي ، کارنامه سه ساله 4 - ترجمه : قمار باز از داستايوفسکي ، بيگانه از آلبر کامو(با خبره زاده) ، سوئ تفاهم از آلبر کامو ، دستهاي آلوده از سارتر ، بازگشت از شوروی از آندره ژيد ، مائد ه های زميني از آندره ژيد (با پرويز داريوش) ، کرگدن از اوژن يونسکو ، عبور از خط از يونگر (با دکتر هومن) ، چهل طوطي (با سيمين دانشور) ، تشنگي و گشنگي از اوژن يونسکو (با هزار خاني) جلال آل احمد با « زن زيادی» و « مدير مدرسه» تلاش کرده است که در تصوير کردن صحنه هاي زندگي بي طرف باشد.طنين ناصر خسرو و بيهقي در نثر او ديده مي شود چنانکه خود او مي گويد سعي کرده زبان گلستان سعدی و خواجه عبدالله انصاری را پالوده از صنايع لفظي به شعر پيوند زند.(مجله انديشه و هنر ،شماره مخصوص آل احمد 1343) سيمين دانشور درباره او ميگويد: اگر چه جلال در نوشته ها يش تلگرافي، حساس ، دقيق ، تيز بين ، خشمگين ، افراطي ، خشن ، صريح ، صميمي ، منز ه طلب ، و حادثه آفرين است ، اگر کوشش دارد خانه ظلم را ويران کند ، اگر در نوشته هايش ميان سياست و ادب ،ايمان و کفر ، اعتقاد مطلق و بی اعتقادی در جدال است ، در زندگی روزمره هم همين طور است.( سيمين دانشور ، غروب جلال ، رواق ،ص7 )

گلدان چينی
اتوبوس ُپر شد و راه افتاد. آخرين نفری که سوار شد، يک گلدان چيني عتيقه و گران بها در دست داشت و از روی احتياط- در حالي که سعي مي کرد تعادل خود را حفظ کند - به طرف عقب ماشين رفت. مردم عقب اتو بوس جا به جا شد ند و اين نفر پنجمي را به زور جا دادند. مردی بود چهل و چند ساله ، پالتوی آبرومندی داشت و کلاهش نو و تميز بود. همان دستش که به گلدان چيني بند بود، با يک دستکش چرمی نو پوشيده شده بود. بر صندلي عقب ماشين، چهار نفر ديگر عبارت بودند از دو تا زن چادر نمازی که با هم هِرهِر و کِرکِر مي کردند و دوتای ديگر، يکي مردی بود پير و درهم تا شده و متفکر، و ديگري عاقل مردی بي قيد و ولنگ و واز. نه يخه داشت ونه کراوات. آستين هاي پيراهنش که دگمه های آن کنده شده بود، از سر آستين شَق و رقَش بيرون مانده بود. موهايش از زير کلاه قراضه اش بيرون ريخته بود. ته ريش جو گندمي او، کک و مک صورتش را تا زير چشم می پوشاند . از وقتي که مردک نو نوار،گلدان به دست پهلويش نشست، تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود. صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پايه آن را به دست گرفته بود. با دست ديگرش که دستکش نداشت، با چند سکه پول سياه بازی مي کرد. اين ديگري که دايم توي نخ گلدان بود، ناراحت مي نمود. سر خود را بالا مي ُبرد، پايين مي آورد، کج مي شد، و مي خواست به هرطريق شده، اين گلدان زيبا و ظريف را بيش تر و بهتر تماشا کند. انگار در تمام عمرش اين اولين بار بود که با زيبا يي رو به رو مي شد، ويا نه، انگار اولين بار بود که زيبايي را درک مي کرد! چيني ظريفي بود. روي دو دسته باريک آن، به قدری عالي نقاشي شده بود که دسته ها در زمينه نقاشي شده شکم گلدان محو مي شدند و مجسم بودن آن ها به سادگی دريافته نمی شد. چنان نازک و ظريف بود که نوري را که از شيشه اتوبوس داخل مي شد وبه آن مي تابيد، از جدار خود عبور مي داد و سايه لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش مي انداخت. مردک باراني پوش، تمام جزئيات آن طرف گلدان را که به سوي خود بود تماشا کرد، ولي هنوز راضي نبود. سر هر پيچ که اتوبوس دور مي زد و همه مسافرها را روي هم، به طرف ديگر مي ريخت، او اگر مي توانست، از موقع استفاده مي کرد و کمي بيش تر به روي گلدان خم مي شد، تا شايد بتواند چيزي از پشت گلدان را هم ببيند. خيلي کوشيد، ولي هنوز راضي نشده بود. عاقبت پس از اين که دو سه بار خود را حاضر کرد و سينه صاف کرد - در حالي که صاحب گلدان به ناراحتي اش پي برده بود- گفت: « آقا ببخشيد ! ممکنه بنده گلدون شمارو ببينم؟» « البته ! بفرماييد ! با کمال منت. قابلي نداره جانم!» و گلدان را دو دستي و با کمال احتياط به مردک ولنگ و واز داد و افزود: « ولي خواهش مي کنم ... » ولي آن ديگري مهلتش نداد . کلامش را ُبريد و گفت : « چشم! مطمئن باشيد! با کمال احتياط .» و شروع کرد به برانداز کردن گلدان. از جلو و عقب، از زير و بالا، حتي توي آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه اين مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود . گرچه سعي مي کرد خود را بي اعتنا نشان بدهد، ولي در حالي که سرخود را به طرف جلو دوخته بود ومي کوشيد «ون يکاد»ي را که روي يک قطعه برنج کنده شده، ومقابل شوفر بالای اتوبوس کوبيده شده بود، بخواند، ...از زيرچشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را مي پاييد. اما اين ديگری، همه جای گلدان را برانداز کرد. آن را جلوی شيشه گرفت. دست خود را روی آن گذاشت و روشنايي صورتي رنگي را که دور و بر انگشت ها يش، از چيني رد مي شد و سايه دست خود را، که داخل گلدان را کمي تاريک تر مي کرد، بررسي کرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شيشه اتوبوس، اين سايه و روشن رنگين و دقيق را کم و زياد کرد و... سر يک پيچ ديگر، که اتوبوس پيچيد، و مردم که بي هوا بودند، ناگهان روی هم ريختند، ... او نيز کج شد، و چون دستگيره و هيچ تکيه گاهي نداشت تا تعادل خود را حفظ کند، بي اختيار دست خود را از پايه گلدان رها کرد، ...و گلدان افتاد و با يک صدای خفيف سه پاره شد ! هنوز اتوبوس پيچ خيابان را دور نزده بود که ناله صاحب گلدان بلند شد : « آخ !...» و ديگر هيچ نگفت تنها پاره های گلدان را با بهت زدگي تمام تماشا مي کرد. مردک لاابالي دولا شد و در حالي که تکه هاي گلدان را جمع مي کرد، گفت : « چيزي نيست.طوري نشد !» مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود، يک مرتبه مثل انار ترکيد و با رنگي بر افروخته فرياد کرد: « ديگه چه طور مي خواستي بشه؟!» « هيچي آقا ! خوب، طوری نشد که ! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود !» « اهه ! مردکه مزخرف دو قورت ونيمش هم باقيه! » « آقا جون احترام خودتون رو داشته باشيد. چرا ليچار ميگيد؟» « ليچار مي شنوي، مردکه! اگه نمي ديديش، چشم های باباقوريت کور مي شد؟» تازه مردم ملتفت شده بودند . يکي از زنهايي که بغل دست آنها نشسته بود، قيافه دلسوزانه اي به خود گرفت و گفت : « آخيش! چه گلدان قشنگي بود حيف شد. ولي آقا راست ميگه خوب قضا و ...» صاحب گلدان حرفش را اين طور بريد : « چي ميگي خانم هفتاد و پنج تومن خريده بودمش!» و مردک لا ابالي افزود : « خوب چه کار ميشه کرد؟ميديد بندش مي زنند ديگه ...» زنک ديگر، از زير چادر نماز، صداي خود را بلند کرد که : «خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟» و مردک لا ابالي، در حالي که با صاحب گلدان کلنجار مي رفت و بدون اين که سر خود را به طرف او بکند، اين طور به او جواب داد : « خانم کسي به شما نگغته بود ُنخود هر آش بشيد.» « واه. واه! خدا به دور! راس راسي هم دو قورت ونيمش باقيه! ميخاد آدمو بخوره!» صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود. دستکش را از دستش درآورده بود و در حالي که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فرياد مي کشيد : « آمديم انسانيت بکنيم. ما ملّت قابل هيچي نيستيم. حالا هم که شکسته ميگه قضا و بلا بود. مردکه خيال ميکنه ولش مي کنم! تا اون يه شاهي آخرش را ازت مي گيرم. مگر پول علف خرسه؟من گلدان بخرم تو بشکني و بگي بديد بندش بزنند؟ مردکه ی چلاق، تو رو چه به چيز آنتيک؟ عرضه نداري نگاهش هم بکني. من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانيت به خرج دادم ...» و در حالي که اتوبوس به ايستگاه مي رسيد، افزود : « آقا نگه دار.کلانتري نزديک است. من تکليفم را با اين مردکه معلوم کنم ...» و در حالي که بلند مي شد، رو به شوفر گفت : « آقا نگذاريد پياده بشه، تا من پاسبان بيارم و از همه ي اهل ماشين شهادت بگيرم ...» و هنوز به در اتوبوس نرسيده بود که برگشت. وسط اتوبوس ايستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پياده شود. ولي يک بار ديگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بيفتد. شوفر قول داد و او پياده شد. مسافر ها بعضي با هم درباره اين واقعه بحث مي کردند. يکي دو نفر فقط تماشا مي کردند مي خنديدند. آن دو زن هنوز کِرکِر مي کردند، ولي کسي به آنها توجه نمي کرد. مردک لاابالي با خود حرف مي زد : « خوب چه ميشه کرد؟من از قصّي که نکردم.خوب افتاد و شکست ...» شاگرد شوفر فرياد مي زد و مسافر مي طلبيد. صاحب گلدان بيست قدمي از اتوبوس دور شده بود. شوفر که چند دقيقه بي حرکت، در فکر فرو رفته بود، تکاني خورد.خود را روي صندلي پشت ُرل، راست کرد؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد. دهان همه مسافر ها باز ماند. و شاگرد شوفر در جواب همه اين اعتراضها، در حالي که روي چار پايه ي خود مي نشست، گفت : « خوب به ما چه؟يکي ديگه گلدونو شکسته، ما بايد بيکار بمونيم؟» صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتري مي دويد، تازه ملتفت شد. برگشت و دست های خود را باز کرد تا جلوي ماشين را بگيرد، ولي ماشين پيچ کوچکي خورد و رفت و فرياد او بلند شد : « آهاي بگير! ...بگيرين!...شوفر بدبخت!...آهاي آژدان!...» از ديدن وضع او مسافر ها به خنده افتادند. پاسبان ها به دور او ريختند و مي پرسيدند چه شده، ولي او داد مي زد : « آهاي بگيرين!...هفتادو پنج تومان ... مردکه چلاق... گلدان چيني ...آهاي رفت... آخه نمره ي ماشين چه بود؟...آي آژدان!»


به عنوان نمونه يکي از داستان هاي کوتاهش را که در مجال اين صفحه باشد در پي مي آوريم و خواندن آثار خوب ديگرش را به شما واگذار مي کنيم.

 

جلال آل احمد در ايام جواني

جلال آل احمد

روز ۱۸ شهریور سالگرد درگذشت مردی از اهالی قلم است که به قلم عشق می ورزید و با قلم انس و الفتی بسیار داشت که پربیراه نیست اگر بگوییم او تاوان عشق به قلم را نیز به جان خرید. جلال آل احمد در تاریخ ۱۸ شهریور ۴۸ دار فانی را وداع گفت و این مسوده نه اینکه به سوگ او بنشیند بلکه بر آن است تا خاطره ای هر چند کوچک از او در یادها بنشاند.
تردیدی نیست که پاسداشت اهالی قلم- خاصه آنانکه درد مردم دارند- پاسداشت و گرامیداشت خود قلم است و این سنت را نیز برای حرمت قلم باید ادامه داد.

سیر زندگی و افکار جلال
جلال آل احمد در یازدهم آذر سال ۱۳۰۲ در محله قدیمی سیدنصرالدین تهران چشم به جهان گشود. وی در خانواده ای روحانی پرورش یافت و به گفته خودش «در نوعی رفاه اشرافی روحانیت» بزرگ شده است. وی اصالتاً از اهالی اورازان طالقان است ولی در تهران رشد و پرورش یافت.
زندگی جلال جمع اضداد است، در برهه ای توده ای می شود، در برهه ای ملی گرا در برهه ای دست از همه اینها می شوید و در حقیقت خود را پیدا می کند. برهه های زندگی جلال به گونه ای است که در شرح ماوقع آن می توان چند نفر و چند چهره را در یک کالبد دید. تهران برای جلال، خاصه در آن روزهای پرالتهاب تاریخ ایران، محلی مناسب برای رشد و نمو بود، به گونه ای که جلال می توانست هم سیاسی باشد، هم نویسنده، هم مسئول حزب و... همه اینها سبب شد تا جلال با توجه به آمیختگی تفکرات متفاوت از ویژگی ای برخوردار شود که در آن زمان کمتر نویسنده ای را می توان چون او یافت. جلال در سال ۱۳۲۲، در حالی که روزها را در بازار به کارهایی مثل سیم کشی و چرم فروشی و ساعت سازی می گذراند، دیپلم خود را گرفت. وی در «شرح احوالات» خود می نویسد:« در خانواده ای روحانی (مسلمان- شیعه) بر آمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهام در مسند روحانیت مردند. حالا برادرزاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده هم مذهبی اند. با تک و توک استثنایی... دبستان را که تمام کردم (پدرم) دیگر نگذاشت درس بخوانم که:«برو بازار کار کن»... من بازار رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار، ساعت سازی، بعد سیم کشی برق ... و شبها درس... دبیرستان را تمام کردم.... همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر جرگه وجودم- درسال ۱۳۲۲- یعنی که زمان جنگ... به این ترتیب جوانی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را، اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزاردهنده قوای اشغال کننده را...» در واقع همین بلبشوی جنگ به نوعی نقش مهمی در تاریخ ایران در دهه ۲۰ را بازی می کند. جلال هم در این زمان با آنکه بیست سال بیشتر ندارد از التهابات و جریانات عصر خود دور نمی ماند و اتفاقاً وارد معرکه ای می شود که در سرنوشت آتی او نقش مهمی را ایفا می کند. وی می نویسد: «جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی)را تمام کرده بودم. ۱۳۲۵ و معلم شدم. ۱۳۲۶ . در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به ۸۰ تومان بخرمش. سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و مجله پیمان و بعد «مرد امروز» و تفریحات شب و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده.... من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پس قلعه و کلک چال مناظره و مجادله داشتیم... در حزب توده در عرض چهارسال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزب تهران رسیدم و نمایندگی کنگره و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم...»
یکی از ویژگیهای جلال قلم زدن و نوشتن مداوم او بود، حال در هر سلک و مسلک و با هر تفکری؛ چه توده ای، چه ملی و چه مردمی و چه مسلمان. در هر صورت جلال قلم را با خود داشت و اگر قلم نبود شاید جلال نه اسمی داشت و نه رسمی. حتی می توان گفت با توجه به نوشته های خود جلال و حرف و حدیثهایی که از خود در کتابهای مختلفش نوشته است، قلم جلال پیشقراول خود جلال بود، داستانهایش و سبک نوشتاری روزنامه ای او با تمام ویژگی هایش آینه تمام نمای جلال بودند. جلال اولین داستان کوتاه خود را در سن ۲۲ سالگی یعنی سال ۱۳۲۴ نوشت و آن هم در مجله «سخن» که مرحوم پرویز ناتل خانلری آن را منتشر می کرد و به نام زیارت چاپ شد. مرحوم خانلری در این زمینه می گوید: ... «زیارت» را جلال آل احمد با پست فرستاده بود. من گرفتم و خواندم و به نظرم آمد که خوب است. دادم هدایت خواند، او هم تصدیق کرد. وقتی که چاپ شد سروکله آل احمد پیدا شد. دیدم همان شاگرد ماست در دانشکده. خودش به عنوان گله می گفت که «زیارت» را داده است به یکی از استادان دانشکده که بخواند. استاد گفته بود که چرت و پرت نگو، درس ات را بخوان، که به کلی توی ذوقش خورده بود، اما وقتی که چاپ شد آل احمد خوشحال شد.»


جلال می گوید:« اولین قصه ام در «سخن» آمد. شماره نوروز ۲۴. که آن وقت ها زیر سایه صادق هدایت منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم...»
آشنایی جلال با هدایت و مجموعه ای که در مجله «سخن» بودند سبب شد که وی در جرگه نویسندگان آن عصر دربیاید و علاوه بر کار تحریری و نوشتن داستانها به کار سیاسی نیز بپردازد. برادر جلال، شمس آ ل احمد در کتاب از «چشم برادر» می نویسد:« جلال با زبانهای عربی و فرانسه آشنا بود. نویسنده ای جوان و شناخته شده بود که در خطابه و سخنرانی دهان گرمی داشت...» در واقع همین توانایی ها سبب شد که او در حزب توده رشد و ترقی کند، اما این گرم آغوشی ها تا سال ۱۳۲۶ بیشتر طول نکشید و وی از حزب توده خارج شد. «... به دنبال اتفاق نظر جماعتی که ما بودیم - به رهبری خلیل ملکی- و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیرپایشان نبود و به همین علت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می دیدیم که به چه بواری می انجامید. پس از انشعاب یک حزب سوسیالیست ساختیم... تاب چندانی نیاورد و ما ناچار شدیم به سکوت...»
وی در دوره سکوت خود در واقع ساکت نبود، بلکه قلم او چنین خصلت و خصیصه ای نداشت که ساکت باشد، قلمی که ترجمه می کند، می نویسد و صاحب رأی ودیدگاه است، حتی در بدترین وضعیت هم ساکت نیست. وی نیز در این دوره به گفته خود برای فراگرفتن زبان فرانسه چند کتاب از فرانسه ترجمه می کند: «قمار باز» اثر داستایوسکی در سال ۱۳۲۷ و «بیگانه» نوشته «آلبرکامو» را ترجمه و منتشر می کند. ضمن آنکه در سال ۲۷ مجموعه داستان «سه تار» را نیز چاپ کرد «سوء تفاهم» اثر آلبرکامو را در سال ۲۹ ترجمه و عرضه می کند و اتفاقاً در این دوره است که با همسرش -خانم سیمین دانشور- آشنا می شود و ازدواج می کند:«... در این دوره است که زن می گیرم. وقتی که از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن و از آنجا به خانه شخصی... از سال ۱۳۲۹ هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد و اوضاع همین جورهاست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق که از نو کشیده می شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه...» وی بعد از سه سال فعالیت در جبهه ملی در سال ۱۳۳۲ از آن کناره می گیرد:«... به علت اختلاف نظر با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم و می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا» بازی ها. که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازیها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می آمد...»
به نظر می رسد که دلبستگی های جلال به گروه ها و احزاب در فواصل سالهای مختلف پیش از آنکه دغدغه سیاست باشد، دغدغه حضور و عملی اجتماعی است. وی قبل از آنکه روشنفکر تئوری پرداز باشد، یک روشنگر عمل گرا بود و آموزه های تجربی و عملی او در طول دو دهه سبب شد که آنگاه به باززایی اندیشه های خود بپردازد و تئوری های خود را عرضه دارد.
منش جلال به گونه ای بود که گمان می کرد می تواند گم شده اش را در میان سازمان ها، گروه ها و احزاب و یا حتی بریدن از اندیشه های پدری جست وجو کند. وی در این تلاطم و کژ شدن های پیاپی در بستری آرام می گیرد که ظاهرا آن چیزی که به دنبالش بود نه درآن هیاهوها و بگیر و ببندها که در جهان دیگر و مکانی خارج از آن وجود داشت.«... و همین جوریها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازیها سر سالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکایی دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می کند به مصرف کننده نهایی کمپانیها و چه بی اراده هم...»
این سخن صریح جلال که وی تضادهای اصلی در بنیادهای خانواده را لمس می کند و با آنها برخورد می کند به نوعی مانیفست تفکرات او محسوب می شود. قبض و بسط های فکری مداوم او به مدت حدود ۱۲ سال و کشمکش های او با صاحبان اندیشه آن زمان سبب شد جلال بتواند بخشی از تاریخ دو دهه پر کشمکش ایران را به همراه داشته باشد و اتفاقاً خود نیز از افراد همین قافله پرالتهاب باشد. جلال تا آخرین لحظات حیاتش معمولاً مسائل و موضوعاتی را که در کشور می گذشتند زیر نظر داشت و در واقع به عنوان عنصری منفعل و واخورده با مسایل برخورد نمی کرد. تضادهای عمیق در جامعه ایران را در غربزدگی ایرانیان و استعمار غربیان می دانست و از اینکه روشنفکران بدون شناخت واقعیتها و رشته های تاریخی و سنتی خود رویکردی مشفقانه به غرب دارند نگران بود و بهترین راه برون رفت از این معضلات را رویکرد دوباره به سنت ها و اصالت های شرقی می دانست. وی وقتی که چند سفر به «دور مملکت» انجام می دهد و «اورازان و تات نشینهای بلوک زهرا» و «جزیره خارک» را می نویسد، در حقیقت از اینجا به ارزیابی های خویش و محیط پیرامون خود می پردازد و خود نیز اذعان دارد که غرض نوشتن این کتاب«... از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی...» از این مرحله به بعد است که جلال نوع نگاه خود را بازتر و به نقاط دیگری متمرکز می کند. جلالی که به ادعای خودش «از اردیبهشت ماه ۱۳۳۲، سیاست را بوسیده» و کنار گذاشته است، نوشته هایش رنگ و بوی دیگری می گیرد و خواننده بدون آنکه شرح ماجرا را از خلال داستانهایش بخواند، خود ماجرا را به تماشا می نشیند. وی «سر گذشت کندوها »و« مدیر مدرسه» را در سال ۳۷ منتشر می کند. ضمن آنکه پیشتر- سال ۳۴ -«مائده های زمینی» اثر «آندره ژید» را با همکاری پرویز داریوش منتشر کرد. وی می نویسد: «مدیر مدرسه» حاصل اندیشه های خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار مؤثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسایل استقلال شکن...»
جلال بیشتر دید گاه ها و نوشته های خود را در عرصه مطبوعات عرضه می کرد و آنگاه به تدوین و مکتوب کردن آنها می پرداخت، از جمله می توان به «ارزیابی شتابزده» اشاره کرد که مجموع هیجده مقاله پیرامون نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر است؛ یا کارنامه سه ساله او که مقالات سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ را شامل می شود. سفرنامه «خسی در میقات» را که بعداز سفر به حج نوشته است به صورت پاورقی در یک هفته نامه نوشت: «... خسی در میقات و [سفرنامه] مال روس داشت چاپ می شد، به صورت پاورقی در هفته نامه ای ادبی که شاملو و رویایی درمی آوردند. که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه.» او مقالات خود را در مجله های مختلفی چون «نقش و نگار» به مدیر مسئولی «سیمین دانشور»، «مهرگان» به سردبیری زرین کوب، «پیام نوین»، «جهان نو» و یا «کیهان ماه» منتشر می کرد. درواقع می توان گفت جلال بیش از دو دهه یکی از همکاران مطبوعات و گاه از دست اندرکاران اصلی آن بود و اتفاقاً همکاری او با مطبوعات سبب آشنایی او با بزرگان و نام آشنایان عرصه قلم و سیاست شد.
وی در دوران فعالیت فرهنگی اش به چند کشور سفر کرد و بخشی از خاطرات خود را در قالب سفرنامه نوشت. در سال ۴۱ از طرف وزارت فرهنگ سفری چهارماهه به کشورهای فرانسه، آلمان، هلند، انگلیس وسوئیس انجام داد و نیز سفری به اسرائیل داشت. در سال ۴۳ به حج و روسیه رفت و سال ۴۴ به دعوت دانشگاه هاروارد به آمریکا و کانادا مسافرت کرد.
در سال ۴۵ «کرگدن» اثر «اوژن یونسکو» را ترجمه و چاپ کرد و سال ۴۹ با همکاری دکتر هومن «عبور از خط» نوشته «ارنست یونگر» را منتشر کرد.
در تمام مدتی که جلال آل احمد می نوشت و یا کار سیاسی می کرد و حتی زمانی که به طور رسمی فعالیت سیاسی انجام نمی داد نگاه ساواک از او گرفته نمی شد.از دید ساواک فعالیتهای آل احمد جنبه ای سیاسی داشت و همین موضوع آنها را آزار می داد. کتابهای او اگرچه حکومت پهلوی را به طور علنی زیر سؤال نمی برد ولی جلال وقتی که به تحلیل تبعیضات و تضادهای اجتماعی اشاره می کند عملاً نوک تیز حملات خود را معطوف عوامل و کارگزاران حکومت می سازد و اتفاقاً جلال در یکی از گفته هایش به این موضوع اذعان می دارد. وی در پاسخ دانشجویی که پرسیده بود: «در قصه «شوهر آمریکایی» انگار یک چیزهایی هست که نخواسته اید بگویید یا گفته اید و عوض شده؟» گفت: «ببینید، به قول نیما: هست شب/ همچو ورم کرده تنی/ گرم در استاده هوا... و اصلاً چرا نیما آن قدر راجع به شب حرف می زند؟... اگر بیاید این مطالب را به صورت شعار سیاسی بگوید که: «آقا خفقان است...» این که دیگر شعر نیست. گذشته از این که دهنش را هم می بندند، ناچار پناه می برد به استعاره... و این می شود هنر. حال شما می خواستید من در آن قصه بروم سر منبر و مقاله ضد جنگ ویتنام بنویسم؟»
فشارهای ساواک سبب شد که او به اسالم گیلان سفر کند. برادرش- شمس- می گوید که فشار مقام های امنیتی بر آل احمد به منظور تبعید و همچنین توصیه دوستانش مبنی بر دوری از پایتخت و جایی خلوت سبب شد که جلال به اسالم مسافرت نماید. سرانجام جلال در تاریخ ۱۸ شهریور ۴۸ به مرگی مشکوک وفات یافت، البته سیمین دانشور معتقد است که جلال سکته قلبی کرده است. پیکر آل احمد را به تهران منتقل کردند و در میان تدابیر ساواک، در مسجد فیروزآبادی شهرری به خاک سپردند.
برخی از کارهای جلال بعداز مرگ او منتشر شدند که عبارتنداز: پنج داستان (۱۳۵۰)، چهل طوطی (۱۳۵۱)، ترجمه نمایشنامه «تشنگی و گشنگی» اثر اوژن یونسکو (۱۳۵۱)، سنگی بر گوری (۱۳۶۰)، چاپ کامل «غربزدگی» و اولین چاپ علنی «درخدمت و خیانت روشنفکران» در سال (۵۶)، «یک چاه و دوچاله و مثلاً شرح احوالات» (۱۳۵۷) که شرح زندگی خود نوشت اوست و از سفرنامه های او «سفر به ولایت عزرائیل» (۱۳۶۳)، سفر روس (۱۳۶۹)، سفر فرنگ (۱۳۷۶) و سفر آمریکا (۱۳۸۰).
جلال و داستانهایش
آل احمد گرچه در دوره ای در بازی سیاست شرکت داشت ولی اساسا در زمره داستان نویسان است و داستانهایش سوا از جنبه های فنی اش مقبول خاطر خوانندگان افتاد و همین عامل باعث شد که رژیم نسبت به نوشته های او حساس شود. زیرا که در مجامع روشنفکری و دانشجویی آن زمان، جلال آل احمد از چهره هایی بود که جوانان به سوی او گرایش داشتند. داستان هایی که جلال می نوشت با هدف از پیش تعیین شده ای تنظیم می شد. اگرچه در بعضی داستانها اوج و فرود چندانی به چشم نمی خورد و گاه از یک حرکت خطی مستقیم شروع و به همان شکل ختم می شود ولی روح داستان حکایت دیگری دارد. گاه احساس می شود که نویسنده قبل از آنکه به التذاذ ادبی و فنی بیندیشد به روح متن و یا پیام و فحوای آن توجه دارد. زبان آل احمد زبانی روایی است چندان تخیلی و یا سوررئال نیست، پرسوناژهای او حیات واقعی دارند و در عین حال ساده و بی آلایش هستند. وی شخصیت ها را از متن جامعه خود بیرون می کشد نه که به آنها جان بدهد بلکه از آنها حرف می گیرد یا آنکه آنها را به اعتراف و اعتراض وامی دارد. و یا آنکه گاهی خود در قالب تیپ های داستان وارد می شود و دیدگاه هایش رابیان می کند.در «سرگذشت کندوها» در عین حال که آدمهای آن روحیاتی روستایی دارند اما نویسنده آنها را از «گیس سفید ها و بی بی جان های شهر» معرفی می کند و از زبان آنها در چند سطر شهری را تصویر می کند که تا حالا همه چیز در سر جای خود بود اما اوضاع به گونه ای به هم خورد که هیچ نوع حس و حال زندگی برای شهروندان آن نمانده است: «... خالقزی های عزیزم. شماها همتون خبر دارین که دوباره بلا آمده و ته بساط ذخیره آذوقه رو برده...» و باقی ماجرا که خواننده به خوبی درمی یابد که خط سیر داستان با تمی درونگرا و کلی به گونه ای است که حادثه ای مشهود و ملموس را وصف می کند و این واقع نمایی محض باعث می شود که داستان از بار فنی و ادبی خود به یک گزارش صرف نزول کند، اما نویسنده به پیام داستان اعتقاد دارد و اینکه اثر بیش از فرم باید از محتوایی مشخص و هدفدار برخوردار باشد. آل احمد بیشتر اهل محتواست تا فرم. و طبیعی است که جمع این دو می تواند اثر را فخیم و ارجمند سازد و ضعف هر کدام باعث افت کیفی اثر می شود. با توجه به اکثر داستانهای جلال می توان گفت که او هنر را در خدمت مردم می دانست؛ بدین معنی که هنر ابزاری برای بیان دیدگاه ها و محلی است که هنرمند با آن می تواند با مردم ارتباط برقرار کند و حقایق و وقایعی را که در اطراف و پیرامون او می گذرند حتی با کلی گویی ها- در صورت ضرورت- برای دیگران بیان کند. به اذعان آل احمد برخی از نوشته های او کاملاً منبعث از وقایع تاریخی و اجتماعی عصر اوست. وی در «مثلاً شرح احوالات» می نویسد: «... به اعتبار همین چاپخانه ای در اختیار داشتن بود که «از رنجی که می بریم» درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی!...» وی محرک «غربزدگی» را همان تحولات و ترقیاتی می داند که «به صورت دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا» مملکت را به سوی مستعمره بودن سوق می داد. اصولاً اگر استعاره یا تشبیهی و تخیلی فراواقعی در داستان او دیده می شود به نظر می رسد که نویسنده مجبور است به آن سبک بنویسد مانند «نون والقلم». گرچه این داستان در نوع خود تمی رئال دارد اما پرسوناژها و تیپ ها به گونه ای اند که تصور می شود کمی تخیل و سیالیت ذهنی در پس آن است. جالب است که آل احمد این تکنیک و فرم را «قر و اطوار نویسندگی» می داند که چون چاره ای نداشت به آن زبان و تکنیک داستانش را نوشته است: «...گاهی وقتا آدم پناه می بره به این قر و اطوار نویسندگی، یعنی تکنیک و از این حقه بازی ها... ولی نه به قصد گول زدن کسی و نه گول زدن خودم. توی «نون والقلم» فرار کرده ام به همچه استعاره ای؛ چون چاره ای نداشتم. نمی تونستم حرفام رو صریح بزنم.» با این سخن آل احمد اگر در داستانهایش فرم بعداز محتوا قرار می گیرند باید بدانیم که نویسنده خود از ویژگی های آثارش با خبر است. گاهی داستانها به گونه ای است که نه رمان است و نه داستانهای کوتاه با تعاریف متعارفش، بلکه نثر و زبان هر دو ساختاری قصه گونه و کاملاً شرقی دارند.
آل احمد گویی تعمداً تیپ های داستانهایش را از میان عامه مردم انتخاب می کرد که هم خواننده بتواند با آن به نوعی همذات پنداری کند و هم آنکه آن تیپ ها خارج از متن زندگی خواننده نباشند و این حس به آدمی دست می دهد که او داستانهایش را فقط برای ایرانی ها می نوشت که همه با واقعه داستان آشنا باشند و همه تیپ های آن را بشناسند. خانم دانشور در کتاب «غروب جلال» می گوید: «مواد خام نوشته هایش مردم اند و زندگی، در حقیقت آنچه را که می نویسد زندگی کرده است، یا می کند و به هر جهت شخصاً آزموده یا می آزماید. قهرمان های داستان هایش را غالباً دیده ام و می شناسم و قهرمانهای داستانهایی را که پیش از آشنایی مان نوشته، بیشترشان را بعدها دیدم و زود شناختم. زنان و مردان «دید و بازدید»، «سه تار»، «زن زیادی»، «مدیر مدرسه» غالباً حی و حاضرند و بیشترشان از این که قهرمان های داستانهای جلال واقع شده اند روحشان بی اطلاع است...» واقعیت این است که جلال با اشراف بر این موضوع داستان می نوشت. او قبل از اینکه به هنر متعهد باشد، به جامعه تعهد داشت و به وجدان خود. تحولات اجتماعی و گاهی دغدغه های اجتماعی، او را وامی داشت که به سمت نوعی تعهد ادبی حرکت کند که نویسنده را اجبارا در قالبهای خود نگه می داشت و سبک و سیاق تفکرات، نوشته ها و حتی تمثیلهای او حالتی کلیشه ای پیدا می کرد. جلال را می توان در زمره نویسندگان متعهدی دانست که با «جلال قلم» اش سعی داشت برخی از لایه های ناپیدا و پنهان جامعه را با آرزوها، آمالها و آدمهایش تعریف و توصیف کند.
منابع:
- از چشم برادر، شمس آل احمد
- یک چاه و دو چله مثلاً شرح احوالات
- ارزیابی شتابزده، جلال آل احمد
- در خدمت و خیانت روشنفکران، جلال آل احمد
- جلال اهل قلم، حسن میرزایی
- نامه های جلال، علی دهباشی
- غروب جلال، سیمین دانشور
- ماهنامه «آدینه» شماره ۱۳، خرداد ۱۳۶۶
- نقد و تحلیل و گزیده داستان های جلال ، حسین شیخ رضایی
- صد سال داستان نویسی ایران، حسن عابدینی
منبع :
www.persian-language.org

نامه های جلال آل احمد - دانشور

ساعت 5/9 بعدازظهر روز سه¬شنبه 19 اسفند 1331
عزیز دلم سیمین جان، باز در مطالب امروزم به تو پریده¬ام. معذرت می¬خواهم. آدم هزاری هم که با خودش قرار می¬گذارد، گاهی که حالش خوب نیست قول و قرارها یادش می¬رود. غرضم آن قرار «فرمانبرداری از تو» است که می¬دانی. و خوبی¬اش این است که همیشه این امید را دارم که تو مرا ببخشی. دختر جان، من خیلی از مسائل را هنوز برای تو مطرح نکرده¬ام، مسائلی را درباره خودم و درباره تو می¬ترسم برایت مطرح کنم و همیشه از طرف تو منتظر فتح¬بابی هستم تا حرفم را بزنم و وقتی می¬بینم تو این طور کوتاه و سرسری می¬نویسی، ازین که امکانی برای حرف زدن به من
نمی¬دهی، عصبانی می¬شوم. تو می¬دانی یا شاید هم نمی¬دانی که من هنوز خیلی از سنگ¬ها را با خودم هم وا نکنده¬ام چه رسد با تو. آدمی این طور است، منتها مردم معمولاً از شناختن خودشان فرار می¬کنند یا به فکر این نمی¬افتند که «خود»ی هم دارند. ولی عزیز دلم، من می¬خواهم این سنگ¬ها را با خودم وابکنم تا در نتیجه بتوانم با تو هم وا بکنم. من باید خودم را بشناسم و این کاغذها وسیله¬ای است برای همین کار. تحمل داری بشنوی؟ این یک نمونه: من نسبت به تو وفادار مانده¬ام. از خودم می¬پرسم چرا؟ چرا نسبت به تو وفادار مانده¬ام؟ این مسئله هرگز برای من مطرح نیست که آیا ممکن است به او بی¬وفایی کرد؟ بلکه این مطرح است که من چرا نسبت به او وفادار مانده¬ام؟ و در جواب این مسئله هنوز به جای پای قرصی نرسیده¬ام. آیا برای این که تو هم نسبت به من وفادار مانده¬ای؟ و جبران وفای تو را می¬کنم؟ آیا برای این که دو سه بار رسماً اجازه داده¬ای که خاک بر سری هم بکنم؟ و آیا تو این اجازه را برای این نداده¬ای که گمان می¬کرده¬ای اگر هم اجازه ندهی من دَدَر را خواهم رفت؟ و آیا اگر من وفادار مانده¬ام برای این نبوده است که یک ظن غلط تو را برطرف کنم و خودم را به تو بشناسانم، یعنی خودخواهی خودم را سیر کنم و رجحان بیشتری به دست بیاورم؟ تمام این سؤال¬ها یک طرف قضیه است. از طرف دیگر می¬پرسم آیا اگر نسبت به او وفادار مانده¬ام برای این نیست که از اصل با یک تقوای مذهبی بزرگ شده¬ام که دزدی و هیزی و پدرسوختگی را «دزدی» و «هیزی» و «پدرسوختگی» می¬داند و برای این لغات مفاهیمی قائل است که مورد بحث ما است؟ آیا برای ترس از آبروریزی¬های بعدی آن که نتیجه¬اش شکست روحی، شکست خود، از بین رفتن شخصیت و لطمه¬دار شدن خودخواهی است نبوده که نسبت به تو وفادار مانده¬ام؟ آیا واقعاً این ترس علت این وفاداری است؟ به هر صورت این واقعیتی است که من نسبت به تو وفادار مانده¬ام ولی آخر به کدام یک ازین علل؟ و آیا به علت همة آنها؟ و تازه این در حالی است که در حالت فعلی من برای دزدی و هیزی و پدرسوختگی، آن مفاهیمی را که در بالا اشاره کردم، قائل نیستم. یعنی اخلاق درین مورد برایم اصالتی ندارد. فکر می¬کنم عادتی است. این که جیب¬بری را بد می¬دانند این به نظر من چندان هم بد نیست. یعنی اصلاً نمی¬توانم اطلاق خوبی یا بدی به آن بکنم. اخلاق در اینجا هیچ کاره است. بسته است به موقعیت آدمی که جیب می¬برد. یا مثلاً فلان کس در غیاب زنش یا شوهرش دَدَر می¬رود و با این و آن است. در حالت معمولی من هم مثل همه به عادت معمول این کار را بد می¬دانم ولی چرا؟ به¬خصوص وقتی موقعیت طرف را در نظر بگیریم، خیلی ساده می¬شود. احتیاجی است که باید آن را برآورد. اما همین ساده کردن قضایا است که من از آن متنفرم. هان. مثل این که پیدا شد. من نمی¬خواهم در قلمرو اشیا و اتفاقات ساده زندگی کنم. جداً همین¬طور است. باور می¬کنی که به این نتیجه هم الان در اثر این بحث اتفاقی که برایت به عنوان نمونه مطرح کرده¬ام رسیده¬ام؟ جداً این طور است.
حالا می¬فهمم. اگر من نسبت به تو وفادار مانده¬ام فقط برای این است که نمی¬خواهم در قلمرو وقایع ساده قرار بگیرم. یعنی می¬خواهم صحبت از آوانتور بکنم؟ نمی¬دانم. گرچه درین مورد یعنی در باوفا ماندن نسبت به تو نه ماجرایی نهفته است و نه آوانتوریسمی. ولی مگر تمام آوانتورها پرسروصدا و جنجال و هیاهو باید باشد؟ آیا ممکن نیست که کسی هم آوانتور بی¬سر و صدا و جنجال و هیاهو باید باشد؟ آیا ممکن نیست که کسی هم آوانتور بی¬سر و صدایی برای خودش داشته باشد؟ و خیلی ساده است که این ذوق به وقایع غیرعادی خودش یکی از عکس¬العمل¬های محیط¬های راکد و بی¬بو و خاصیت است که آدم در شرایط معمولی مثل آبی که در گودالی می¬پوسد و بو می¬گیرد، متعفن می¬شود و از سکون خسته می¬شود. زندگی آدمی به صورت عادی¬اش که زندگی اکثریت قریب به اتفاق مردم روی زمین است، از قبیل ] ...[. زندگی عادی و ساده¬ای است که در ذوق من چندان نشستی ندارد. جذبه¬ای ندارد. تنفر ایجاد می¬کند. این از یک طرف. از طرف دیگر فکر می¬کنم اگر نسبت به تو وفادار مانده¬ام برای این است که آن چیزی را دوست دارم که سخت به دستم آمده است. از قدیم هم این مثل را زده¬اند که گنج برای کسی میسر می¬شود که رنج برده باشد. ولی اختلاف میان تجربة شخصی من و این مثل کهن اختلاف زمین تا آسمان است. یادت هست که من به چه سختی و ذلتی در پی تو افتادم و بالاخره موفق شدم؟ آن هم به این علت بود. در صورتی که به طرق بسیار ساده¬تر این کار را می¬شد کرد. و یا الان اگر در دوری تو نسبت به تو این طورم، از کجا برای خاطر این نباشد که تو را سخت¬تر گیر آورده باشم؟ راستی عزیز دلم، نکند تو هم به همین خیال و برای این که ارزشت را و قَدرت را بیشتر بدانم به این طریق از دست من گریخته¬ای؟ خوب دیگر بس است. اگر هم مزخرف نوشته¬ام، دیگر نوشته¬ام. تیری است که در رفته. غرضم این بود که نشانت بدهم خیلی مسائل است که باید میان ما و برای هر کدام ما حل شود و تو باید هم به من و هم به خودت فرصت این کار را بدهی. زنده باشیم از سفر که برگردی نه تآتر و خیمه¬شب بازی تو به درد زندگی داخل خانة ما و روابط دو نفری ما خواهد خورد و نه حقه¬بازیهای سیاست من دردی را دوا خواهد کرد. آنچه که فعلاً فرصتش دست داده همین عقده¬گشایی¬ها است. حالا می¬فهمی، عزیز دلم، چه می¬خواهم بگویم؟
راستش را بخواهی من عقیده دارم آنهایی که دم از بشردوستی و انساندوستی و غیره می¬زنند، هیچ وقت در عمرشان نتوانسته¬اند کسی را ـ یک آدم مشخص را ـ دوست بدارند. شاید هم ازین نظر است که عشاق با عرفا خیلی فرق دارند. به عقیدة من عرفا همان انساندوست¬های جدید هستند که در عمرشان هرگز به کسی عشق نورزیده¬اند. و نیز راستش را بخواهی به عقیدة من ازین احساس¬های کلی و جهانی و عمومی فقط یک دکان می¬شود ساخت، ولی خود را راضی نمی¬شود کرد با آن. من لابد می¬دانی که یک وقت انساندوست بوده¬ام و شاید حالا هم هستم، ولی آن همه کلی بودن قضیه از سر من زیاد بوده است. من لازم داشته¬ام که این احساس کلی را روی یک نقطة عطف جزئی و ملموس برگردان کنم و خودت می¬دانی که این برگردان تویی. و نیز می¬دانی که این نهال را من در درون خودم کاشته¬ام و با خون دل آبش داده¬ام و آن را بارور ساخته¬ام. خیلی ساده است چون لازم دارم که در سایة این نهال زندگی کنم. زندگی روحی. از آب زلال آن می¬خواهم سیر بشوم. معمولاً شاید به این واقعیت کمتر بتوان برخورد کرد که معشوق کسی الهة جمال نباشد. لابد از طرح این مسائل دیگر ناراحت نمی¬شوی عزیز دلم. به هر صورت (معمولاً) این طور است که معشوق آدم باید از ماه و خورشید افتاده باشد. آدم¬های معمولی این طور قضاوت می¬کنند. زندگی عادی بر این منوال است. حتی خود تو هم اگر یاد باشد در یکی دو کاغذت این مسئله را طرح کرده بودی که نکند جلال من از من سیر و راضی نمی¬شود و الخ... ولی این هم خودش دنبالة همان احساس قبلی است که من درین مورد هم از «معمول» و «عادت» گریخته¬ام و ملاک قضاوت عامه را خواسته¬ام لگدمال کنم. من مذهب عامه را هم به همین دلیل از دست دادم و لگدمال کردم و به حزب توده هم به همین علت رفتم، ولی وقتی حزب توده هم عمومیت یافت از آن نیز سرخوردم. آسان¬طلبی در خور من نیست. من این را از صمیم قلب احساس کرده¬ام که همیشه در دشواری¬ها توانسته¬ام خودم را دریابم. در آسایش و راحت من همیشه خودم را گم می¬کنم. «خود»م در شرایط دشوار فقط به سراغم می¬آید و آسایش مثل بسم¬اللهی است که برای جنی بگویند که درمی¬رود.
به هر صورت بس است، عزیز دلم، سرور من، ماه من. راستی می¬گویم ماه من. با همان تعبیری که حافظ از ماه کرده است، تو را ماه می¬گویم. محبوب من، معشوق من، سیمین سیاه من، دیگر بس است بروم و به امید دیدن روی ماهت در رختخواب ـ در خواب ـ بخوابم. ساعت هم 5/10 شده است. راستی امروز بعدازظهر را نگفتم. زنجانی آمد خانه و مقدمات کار و اعتبار از بانک را فراهم کردم. و بعد مأمور مجله آمد که بقیة داستان تو را برای غلط¬گیری آورده بود که کردم و فرستادم. با همین پست یک نمونة چاپ شده¬اش را برایت می¬فرستم و وقتی مجله درآمد یک شماره¬اش را می¬فرستم. بعد هم ساعت 4 رفتم شمیران. با زنجانی. و تا ساعت 6 بالا بودم و بعد آمدم رفتم حزب. دو ساعتی هم در حزب گذشت و بعد آمدم خانه. از 8 خانه بودم. شام خوردم و بعد ملک آمد اینجا. مقاله¬ای نوشته بود برایم خواند و رفت و حالا هم کاغذت را دارم می¬نویسم. باز هم به امید به خواب دیدنت. و امیدوارم فردا شب هم از تو کاغذ داشته باشم.
ساعت 5/10 بعد از ظهر یکشنبه 24 اسفند 1331
عزیز دلم سیمین جان، کاغذ آشفته و بی¬تاب تو ساعت 9 امشب رسید. خیلی دیرتر از معمول. و من که تا 5/7 منتظرش شدم و نیامد، رفتم هیئت اجرائیه و ساعت 10 برگشتم و از آن وقت تا به حال در عین غذا خوردن دوبار آن را خوانده¬ام و حالا هم لباسم را کنده¬ام و پای بخاری دارم برایت می¬نویسم. کاغذ 8 و 9 مارس تو بود. ولی چرا دختر جان اینقدر بی¬تابی می¬کنی؟ شاید باز ایام ماهانة تو بوده است که آنقدر ناراحت و عصبانی بوده¬ای. مگر در ایران چه خبر بوده است؟ مگر تو نمی¬دانی که در همین مملکت 30 تیر گذشت و هزار روزهای بدتر و آن جریان 9 تا 11 اسفند درست (حالا که واقعه گذشته است می¬توان فهمید) مثل پشه¬ای بود که دماغ فیلی را نیش بزند. همین. تو که می¬دانی درین مملکت آدم خایه¬دار خیلی کم است. حالا برایت خواهم نوشت که چه شد و بر سر من چه¬ها آمد. حالا که دیگر واقعه گذشته و مسلماً کاغذهای بعدی من به دستت رسیده است و خیالت راحت شده و اوضاع هم آرام است. در ضمن این را هم بدان که امروز عصر ملکی با مصدق ملاقات داشته و در ضمن آن مصدق قول داده که مسببین آن واقعه و عوامل آن را که اکنون همه در زندان هستند آزاد نخواهد کرد و خود من هم شخصاً خبر دارم که شعبان بی¬مخ و طیب و دیگران را دو سال و سه سال به بندرعباس تبعید کرده¬اند و می¬کنند. به هر صورت بگذار قبلاً جریان عصر تا حالا را بنویسم. گرچه زیاد نیست ولی مهم است.
از کاغذم که برخاستم رفتم حزب. بنا را دیدم. می¬دانی که بنا حزبی است. معلوم شد امروز سر زمین کار می¬کرده¬اند و فردا آب انبار را خواهند چید و شفته¬ریزی را شروع خواهند کرد. و خیالم از فردا راحت شد. و بعد هم تا 7 آنجا بودم و بعد برگشتم خانه به سراغ کاغذت که نیامده بود. تا 5/7 صبر کردم نیامد. برای فرار از انتظار رفتم هیئت اجرائیه و تا الان آنجا بودم یعنی تا 10 و برگشتم و بقیه¬اش این است اما جواب مطالب کاغذت:
1) فردا صبح اول وقت می¬روم پهلوی ملک کرم، بعد وزارت خارجه. و امیدوارم با همین پست فردا کاغذ مورد لزوم تو را بفرستم. گر نشد، تا پنجشنبه یعنی پست پست آینده حتماً خواهم رساند. اگر به جریان کار ادارات اینجا اطمینان داشتم قول می¬دادم که تا فردا بفرستم، ولی اطمینان به این پدرسوخته¬ها نیست. مطمئن باش که تا قبل از عید این کار را خواهم کرد.
2) در مورد این که از خواندن داستان خودت خوشت نیامده، دختر جان، بی¬رودرواسی تازه اول کار تو است. یعنی تازه شده¬ای یک اتوکریتیک یعنی selfcritic اگر صحیح نوشته باشم. تازه به آنجا رسیده¬ای که می¬توانی کار خودت را قضاوت کنی و این مسلماً نتیجة این سفر است. من خیلی خوشحالم. کارت را حتماً ادامه بده. و مسلماً روز به روز بهتر خواهی شد. نویسندگی یک مقدار تکنیک است ویک مقدار تمرین و تجربه و تو این همه را داری و دیده¬ای و ذوقش را هم داری. چون صحبت از تعارف و تکه¬پاره نیست، به همین قدر اکتفا می¬کنم و چون خیلی حرف¬های دیگر دارم.
3) از جریان خیمه¬شب بازی و رقص فیلسوف تو و آن فرانسوی سخت خندیدم. بارک¬الله دختر جان. امیدوارم موفق باشی.
4) باز که نوشته بودی تا ساعت 10 خوابیده¬ای و صبحانه نخورده¬ای و باز هم آسپرین. ای مرده¬شور این دواها را ببرد که تو را اینقدر بد عادت کرده است. اگر باز بفهمم که آسپرین خورده¬ای رسماً قهر می¬کنم و یک پست کاغذ برایت نمی¬فرستم. می¬فهمی؟ جدی هم می¬گویم. تو را باید ادب کرد.
5) خوشحالم که پسته و مهرگان رسیده. امیدوارم در بازار وکیل هم که با پست هفته، گذشته فرستادم رسیده باشد.
6) تلگراف هم خواهش می¬کنم نکن که من نه گوشتم که گربه بخوردم و نه آبم که فرو بروم به زمین. سرُ و مُر و گنده الان نشسته¬ام و برایت می¬نویسم. راستی خنده¬دار است. حتماً تا به حال دو کاغذ دیگر از من برایت رسیده؛ تا به حال که من دارم می¬نویسم. و تا وقتی این کاغذ به دستت برسد چهار کاغذ دیگر از من دریافت کرده¬ای و خیالت راحت شده است.
7) داستانی را هم که در ایام تعطیل می¬خواهی بنویسی بنویس و برایم بفرست. روی چشم؛ می¬خوانم و برایت می¬نویسم. مسلماً حالا دیگر می¬شود با تو دربار کارهایت حرف زد. از انتقادی که از داستان خودت کرده بودی پیدا بود. نکند چون من اسمش را عوض کرده بودم بدت آمده است؟ هان؟
8) و اما دربارة بادام مغزدار و گردوها که چه عرض کنم! این مطالب کاغذت. اما داستان آن ایام شلوغی:
من روز شنبه 9 اسفند که این وقایع از صبحش شروع شد، در مدرسه بودم و تا ظهر درس داشتم و بی¬خبر از همه جا سر کلاس بودم. ظهر رفتم تلفن کردم به چاپخانه که بپرسم تقویم در چه حال است و خبر دادند که بله شهر شلوغ شده و شاه می¬خواهد برود و مردم ریخته¬اند در خانة مصدق را شکسته¬اند و غیره و من بلافاصله پریدم توی تاکسی رفتم حزب و تلفن به ملکی. و قرار شد تا 3 ناهارمان را بخوریم و آماده باشیم. حالا نگو شعبان بی¬مخ در خانة مصدق را شکسته و قصد جان او را داشته¬اند که مردک فرار کرده رفته ستاد ارتش و جای امنی است. به هر صورت ساعت 5/3 حقیر و ملک و رضا ملکی و برادرم و یکی دو نفر دیگر کمیتة حفاظت در خانة دکتر مصدق را تشکیل دادیم و با پانصد نفر حزبی آنجا بودیم. تا ساعت 5. سخنرانی¬ها ، فریادها، شعارها، و البته من درین مدت فقط می¬پائیدم و رهبری می¬کردم و سخنرانی نکردم. البته نظامی¬ها هم صف کشیده بودند و کامیون نظامی هم بود و در ضمن جناب تیمسار ریاحی، همان تقی¬خان خانة خاله¬جان هم می¬آمد و می¬رفت و ما هم یک مرتبه با او سلام و علیک کردیم و دست هم دادیم، ولی او محل نگذاشت. ساعت پنج در نتیجه یک برخورد کوچک، نظامی¬ها عصبانی شدند و شروع کردند به حمله به ما؛ به ما که فریاد زنده¬باد مصدق می¬کشیدیم و با نظامی¬ها اختلافی نداشتیم و حقیر و برادرش جلوی روی تیمسار معظم ریاحی چندتا ته تفنگ خوردیم و جمعیت عقب نشست تا بالای خیابان کاخ که به خیابان شاه می¬رسد. در آنجا جمعیت ما دوباره جمع شد و حقیر را کردند بالای سکو ـ درست سر چهارراه ـ و دو هزار نفری جمعیت بود و ما سخن راندیم و یک ربع ساعتی حرف زدم که یک مرتبه یک جیپ وسط جمعیت ترمز کرد و هفت نفر چاقوکش از طرفداران بقایی و از همکاران قدیم خود احمقم در آن حزب، ریختند وسط جمعیت، فریادکشان و کتک زنان و دو نفرشان هم حمله کردند به طرف حقیر که بالای سکو بود. سکو به اندازه قد یک آدم بلند بود. ازین ایستگاه¬های تلفن بود. و مؤمنین دو سه تا سنگ نخراشیده پرتاب کردند که خورد به پالتو و تاپ¬تاپ صدا کرد و افتاد و حالا جمعیت زیر چشم حقیر در هم ریخته و کتک¬کاری شروع شده. و دو نفر چاقوکش هم پایین پای من مثل سگ¬هایی که دنبال گربه بالای درخت رفته پارس می¬کنند. البته آن بالا امن¬تر بود چون دست به زحمت می¬رسید و مسلط بودم، ولی پایم را گرفتند و کشیدند پایین و آقا را انداختند پایین. بعله! و دو نفر چاقوکش حمله کردند. مرا بگو که با چه حماقتی این رشادت(!)ها را می¬نویسم. به هر صورت برای این که خیالت راحت شود می¬نویسم.
درین ضمن بچه¬ها فهمیدند و من و آن دو نفر هنوز گلاویز نشده¬ بودیم که رسیدند و پریدند به آن دو نفر و ما را از معرکه دربردند و به اصرار سوار تاکسی کردند و فرستادند کلوب. ولی مگر من راضی می¬شدم؟ گرمای حادثه خریّت را جنبانده بود و جداً کسر شأن خودم می¬دانستم که از حادثه بگریزم. زنی هست به اسم خانم متوجه که لابد او را می¬شناسی. پیرزنی است که در شیر و خورشید هم می¬آمد و از ارادتمندان (!) بود. مسلماً اگر این زن نبود و آن حرف را نمی¬زد، من نمی¬رفتم. درین بین که عده¬ای از بچه¬ها می¬خواستند مرا از معرکه درکنند و من راضی نمی¬شدم، یک مرتبه سروکله او پیدا شد و او هم اصرار که مرا در ببرد ولی باز هم من راضی نمی¬شدم در حالی که چاقوکش¬ها دنبالم می¬کردند. بالاخره زنک درآمد گفت آقای آل¬احمد سیمین چشم به تو دارد. یا چشم به راه تو است. یکی ازین دو جمله را. و من یکمرتبه جا خوردم و رضایت دادم و ما را انداختند توی تاکسی و در بردند. و همین جمله تا آخر قضیه که روز 12 اسفند تمام شد، در گوش من بود. دیگر در هیچ¬یک از تظاهرات شرکت نکردم. یا در خانه بودم یا در کلوب. کارهای نوشتنی و تشکیلاتی از داخل می¬کردم. لابد می¬دانی که در آن دو سه روز ما سه دمونستراسیون بزرگ ـ بسیار بزرگ ـ دادیم و در هیچ کدام آنها من نرفتم. گرچه خطر هم رفع شده بود، ولی می¬دانی من خودم ازین حقه¬بازی¬¬ها بیزارم، ولی گرمای حادثه خریّت را می¬جنباند، گذشته ازین که در روز اول هنوز کسی جرأت نداشت سر چهارراه کاخ زیر برق چاقو برود و از مصدق طرفداری کند و فریاد بزند و لازم بود که ما کاری کنیم، ولی همان کار من کافی بود که به بچه¬ها دل بدهد. و کردند آنچه کردند و بردند و مصدق هم خیلی از ما قدردانی کرده است، البته خصوصی نه عمومی. و بعد هم خود بچه¬ها نمی¬گذاشتند بیرون برویم. کار به قدری خراب بود که همان روز شنبه ملکی هم می¬خواست راه بیفتد توی کوچه¬ها ولی بچه¬ها نگذاشتند. به هر صورت از آن روز به بعد چون ما نشان داده¬ایم که تنها دسته¬ای بوده¬ایم که هم با مخالفان مصدق درافتادیم و شاه و آیت¬الله را شکست دادیم و هم با توده¬ای¬ها درافتادیم و نگذاشتیم در جریان شرکت کنند و خرابکاری کنند؛ در اثر این وقایع حسابی پیازمان کونه کرده است. مرده شور! این هم جریان این حقه¬بازی. و از آن به بعد دست هم از پا خطا نکردم. فقط جِز گرفته است که جلوی چشم تیمسار ریاحی کونه تفنگ خوردم.
بس است عزیزدلم. الان 5/11 است و من فردا صبح باید ساعت 7 بلند بشوم که دنبال کار تو عزیز دل بروم. عزیزدلم، از من جان بخواه تا ببینی که چطور در طبق اخلاص می¬نهم. کار بسیار ساده¬ای است و امیدوارم فردا تمام شود . بای بای.

ساعت 15/10 صبح پنجشنبه 16 بهمن 1331
عزیزدلم سیمین جان، فدایت بشوم. باز کاغذت نرسیده و باز انتظار و من هم که دیگر نمی¬توانم و نباید تب و تاب این حالت انتظار خودم را برایت بنویسم.
به هر صورت دورت بگردم اگر کاغذت برسد. آخرین کاغذ تو را که دارم کاغذ 19 ژانویه است و می¬دانی امروز هفده روز می¬گذرد که از تو خبری نیست. حتم دارم که در تهران اقلاً سه کاغذ دیگر تا به حال برایم رسیده است که برادرم فرستاده یا نفرستاده و در راه است و ممکن است امروز برسد به آبادان. این سفر احمقانه را هم زودتر تمام کنم و بروم تهران مثل بچه آدم بنشینم و خانه را بسازم. آخر هفته آینده و شاید هم زودتر از آبادان خواهم رفت. به کله¬ام زده است که بروم شیراز. یعنی برگشتن از راه شیراز بروم و بوی تو را در شیراز تو بجویم. هر دم در هر کوچه و پس¬کوچه¬ای سراغ تو را و خانواده و پدرت را بگیرم و هرجا که نشانی از تو دادند خاکش را به چشم بکشم و تماشا کنم، تماشا به معنی عرفانی¬اش. اگر پول داشتم و اگر خرجم زیاد نشود این کار را می¬کنم. می¬ترسم خرج زیاد شود از حزب هم نتوانم خرج سفرم را یعنی باقی خرج سفر را دربیاورم. به هرصورت تا بعد چه بشود. فعلاً که در آبادان ـ در خانه دکتر شیخ ـ در انتظار کاغذ تو دارم کاغذ می¬نویسم.
دیروزم صرف خواندن کتاب بزرگ علوی شد. لابد تعجب می¬کنی. ولی لازم بود کتاب اخیر او را بخوانم. چشم¬هایش اسم کتاب تازه او است. بزرگ است و شش تومان قیمت آن را گذشته که من حیفم آمد اینقدر پول توی جیب این [...] ها کنم و مجانی هم گیرم نیامد تا در اینجا پهلوی صفا (آن شاعرک) که بودم، کتاب بود. گرفتم و با خودم آوردم آبادان و دیروز کاغذ تو که تمام شد نشستم به خواندن آن تا غروب و غروب تا ساعت 10 دو جلسه داشتم. 6 تا 8 و 8 تا 10 که رفتم و بعد هم برگشتم و شام خوردم و خوابیدم. اما بگذار درباره این کتاب چند کلمه¬ای برایت بنویسم. اینقدر ارزش دارد که وقت مرا و تو را نیم ساعتی بگیرد. یعنی وقت این کاغذ را که رابط میان من و تو است. اولاً این هست که علوی به من خیلی بد کرده است، یعنی درباره من بی¬شرافتی هم کرده که می¬دانی و ناچار از او خوشم نمی¬آید، ولی کتابش روی هم رفته و با در نظر گرفتن این که او کیست و چه موقعیتی دارد و در چه محیطی است، خوب است. همین. فقط خوب است. لابد این را هم می¬دانی که علوی در تمام کارهایش زیر سلطه زندانی است که کشیده. حق هم دارد. تم اصلی تمام، یعنی بیشتر داستان¬های کوچک و بزرگ او زندان و حقه¬بازی¬های زندانی¬ها و زندانبان¬ها است. البته نتوانسته یک سطر ناله¬های زندان ریدینگ وایلد را هم در تمام کارهایش بیاورد، [...] ولی به هر صورت سلطه این زندان برای او ایده فیکس شده است. و این خواننده را خسته می¬کند. نمی¬تواند ازین پوست درآید. همه قهرمان¬ها روی این زمینه ساخته می¬شوند. و این مرد که به هر صورت اگر دید بازی به کارهایش بدهد ارزش بیشتری خواهد داشت، شاید اگر این دوآلیسم را در کارها و افکار و عقاید خودش می¬گذارد، ناشی از دوآلیسم زندانی و زندانبان است. از طرفی زندانی¬ها و از طرفی زندانبان¬ها در تمام کارهای او جلوی هم صف کشیده¬اند. ولی مشخصه این کتاب اخیر این است که یک شخصیت ـ قهرمان اساسی ـ یک زن که چشم¬هایش اسم کتاب شده صورت دیگری دارد. صورت خودش را دارد و ازین دوگانگی که گفتم بیرون است، یعنی پای سومی هم در کار او آمده و این خودش مایه امیدواری به علوی است که شخصاً [...] است، ولی نمی¬شود این مطالب را ندیده گرفت. داستان نقاش استادی است به اسم ماکان که مرکز تشکیلات مخفی است (که به زور هزار من سریش علوی می¬خواهد او را به¬عنوان کمال¬الملک قالب بزند که نیست و از عیوب بزرگ و غیرقابل گذشت کتاب است) و زنی که به او دلباخته ولی از خانواده اشرافی است و فقط به خاطر او در کارهای سیاسی او وارد می¬¬شود و دست آخر هم برای نجات او از مرگ می¬رود خودش را برای ابد به رئیس شهربانی وقت، سرهنگ آرام (که باید همان آیرم باشد) می¬فروشد. داستان قسمت اولش از زبان ناظم مدرسه نقاشی است به صیغه اول شخص متکلم و بعد نقل¬قول می¬شود از آن زنک و تقریباً سه چهارم کتاب نقل¬قول آن زن است در حضور این آقا ناظم و همین خودش باز یکی دیگر از عیوب بزرگ کتاب است که زنی صمیمی¬ترین حالات روحی و روابط خود را با عاشق خود یا معشوق خود بی¬هیچ علتی و بی¬هیچ زمینه¬چینی مرتبی پیش شخص ثالثی که غریبه هم هست بازگو می¬کند و این هرگز قابل قبول نیست. فرمایشی است. درست مثل آدمی که پیش کشیش اعتراف می¬کند و درباره کار علوی درست مثل منحرفی، گناهکاری یا خائنی که در حضور قضات دادگاه عالی مسکو اعتراف می¬کند، می¬نماید. بحث¬ها و گفت¬وگوها یک مقدار دور می¬زند به روی روشن کردن خمیر پیچیده و نامکشوف یک زن که عشق مردی او را سیاسی کرده و درین موارد اگر از مکرراتی که آورده شده است بگذریم، کار بدی نکرده، ولی مطالب دیگر گفت¬وگوها نواله¬های بسیار لذیذ تبلیغاتی است برای بچه¬های توده¬ای. حرف¬های قلمبه و تبلیغاتی و از همان قماش که می¬دانی و اینجاها به قدری آدم خنده¬اش می¬گیرد که نگو. مثل اینکه خوانده¬ها را به هم پس می¬دهند. استاد ماکان در اولین برخورد به این زن که دختری بوده و برای تعلیم نقاشی پیش او رفته بود می¬گوید تو گُهی نمی¬شوی و نقاشی¬ات خوب نیست و این زن کینه او را به دل می¬گیرد ولی این کینه بعدها بدل می¬شود به عشق، ولی استاد که این عشق را نمی¬فهمیده یا به مناسبت کارهای سیاسی¬اش نمی¬¬توانسته قبول کند، او را پس می¬زند تا گرفتار می¬شود و زنک هم برای نجات او از مرگ می¬رود خودش را به رئیس شهربانی وقت می¬فروشد. یعنی زن او می¬شود تا در عوض ماکان را خلاص از مرگ و تبعیدش کند. و او هم نقاش را به کلات تبعید می¬کند و نقاش هم در کلات تابلوی چشم¬هایش را می¬کشد. یعنی صورت همین زن را منتها با یک جفت چشم هرزه و شرور و بدجنس. به تقلید از کارهای چخوف و گورکی، شخصیت¬های انقلابی نحیف و مسلول که برای جان خودشان ارزشی قائل نیستند، درین کتاب زیاد است. کتاب را که می¬بندی خیال می¬کنی در دوره رضاشاه یک تشکیلات بسیار بزرگ از درون اوضاع را داشته خراب می¬کرده که سری از آن در برلن و سر دیگرش در پاریس و سر دیگرش در خانه مکان بوده و این واقعیت روپوش گذاشته می¬شود که آنچه در آن دوران بوده هسته بسیار کوچک احمقانه¬ای بوده که تنها سررشته آن در باکو بوده. غرض کتاب ساختن و پرداختن کاهی است که باید کوهی نشان داده شود. افسانه¬سازی برای حزب توده است. و این است که بسیار احمقانه است. اگر این اغراض از آن زده می¬شد شاید کتاب بسیار خوبی بود. به هر صورت بس است. وقتی برگشتی لابد کتاب را خواهی خواند. به خواندنش می¬ارزد. معذرت می¬خواهم که اینقدر کاغذم را صرف این کتاب کردم. البته از این هم بگذریم که علوی سواد فارسی¬اش می¬لنگد و درست¬نویسی را بلد نیست. در دو سه جا تعبیرهای هدایت را به کار برده و در اغلب موارد جمله¬هایش چون غلط است نامفهوم درآمده و مثل اینکه صاف نیست. باید با رمل و اسطرلاب معنی¬اش را درک کرد. همه شخصیت¬های کتاب هم مثل هم حرف می¬زنند و پرسونیفیکاسیون (personnification) در کتاب رعایت نشده و الخ. دیگر بس است. اِه هی دارم می¬نویسم. باز هم معذرت می¬خواهم.
راستش، هم خود کتاب را برای انصراف خاطر از انتظار کاغذ تو خواندم و یک روز تمامم را صرفش کردم و هم این مطالب را به همین منظور نوشتم. امیدوارم تا امروز ظهر کاغذت برسد. خوشبختانه پست هوایی هم از دیروز راه افتاده. بعد از آن واقعه سقوط طیاره پست هوایی داخله تعطیل شده بود. مسافربری هم. ولی حالا دوباره راه افتاده و ارتباط با تهران باید سریع¬تر و زودتر صورت بگیرد. خوب عزیز دلم حالت چطور است؟ نکند باز سرما خورده باشی! با درس چه می¬کنی؟ آیا بسته¬های من رسید یا نه؟ بسته کتاب لایف اند لترز، بسته نقره¬ها و ترمه¬ها که به وسیله مسافر فرستادم و بسته کوچک دستبند ـ آیا رسید یا نه؟ بنویس تا بدانم. حال من خوب است. از تهران هیچ خبری ندارم. تا اواخر هفته آینده می¬روم. کم¬کم یاد گرفته¬ام که زندگی را اصلاً یکدستی بگیرم. کارم معلوم نیست چه شده، می¬گویم به [...] حزب را هم، ریاست را هم و همه¬چیز دیگر را هم. جز دو چیز را که درباره¬اش نمی¬توانم علی¬السویه بمانم، یکی تو و کاغذهای تو و ارتباط با تو و برگشتن تو و آنچه به تو وابستگی دارد و دیگری مسئله خانه و ساختن آن. درباره این دو موضوع دائماً دلم نگران است و چشمم نگران.

ساعت 11 بعدازظهر پنجشنبه 16 بهمن 1331 / 5 فوریه 1953
عزیزدلم، قربانت بروم. الهی درد و بلایت به جانم. کاغذت امروز رسید و اگر بدانی چه جور! بگذار برایت بنویسم تا بدانی چه حالی دارم. امروز صبح خانه بودم ـ تا ساعت 12 ـ مدتی کاغذ تو را نوشتم بعد لباس پوشیدم و یک ساعتی دم در منتظر پستچی قدم زدم. چون پست اینجا معمولاً سرظهر می¬آید در خانه. تا ساعت 12 قدم زدم و دیگر مأیوس شدم و راه افتادم. ناهار دعوت داشتم. منزل مسعودی نامی که در تکنیکال اسکول آبادان درس انگلیسی می¬دهد و با یک نفر دیگر به اسم کازرونی (که در اصل کرمانشاهی است) زندگی می¬کند. هر دو مجردند. ناهار منزل اینها دعوت داشتم. بالاخره راه افتادم و از بس بی¬حوصله بودم و تنها و غصه¬دار پیاده راه افتادم. در ضمن به بتول کلفت شیخ سپردم که من می¬روم و از آنجایی که هستم تلفن می¬کنم و نشانی¬ام (تلفن) را می¬دهم که اگر کاغذ آمد مرا خبر کنی. شیخ هم ظهر خانه¬اش نبود و قرار بود برود جای دیگری. به هر صورت پیاده رفتم. خانه دعوت¬کنندگان دور بود و یک ساعت پیاده رفتم و 1 بعدازظهر رسیدم. از راه نرسیده تلفن را برداشتم و تلفن کردم. مدتی زنگ زد و کسی پای تلفن نیامد. بعد ناهار خوردیم ـ گلستان و زنش و دو نفر دیگر هم بودند ـ راستش قضیه ازین قرار است که گلستان خیلی اصرار دارد سراغش بروم و من سختم است. دلم نمی¬خواهد. و این مهمانی را هم او علم کرده بود در خانه کس دیگر که مرا ببیند. و البته صاحبخانه هم با خود من از تهران دوست بود. همکار گلستان بود در اداره اطلاعات انگلیس¬ها در تهران و من آنجا با او آشنا شده بودم. به هر صورت ناهار خوردیم جای تو سبز. سالاد خیلی قشنگی خود پسرک درست کرده بود (گفتم مجرد است. یعنی هر دو.) که من بیشتر از آن خوردم. سر از کارش هم درآوردم. انشاءالله برگردی خودم برایت درست می¬کنم. بعد از ناهار دوباره سراغ تلفن رفتم و باز تلفن خانه جواب نمی¬داد و چون دکترهای اینجا معمولاً وقتی در خانه یا محل کارشان نیستند به مرکز بیمارستان باید خبر بدهند که کجا هستند، به مرکز بیمارستان تلفن کردم و خلاصه پس از مدتی معطلی نشانی تلفنی شیخ را گرفتم و به او تلفن کردم. گفت که کاغذ آمده است. نیم بعدازظهر آمده بود و او رفته خانه که سری بزند، آن را روی میز من دیده. گفتم اگر می¬تواند برایم بیاوردش. گفت ساعت 5/4 می¬تواند این کار را بکند و آن وقت ساعت 2 بود. و من نمی¬توانستم منتظر باشم. بچه¬ها داشتند چایی می¬خوردند که رفتم سراغشان و سراغ دوچرخه گرفتم. گرچه راه دور بود، می¬شد با دوچرخه رفت و کاغذ را برداشت ولی گلستان رفت و تلفن کرد برایم تاکسی آمد. بِهِشان گفتم که چه خبر است. خلاصه تاکسی آمد. سوارش شدم و راه افتادم. در خانه مدتی زنگ زدم کسی باز نکرد. شیخ که نبود. می¬دانستم، ولی کلفتش هم نبود. رفتم از در پشت سر، آن هم قفل بود. خانه¬های اینجا (خانه¬های درجه 1 و 2) دو در دارد، یکی جلو و یکی عقب ساختمان. به هر صورت آن هم قفل بود و معلوم بود کلفته در غیاب آقا وقت غنیمت دانسته و زده به چاک. خلاصه از دیوار رفتم بالا. حالا چه جور و در انظار مردم بماند. و آن هم از دیواری که مسلماً در حال عادی نمی¬توانم از آن بالا بروم. توی حیاط که آمدم تازه ملتفت شدم که درهای اتاق¬ها را هم کلفته قفل کرده است و همه درها بسته بود. خوشبختی اینجا است که من موقع بیرون رفتن پنجره اتاقم را باز می¬گذارم. پنجره¬های اینجا تریپل (Triple) است، یعنی یک کرکره دارد بیرون، بعد از کرکره یک توری است و بعد از توری جام شیشه. کرکره باز بود و شیشه تو هم باز بود. البته فقط پنجره من. و فقط پنجره توری سیمی بسته بودم. رفتم یک داسقاله از گوشه حیاط پیدا کردم که جای رزة توری را که از تو است کمی سوراخ کنم، رزه را بکشم و لته پنجره را باز کنم. توری سرتاسر پاره شد. از بس عجله داشتم. خلاصه باز کردم و پریدم توی اتاق و کاغذ را برداشتم و باز با تاکسی برگشتم پهلوی بچه¬ها. این بود داستان گیرآوردن کاغذت.

جلال آل احمد

سيدحسين ملقب به جلال الدين ، فرزند سيداحمد حسيني اورازاني در يازدهم قوس ( آذر ) سال 1302 در سيدنصرالدين تهران به دنيا آمد.
اوضاع اجتماعي و شرايط زندگي : كودكي جلال آل احمد در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت. جلال در اين باره مي گويد : « در خانواده اي روحاني ( مسلمان ـ شيعه ) بر آمده ام . پدر و برادر بزرگ و يكي از شوهرخواهرهام در مسند روحانيت مردند . و حالا برادرزاده اي و يك شوهرخواهر ديگر روحاني اند ، و اين تازه اول عشق است. كه الباقي خانواده همه مذهبي اند. با تك و توك استثنايي ». [ مثلا شرح احوالات ، از كتاب جلال آل احمد مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، گردآورنده : حميد تبريزي ، تبريز : نشر كاوه ، ص 62 ]
تحصيلات رسمي و حرفه اي : دوران كودكي جلال ، از بستر يك تربيت مذهبي آغاز شد ؛ با اتمام دوره ي دبستان ، پدرش او را نزد « سيد هادي طالقاني » برد تا از محضر اين استاد كه خود نيز در گذشته نزد وي تلمذ كرده بود ، استفاده نمايد. جلال با رسيدن به مقطع دبيرستان با منع پدر جهت ادامه ي تحصيل مواجه شد ، چراكه او اعتقاد داشت ....

« مدارس تحصيلاتشان به بي ديني مي انجامد » ، لذا بعد از مرگ برادر بزرگترش ، پدر عزم خود را جزم نموده بود تا از جلال جانشيني براي محراب و منبرش سازد. با بازشدن كلاس هاي شبانه ي دارالفنون ، جلال پنهان از چشم پدر ، در اين مدرسه ثبت نام نمود. او روزها به كار ساعت سازي - بعدها سيم كشي و چرم فروشي - مشغول بود ، و شب ها درس مي خواند. وي با درآمد كار روزانه دوره ي دبيرستان را تمام كرد و در سال 1322 موفق به اخذ ديپلم شد. پس از ختم دوره ي دبيرستان ، پدرش او را به نزد برادر بزرگترش در نجف اشرف فرستاد. پس از بازگشت از نجف در سال 1322 وارد دانشسراي عالي شد و در آنجا در رشته ي ادبيات فارسي ، ليسانس خود را گرفت. [ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
فعاليتهاي ضمن تحصيل : جلال اوايل سال 1323 ، عضو حزب توده شد. چون يك قصه و يك ترجمه ي او در مجله « سخن » به چاپ رسيده بود ، به زودي در حزب توده مورد تشويق قرارگرفت و مدير روزنامه ي « بشر » ارگان دانشجويان حزب توده شد و سال بعد مديرداخلي مجله ي « ماهان مردم » ارگان تئوريك حزب توده گرديد.[ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
وقايع ميانسالي : سيمين دانشور در مورد ازدواج خود با جلال آل احمد چنين مي گويد : « جلال و من همديگر را در سفري از شيراز به تهران در بهار سال 1327 يافتيم و با وجودي كه در همان برخورد اول درباره ي وجود معادن لب لعل و كان حسن شيراز ، در زمان ما شك كرد و گفت كه تمام اينگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است ، باز به هم دل بستيم. ثمره ي اين دلبستگي ، چهارده سال زندگي مشترك ماست در لانه اي كه خودش تقريبا با دست خودش ساخته است. در اين چهارده سال شاهد آزمودن ها ، كوشش ها ، فداكاري ها ، همدردي ها ، سرخوردگي ها و نوميدي هاي جلال بوده ام و به او حق مي دهم كه اخيرا زودرنج و كم تحمل شده باشد. بچه هم نداريم كه بردباري را يك صف خواهي نخواهي براي او بسازد ». جلال آل احمد دوران جواني را در حزب توده گذرانيد ، اما طولي نكشيد كه در سال 1325 سرخوردگي او نسبت به حزب توده آغاز گرديد. نهال اين شك در ارتباط تنگاتنگ با دكتر اسحاق اپريم از طرفي ، و با خليل ملكي از طرف ديگر در طول يك سال رشد يافت تا كار بدان جا انجاميد كه در سال 1326 پس از شكست رهبري حزب توده در حوادث تاريخي آن سال ها ، با همفكري پنج تن ديگر از اعضاي كميته ايالتي حزب توده تهران ، به ويژه مهندس حسين ملكي و مهندس ناصحي و جواهري ( شاعر متخلص به رواهيچ ) و محمد سالك ( كه كارگر مكانيك بود ) و محمدامين رياحي ( كه بعدها دكتر ادبيات و محقق شد ) ، طرح استعفاي دسته جمعي شان را نوشتند. پس از خانه نشيني انشعابيون ، تنها جلال و تني چند از ياران جوان جلال در صحنه ماندند و به لحاظ آنكه ملكي را مظلوم ترين فردي مي ديد كه آماج تمام تيرهاي تهمت سرسپردگان شده است و احساس مي كرد بايد به دفاع از او برخيزد. در آن سال ، تنها مجال و منبري كه در اختيار جلال بود تا از آنجا به دفاع از مظلوميت و حقانيت ملكي برخيزد ، پيشاني سفيد مجموعه ي « سه تار » بود ، كه جلال نوشت : « تقديم به خليل ملكي » و اين كار در روزگاري شد كه براي تقرب به حزب توده و جريان چپ ، هر فرصت طلبي آماده ي فحاشي به ملكي بود. با اين تقديم ، انگار جلال مي خواسته است به ملكي منزوي و كناره گير بگويد : « مرد ، تنها نيستي. دلسرد نباش و در پيله نخز ». در سال 1328 جلال با خانم دانشور ازدواج نمود و بعد از گذشت يك سال ، دانشور با استفاده از بورس تحصيلي به آمريكا رفت و اين درست زماني است كه دولت دكتر مصدق بر مصدر امور مسلط گشته و روشنفكران ، نيروهاي ملي ، احزاب و مطبوعات فعال شده اند. جلال يكي از مهره هاي اصلي « نيروي سوم » بود. اين حزب از سازمان يافته ترين احزاب جبهه ملي بود كه از مصدق حمايت مي كرد. سال 1331 ، سال فعاليت هاي داغ و گرم سياسي جلال است. او در نبود همسر ، در عين فعاليت سياسي ، در تدارك ساخت منزلي در زمين وقفي بود كه از طرف وزارت فرهنگ به او داده بودند. در همين سال ، كتاب « دست هاي آلوده » نوشته ي ژان پل سارتر را ترجمه نمود و آن را تقديم كرد به : سيمين ، شريك زندگي اش. ابتداي سال 1332 جلال از حزب نيروي سوم كناره گرفت ؛ و چندماه بعد با كودتاي 28 مرداد ، حكومت دكتر مصدق ساقط گرديد. در پاييز همان سال ، جلال ، عيسي اسماعيل زاده و شمس آل احمد در خانه ي جلال در محاصره ي ماموران تيمور بختيار دستگير شدند ، ولي با نوشتن يك تعهدنامه توانستند خيلي زود از زندان آزاد شوند. متن تعهدنامه ي جلال بدين شكل بود : « من از ارديبهشت 1332 ، سياست را بوسيدم و گذاشتم كنار ». فرداي آن روز ، اين عبارت در صفحات اول كيهان و اطلاعات با تيتر درشت چاپ شد و اين مساله به عنوان يك افتخار براي تيمور بختيار بود . [ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
زمان و علت فوت : جلال آل احمد در روز سه شنبه 18 شهريور ماه 1348 ، در اسالم گيلان در گذشت. در مورد علت مرگ جلال هنوز ابهاماتي وجود دارد ، خانم سيمين دانشور همسر جلال و كسي كه جلال در مورد فعاليت هاي دوره ي تحصيلي خود چنين مي گويد : « سال هاي آخر دبيرستان با حرف و سخن هاي احمد كسروي آشنا شدم و مجل بعد با « مرد امروز » و « تفريحات شب » و بعد با مجله « دنيا » و مطبوعات حزب توده ... و با اين دستمايه ي فكري ، چيزي درست كرده بوديم به اسم انجمن اصلاح. كوچه انتظام ، اميريه و شب ها در كلاس هايش مجاني فنارسه درس مي داديم. و عربي و آداب سخنراني. و روزنامه ديواري داشتيم ، به قصد وارسي كار احزابي كه همچو قارچ روييده بودند. هركدام مامور يكي شان بوديم و سركشي مي كرديم به حوزه ها و ميتينگ هاشان ... و من مامور حزب توده بودم ». در آخرين لحظات زندگي وي در كنارش بود چنين مي گويد : « با دكتر عبد الحسين شيخ به خانه ميهن آمديم و من جريان واقع را براي دكتر شيخ گفتم. اوجلال را معاينه كرده بود و و علت مرگش را به اغلب احتمال ، آمبولي يا آنفاركتوس تشخيص داده بود. . [ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : جلال از نيمه ي دوم تيرماه 1326 معلم و كارمند وزارت آموزش و پرورش شد. در سال 1341 در زمان وزارت محمد درخشش ، دو سه سالي مشاور كتاب هاي درسي بود. يك سال نيز در زمان حكومت اسدالله علم كه وزارت فرهنگ آن به عهده ي دكتر پرويز ناتل خانلري بود ، منتظر خدمت ماند. او همچنين مدير يك دبستان نيز بوده كه قصه اش در « مدير مدرسه » آمده است. [ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
ساير فعاليتها و برنامه هاي روزمره : در كنار شغل معلمي و تدريس ، جلال با مطبوعات زمان خويش نيز همكاري داشته است. اين همكاري گاه به صورت بنيادي بوده است ، يعني به شكلي كه جلال فقط برايشان نمي نويسد ، بلكه در بنياد و اساس پايه گذاري آنان هم سهيم است. مطبوعاتي كه جلال آل احمد با آنها همكاري داشته عبارتند از : مدير داخلي روزنامه و هفته نامه بشر ( ارگان دانشجويان حزب توده ايران در سال 1325 و به صاحب امتيازي كيانوري ) ، مدير داخلي ماهنامه مردم ( مجله تئوريك حزب توده در سال هاي 1325 تا دي ماه 1326 ، به صاحب امتيازي فريدون كشاورز و سردبيري احسان الله طبري ) ، مدير داخلي نامه ماهانه شير و خورشيد سرخ ايران ( مدير اسمي آن ، دكتر ذبيح الله صفا بود ، اما عملا جلال آن را اداره مي نمود. 12 شماره از آن در سال 1328 منتشر شد كه در آن ايام ، جلال دانشجوي سال آخر دوره ي دكتراي ادبيات و ملزم به بيگاري براي استاد بود ) ، مدير داخلي روزنامه شاهد ( نشريه سياسي سال هاي 1329 تا 1331 به صاحب امتيازي علي زهري و سردبيري مظفر بقايي ) ، مدير ماهنامه علم و زندگي ( نشريه اي بود كه هرماه توقيف مي شد و به همين خاطر چندين اسم بر روي خود گذاشت تا توانست طي هشت ده سال ، 42 شماره درآورد. باني آن خليل ملكي بود و يك سال اول ، مديريت آن را جلال به عهده داشت ) ، مدير داخلي مجله نقش و نگار ( در سال 1334 به مديرمسئولي سيمين دانشور منتشر مي شد. به علت فقدان تجربيات مطبوعاتي سيمين دانشور ، عملا كارها به عهده ي جلال بود و خدمات فني آن را شمس آل احمد به عهده داشت ) ، مدير داخلي مجله مهرگان ( اين نشريه به صورت هفتگي و قطع روزنامه در سال 1327 منتشر مي شد. صاحب امتياز آن محمد درخشش و سردبيرش عبدالحسين زرين كوب بود كه جلال با وي مدد مي كرد. درخشش رئيس جامعه فارغ التحصيلان دانشسراي عالي و مهرگان ارگان جامعه معلمان بود. اين نشريه در برابر حزب توده موضع گيري هاي دقيق سياسي داشت ، و همين سوابق عاقبت صاحب امتيازش را به وزارت فرهنگ در زمان دكتر اميني به سال 1341 رسانيد ) ، ياري با مديريت تحقيقات اجتماعي ( مجله اي ماهانه و ارگان مؤسسه علوم اجتماعي دكتر نراقي بود. دوستان قديم جلال در سازمان ، پول آن را مي دادند و با توجه به آنكه تمام بار مجله بر دوش جوانان دانشجوي مؤسسه بود ، ليكن بهره برداري را نراقي مي كرد ، لذا پس از يكي دو شماره ، جلال از همكاري با آن دست كشيد ) ، سرپرست كتاب ماه يا كيهان ماه ( ماهنامه اي بود كه بيش از دو شماره دوام نياورد. با تلاش شمس آل احمد و زيرنظر شورايي مركب از : پرويز داريوش ، سيمين دانشور و جلال و با سرمايه ي مادي مؤسسه كيهان منتشر مي شد ) ، ياري با مديريت جهان نو (دوره ي جديد آن در سال 1342 به طور ماهانه منتشر مي شد. سه شماره ي مرتب ماهانه به همت و سردبيري رضا براهني و ياري جلال درآمد ، ولي با به وجودآمدن جو سانسور و امنيت ، سردبير آن عوض شد ) و همچنين در انتشار دو دوره مجله آرش از شماره 1 تا 13 به سردبيري سيروس طاهباز و از شماره 14 تا 20 به سردبيري اسلام كاظميه ، جلال آل احمد تلاش زيادي نمود. از برنامه هاي ديگر جلال در دوره ي ميانسالي ، ملاقات با دوستان و آشنايان و علاقه مندانش در پاطوق هاي خاصي در تهران بود. [ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي ، ص 63 ]
چگونگي عرضه آثار : جلال آل احمد نويسندگي را از سن شانزده سالگي يعني از سال هاي آخر دارلفنون آغاز نمود. اما چاپ كردن را از بيست سالگي تجربه كرد و اين زماني بود كه او سال آخر را در دارالفنون به اتمام مي رسانيد. كارنامه ي زندگي جلال را مي توان به سه قسمت تقسيم نمود : اول آثاري كه در زمان حياتش ، با نام خود يا بي نام و با نام مستعار خود به چاپ سپرد . دوم آثاري كه پس از مرگش درطي بيست سال اوصياي او به چاپ سپردند. اين آثار در زمان جلال به دليل سانسور و كج تابي هاي ناشران ، با توجه به قراردادهاي بسته شده به چاپ نرسيد.[ شمس آل احمد ، از چشم برادر ، ص 213 ـ جلال آل احمد ، مثلا شرح احوالات ، از كتاب مردي در كشاكش تاريخ معاصر ، نوشته حميد تبريزي

آثار:

از رنجي كه مي‌بريم، اورازان، پنج داستان، تات‌نشينهاي بلوك زهرا، جزيره خارك د‌ُر‌ّ يتيم خليج فارس، چهل طوطي، خسي در ميقات، در خدمت و خيانت روشنفكران، دستهاي آلوده، ديد و بازديد، زن زيادي، سرگذشت كندوها، سفر امريكا، سفر به ولايت عزراييل، سفر روس، سه‌تار، سوءتفاهم، غرب‌زدگي، قمارباز، مدير مدرسه، مكالمات، نفرين زمين، نون و القلم، نيما چشم جلال بود و يك چاه و دو چاله.

 

لاک صورتی
 

 

 

مدیر مدرسه

 

مدیر مدرسه، تحسین‌ شده‌ترین داستان بلند آل احمد است. «مدیر مدرسه» (1337) داستانی از پایان یافتن سال‌های شور و شوق است. روشنفکری که پیش‌بینی‌های آرمانی‌اش نادرست از کار درآمده و کودتا آخرین توان و امید را از او گرفته است، به دنبال گوشه دنجی می‌گردد. او از نسلی است که آل احمد درباره‌اش می‌نویسد: «من همه‌اش در تعجب از اینم که چرا این نسل مؤخر ... هنوز امید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمی‌خواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ما همه نشان دادیم، ما همه خسته و کوفته‌ایم؛ ما همه ساخته و پرداخته‌ایم. همه از کار مانده‌ایم» حالا دیگر همه چیز برباد رفته و بیهودگی، عمده‌ترین مشغله ذهنی نسل مدیر گشته است: با تحکیم موقعیت سلطنت، دوره‌ای جایگزین دوره‌ای دیگر می‌شود.



داستان با ورود پرخاشگرانه مدیر به اتاق رئیس فرهنگ آغاز می‌شود. آل احمد از اولین صحنه‌ها پرورش شخصیت قهرمان داستان را شروع کرده است. مدیر که ارزشی در دور و بر خود و کار خود نمی‌بیند، کلافه، عصبانی و بیگانه است؛ بیگانگی نسبت به واقعیتی که آرزوهای او را تاب نمی‌آورد، او را به عصیانی نیهیلیستی می‌کشاند.

مدیر به مرور با مدرسه، معلمان، شاگردان و خانواده‌های آنها آشنا می‌شود. همزمان با این آشنایی داستان به آرامی گسترش می‌یابد، حادثه‌ها یکی پس از دیگری از راه می‌رسند و طرح داستان را می‌گسترانند. هرحادثه پدیدآورنده حادثه بعدی می‌شود و همین به داستان تداوم و هماهنگی می‌بخشد. هرحادثه، مدیر را با گوشه‌ای از دشواری کار آشنا می‌کند. دشواری در برخورد با معلمان، با نظام آموزش و پرورش، با شاگردان و خانواده‌هایشان و از همه مهمتر با خود.



آل احمد از هرحادثه‌ای برای بازگویی درهم‌ریختگی گوشه‌ای از اجتماع سود می‌جوید، مثلاً وقتی معلم کلاس چهارم با اتومبیل یک امریکایی تصادف می‌کند مسأله نفوذ ماشین در ایران مطرح می‌شود. همچنین، آثار نفوذ فرهنگ تباه‌کننده امریکا در معلمان غربزده و بی‌سواد، که هرنوع آرمانی را وانهاده‌اند، و دکترهایی که ادای هنرپیشه‌های سینما را درمی‌آورند، نشان داده می‌شود. البته از معلمانی هم که به خاطر عقایدشان راهی زندانها می‌گردند، یادی می‌شود، اما اینان آخرین بازماندگان دوره پیش هستند و مدیر دیگر هیچ تمایلی به این‌گونه مسائل ندارد. وقتی معلم کلاس سوم را دستگیر می‌کنند، مدیر با خود می‌گوید: «آخر چرا با او حرف نزدی؟ چرا حالیش نکردی که بی‌فایده است.» این پوچی در شکست آخر داستان به وضوح دیده می‌شود. در واقع، عصیان مدیر –همچون عصیان میرزا اسدالله در نون والقلم - نوعی عصیان فردی است که نه‌تنها هیچ نوع تأثیر اجتماعی را باعث نمی‌شود، بلکه خیلی زود به یأس می‌انجامد. مدیر با شور و هیجان شروع می‌کند: «از در که وارد شدم سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همین‌طوری که دنگم گرفته بود قُد باشم.»



او خشمگین است. اما به هیچ اقدام آگاهانه اجتماعی باور ندارد و منادی شکست می‌شود: در سرگذشت کندوها زنبورها «کوچ» می‌کنند، در نون والقلم میرزا اسدالله آرمانی را که به آن دل بسته بود پوچ می‌یابد و قلندرها شکست می‌خورند و در مدیر مدرسه مدیر صلای پوچی و از خود بیگانگی سر می‌دهد.

آل احمد از دریچه حوادثی که در مدرسه‌ای کوچک می‌گذرد، مسائل جامعه را وارسی کرده است. اما برخلاف نون والقلم به فلسفه‌بافی و حکم صادر کردن نپرداخته، بلکه کوشیده است از طریق حوادث و شخصیت‌های داستانی حرف خود را بزند، و در این راه از تمامی تجربه‌های دوران معلمی خویش سود برده است. در واقع، این داستان –مثل نون والقلم- به نوعی شرح حالی از خود نویسنده است. البته هیچ‌کدام از این آثار خود زندگینامه‌هایی شخصی نیستند، زیرا در آنها توالی حوادث با هدف رسیدن به «قصد»ی معین تنظیم شده است.



آل احمد در نون والقلم نتوانست با تخیل هنری، آدم‌ها و حادثه‌هایی زنده درباره جنگ و انقلاب بسازد، اما در مدیر مدرسه چون از خودش گزارش می‌دهد و احتیاجی به خلق حادثه‌های گسترده ندارد، موفق می‌شود. در مدیر مدرسه با تخیل هنری چندانی مواجه نمی‌شویم؛ این اثر نوعی گزارش روزانه منظم است که وجود راوی واحد، ساختمان آن را تداوم می‌بخشد. دیگر آدم‌های داستان را هم از دید مدیر می‌شناسیم و به همین دلیل با درون آنها آشنا نمی‌شویم، و درباره آنها تا اندازه‌ای می‌دانیم که شناختمان را از شخصیت مدیر کاملتر کند. مدیر شخصیتی زنده و قابل لمس است که با وضع موجود سر سازگاری ندارد، فکر می‌کند که می‌تواند با انجام دادن برخی اصلاحات، این وضع را برای خود تحمل‌پذیر کند. با اصلاحاتی که انجام می‌دهد، ظاهر مدرسه عوض می‌شود، اما بنیان همان است که بود.



مدیر که نمی‌تواند با دنیای نابهنجار اطرافش بسازد به بچه‌ها روی می‌آورد و در معصومیت آنها پناهی می‌جوید. حتی به خاطر بچه‌ها خفت تمنای از ثروتمندان انجمن خانه و مدرسه را می‌پذیرد. اما نظام حاکم بر جامعه و آموزش و پرورش خفت‌های بزرگتری را از او انتظار دارد. از او می‌خواهد در بند و بست‌های مالی و سیاسی به نفع قدرت حاکمه شرکت کند، اما مدیر نمی‌تواند. چنین است که در درونش مبارزه‌ای بین رفتن و ماندن در می‌گیرد. چندبار می‌خواهد استعفا بدهد، اما باز هم می‌ماند تا بلکه مشکلات را با روش «کدخدامنشی» حل کند. اما مشکلات یکی پس از دیگری فرا می‌رسند و همچنان که داستان را توسعه می‌دهند و به اوج می‌رسانند، مدیر را هم به اوج عصیانش می‌رسانند. عاقبت «افتضاح» رابطه دو دانش‌آموز باعث استعفای مدیر می‌شود. اما مدیر که همچنان امیدوار است، به دنبال موقعیتی برای بیان حرف‌هایش می‌گردد، اما هیچ‌کس به او فرصت حرف زدن نمی‌دهد. مدیر فکر می‌کند نظریاتش چون برنامه‌ای به اصلاح آموزش و پرورش کمک می‌کند، اما به ارشادهای او توجهی نمی‌شود و مدیر شکست می‌خورد.

 

دانلود کتاب مدیر مدرسه

کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم

 

 

جلال آل احمد

 

” سال چهل، من و جلال رفتیم دیدن آقای خمینی، برای پس دادن بازدید آقا که به مجلس ختم پدرمان آمده بودند. آقای خمینی من و جلال را که می خواستیم پایین اتاق بنشینیم دعوت کرد کنار خودش. ما همین که نشستیم کتاب غرب زدگی را که آن روزها تازه –قاچاقی- درآمده بود و گوشه اش از زیر تشک آقا پیدا بود شناختیم. جلال گفت : “آقا این مزخرفات پیش شما هم رسیده؟” آقای خمینی گفتند: “این ها مزخرف نیستن جوان! این ها چیزهایی است که ما باید می گفتیم و شما گفتید”

 

 

شرحی  گذرا بر  زندگی جلال آل احمد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

تولد نورچشمی آقا سید محمد حسین ملقب به جلال الدین حفظه الله تعالی در لیله پنج شنبه ، بیست و یکم  شهر شعبان المعظم ۱۳۴۲ ، تقریبا یک ساعت از شب گذشته، مطابق با برج قوس ، خداوند قدمش را مبارک نماید به حق محمد و آله الطاهرین

(ثبت شده در پشت قرآن پدر جلال)

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

 

- پدر جلال روحانی شناخته شده ای بود ، پیش نماز مسجد پاچنار (به قول جلال “آقای محل”)

- بعد از تحصیلات در دبستان به دلیل ممانعت پدر از تحصیل در دبستان های غیر دینی  از تحصیل باز ماند و به بازار رفت (برای کار)

- روزها در ساعت سازی ، سیم کشی ، چرم فروشی و شب ها به دور از چشم پدر در کلاس شبانه دارالفنون ادامه تحصیل داد

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- پس از پایان تحصیلات دبیرستان، پدرش او را به نجف نزد برادر بزرگترش فرستاد(برای تحصیلات علوم دینی)

- سفر نجف به درازا نمی انجامد و جلال به تهران باز می گردد

- به نقل خودش آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشهود می شود

- به عضویت موسسه “انجمن اصلاح” درمی آید و با آشنایی اندیشه های احمد کسروی کتاب “عزاداری های نامشروع” را از طرف انجمن منتشر می کند.

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- در سال ۱۳۳۲ به حزب توده ایران پیوست

- در عرض ۴ سال از یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران ارتقاء یافت.

- با پایان جنگ جهانی دوم ، جلال نیز از دانشکده ادبیات فارغ التحصیل می شود

- جلال تحصیلات خود را در دوره دکترای ادبیات ادامه می دهد، اما در اواخره دوره، از تحصیل دوری می جوید ( آشنایی جلال با نیما یوشیج به همین دوره بر می گردد)

جلال آل احمد

جلال آل احمد و نیما و ..

 

- نوروز ۱۳۴۴ قصه “زیارت” را در مجله سخن به چاپ می رساند (اولین قصه جلال)

- در همین سال با “صادق هدایت” آشنا می شود و مجموعه قصه “دید و بازدید” را به چاپ می رساند

- ۱۳۲۵ مدیریت چاپخانه شعله ، مدیریت داخلی هفته نامه بشر (ارگان دانشجویان حزب توده) ، مدیریت داخلی روزنامه مردم و مجله ماهانه و تئوریک حزب توده ایران را بر عهده می گیرد

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- 1326 به استخدام آموزش و پرورش در می آید و در آخر همین سال وی به همراهی چند نفر دیگر و به رهبری “خلیل ملکی” باعث اشعاب در حزب توده می شوند. جلال در این باره می گوید :

“پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشت، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.”

- در همین دوره “به قصد فرانسه یادگرفتن” آثاری از “ژید” و “کامو” و “سارتر” و نیز “داستایوسکی” را ترجمه می کند.

- “سه تار” را که تصویری از تهران آن روزگار است به خلیل ملکی تقدیم می کند

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- سال ۱۳۲۷ سال آشنایی جلال با “سیمین دانشور” و آغاز زندگی مشترک اوست

- ۱۳۳۱ به همراه ملکی نیروی سوم را تاسیس می کند و مجموعه قصه “زن زیادی” و ترجمه “دست های آلوده” اثر “ژان پل سارتر” را منتشر می کند.

- جلال در این دوران پیش از آنکه رنگ و بوی سیاسی داشته باشد، ادبیاتی می شود تا آنکه ماجرای ملی شدن صنعت نفت و ظهور جبهه ملی، آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، دوباره او را به عالم سیاست می کشاند.

- ۱۳۳۲ همجواری با نیما یوشیج و مجالست دائمی با وی را بر می گزیند. در همین سال از نیروی سوم کناره گیری می کند و مدتی را در زندان به سر می برد و بعد از زندان بنگاه مطبوعاتی “رواق” را راه می اندازد.

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- کتاب “اورازان”، ترجمه “بازگشت از شوروی” آندره ژید و نیز کتاب “هفت مقاله” را در این سالها منتشر می کند که محافل ادبی کشور را بهت زده می نماید.

- ۱۳۳۷ ، سال سفر به خوزستان و پیاده روی از بهبهان تا کازرون و انتشار “مدیر مدرسه” است که  آل احمد در این باره می گوید :

“مدیر مدرسه – حاصل اندیشه های خصوصی و برداشتهای  سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی و زمانه و همین نوع مسایل ساختار شکن.”

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- در سال ۱۳۴۰ داستان بلند “ن و القلم” را منتشر می کند. در همان زمان آن جوانک از خانواده گریخته، از بلبشوی ناشی از جنگ  و آن سیاست بازیها سرسالم به در برده و متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها می شود و هم اینهاست که می شود محرک “غرب زدگی” که بیش از آن در سه مقاله دیگر، به ان اشاره کرده است.

- انشار غرب زدگی که مخفیانه صورت گرفت منجر به توقیف “کیهان ماه” شد که اوایل ۴۱ راه اندازی شده بود.

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- در همین سال پدر آل احمد وفات می یابد و امام خمینی در مراسم  ختم پدر وی حضور پیدا می کند. حضور امام در این مراسم باعث می شود که جلال به همراه برادرش به منزل امام برود. شمس آل احمد در این زمینه می گوید :

” سال چهل، من و جلال رفتیم دیدن آقای خمینی، برای پس دادن بازدید آقا که به مجلس ختم پدرمان آمده بودند. آقای خمینی من و جلال را که می خواستیم پایین اتاق بنشینیم دعوت کرد کنار خودش. ما همین که نشستیم کتاب غرب زدگی را که آن روزها تازه –قاچاقی- درآمده بود و گوشه اش از زیر تشک آقا پیدا بود شناختیم. جلال گفت : “آقا این مزخرفات پیش شما هم رسیده؟” آقای خمینی گفتند: “این ها مزخرف نیستن جوان! این ها چیزهایی است که ما باید می گفتیم و شما گفتید”

- سال ۱۳۴۳جلال به سفر حج رفت و در سفر حج نامه ای برای امام خمینی ارسال کرد که بعدها ساواک این نامه را در منزل امام خمینی پیدا کرد.جلال آل احمد در این نامه به شخص امام خمینی اظهار ارادت کرده است.

- “خسی در میقات “، “در خدمت و خیانت روشنفکران”، “نفرین زمین” و ترجمه “عبور از خط” ا آخرین آثار اوست.

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- سال ۱۳۴۷ برای جلال سال مشارکت در تحریم “کنگره هنرمندان” وابسته به حکومت و سرانجام مشارکت فعال در تشکیل کانون نویسندگان ایران و آشنایی با دکتر علی شریعتی است.

- شمس آل احمد در دفتر خاطرات خود از فشارهای بی امان ساواک می گوید و از سخنان داود رمزی (مامور ساواک)  به جلال ، در حالی که وی را به دفتر مجله تلاش (مربوط به هویدا) احضار کرده بودند:

“خیال نکن آنقدر بی تجربه ام که می گیریم و زندانیت می کنیم؛ و یا تبعیدت می کنیم و از تو امامزاده می سازیم،… همین طوری که داری می روی کافی است ماشین ترمزش را ببرد و تو را زیر بگیرد، یا اگر سوار وسیله ای باشی، کامیونی با سپرش، ماشین تو را پرس کند، خیلی طبیعی… آن وقت دولت به خاطر مرگت، عزادار هم بشود… نعشت را با موزیک بدرقه کند و پای آرمگاه رضاشاه چالت کند…” . همچنین احمد رضا کریمی از عناصر ساواک  در اعترافات خود در دادگاه انقلاب می گوید : ” دربار فشار می آورد جلال تبعید شود”

- جلال در اواخر عمر خود تحت نظر ساواک قرار می گیرد، تا آنجا که ساواک برکناری او از تدریس در هنرسرای عالی را درخواست می کند. این نویسنده پرتوان که همواره به حقیقت می اندیشید، در اواخر عمر پربارش، بر کلبه ای در میان جنگل های اسالم گیلان کوچ کرد. یا بهتر بگویم تبعید، آل احمد به اسالم تبعید شد و به ناگاه در غروب هجدهم شهریورماه  ۱۳۴۸ در میان نایاوری آشنایان این زندگی را بدرود گفت.

جلال آل احمد

جلال آل احمد

 

- رهبر انقلاب درباره جلال می گویند : درباره شخصیت جلال باید گفت اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکری اش بدانیم و شخصیت حقیقی او را چیزی بدانیم که در آخرین مرحله تکامل بدان رسیده است، باید گفت:

” در خدمت و خیانت روشنفکران” نشان دهنده و معین کننده ی شخصیت آل احمد است. در نظر من آل احمد شاخصه یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان کار مشکلی است و محتاج تفصیل. اما در یک کلمه می شود آنرا “توبه روشنفکری” نامید و با همه بار مفهوم مذهبی و اسلامی که کلمه توبه هست جریان روشنفکری ایران که حدودا صدسال عمر دارد با برخورداری از فضل ” آل احمد” توانست خود را از خطای کج فهمی، عصیان، جلافت و کوته بینی برهاند و توبه کند. هم از بد فهمی و تشخیص های غلطش و هم از بددلی ها و بد رفتاری هایش.

آل احمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل یک نسل را او آگاهی داده است و این برای یک انقلاب کم نیست.

- دکتر علی شریعتی نیز درباره آل احمد می گوید: باید با او سعی می کردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم. اما ملک الموت  همان سال اول او را از ما گرفت و من تنها رفتم. اما همه جا او را در کنار خود می یافتم. همه مناسک را – گام  به گام – با هم می رفتیم. اما نمی دانم چرا در “سعی” بیشتر بود.

- چرا در سعی اینهمه بود و بیش از همه جا ؟ شاید از آنرو که در حج خویش نیز چنین بود. نتنها در سعی است که شعله ور می شود و دلش را خبر می کند و روح حج در نظرش حلول می کند و شعشعه ی غیب بی تابش می کند. شاید از آن روز که “سعی” شبیه “عمر” او بود و “سعی ” زندگیش. تشنه و بی قرار در تلاش یافتن “آب” برای اسماعیل های تشنه در این “کویر” و شاید اساسا به این دلیل که او راه رفتنش مثل سعی بود، چقدر خود را به او رساندن سخت بود. باید همیشه می دویدی.

- سیمین دانشور در مورد لحضات اخر عمر جلال اینگونه می گوید :

با دیدن اوضاع جلال، برای آوردن دکتر، خانه را ترک کردم و بعد از برگشتن همه چیز تمام شده بود..

تبسمی آرام بر لبش بود آرام و آسوده، انگار از راز همه چیز سر درآورده و با تبسم می گوید

” کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم”

 

جلال آل احمد