اعتراض

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم

پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید

کمونیست نبودم و اعتراضی نکردم

سرانجام به سراغ من آمدند

هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند...

کمونیسم


کمونیسم یک ساختار اجتماعی-اقتصادی است که تأسیس یک جامعه‏ی بدون طبقه، بدون دولت (هیئت حاکمه) بر اساس مالکیت اشتراکی بر ابزار تولید را ترویج می کند. معمولاً کمونیسم به عنوان شاخه‏ای از جنبشی بزرگ‌تر به نام سوسیالیسم مطرح می‏شود که خط مشی جنبش‏های سیاسی و روشنفکری گوناگونی‏ است که خاستگاه خود را به آثار مارکس بر می‏گردانند. مخالفان می‏گویند که کمونیسم یک ایدئولوژی است در حالی که مروجان کاملاً برعکس می‏گویند که تنها نظام سیاسیِ بدون ایدئولوژی است، چرا که نتیجه منطقی ماتریالیسم تاریخی و انقلاب پرولتاریا است.

«کمونیست‏ها از یکسو، یعنی در عمل، پیشرفته ترین و عزم جزم کرده ترین بخش احزاب طبقه‏ کارگر هر کشور را تشکیل می‏دهند، و درواقع آن بخشی هستند که همه‏ی آن بخش دیگر را به حرکت در می‏آورند؛ و از سوی دیگر، یعنی از دیدگاه نظری آنان نسبت به توده‏ی عظیم پرولتاریا این امتیاز را دارند که به روشنی مسیر حرکت، شرایط و نتایج نهایی نهضت پرولتاریا را درک می‏کنند. هدف فوتی و فوری پرولتاریا همان است که همه احزاب پرولتاریایی دیگر نیز دارند: متشکل کردن پرولتاریا در قالب یک طبقه، سرنگون کردن سیادت بورژوازی و تسخیر قدرت سیاسی به وسیه ی پرولتاریا. نتیجه گیری‏های نظری کمونیست‏ها به هیچوجه مبتنی بر عقاید و اصولی نیست که این یا آن به اصطلاح مصلح جهانی کشف یا اختراع کرده باشد.»

کارل مارکس، مانیفست کمونیست

اگرچه مارکسیسم شالوده‏ی فرم‏های گوناگون کمونیسم مانند لنینیسم، تروتسکیسم، و لوکزامبورگیسم است و مارکس اغلب به عنوان پدر کمونیسم شناخته می‏شود، اما کمونیسم‏های غیرمارکسی هم وجود دارد. مارکس تفاوت کمونیسم خود را با واژه‏ی علمی متمایز می کند. کمونیسم مارکس کمونیسمی است که بر مبنای آزادی طبقه‌ی کارگر بنا شده است. طبقه کارگر بنا بر نقشی که در مناسبات تولید اشغال کرده است، مجبور است نیروی کارش را بفروشد. این فروش نیروی کار کارگر را تبدیل به ماشین می کند و او را از ماهیت انسانی‌اش تهی می سازد. این استثمار برای استمرار خویش دولت را می آفریند، نهادی به نام خانواده (در مفهوم مدرن آن) را بنیان می نهد که پدرسالار است. این روابط حتی در یک خانواده‌ی لزبین هم در این جامعه‏ی پدرسالار بازتولید می‏شود. این روابط پدرسالارانه به زن به چشم جنس دوم نگاه می‏کند و طبعاً چون پدر در راس خانواده قرار دارد، کودکان و زنان همگی جزیی از مایملک پدر محسوب می‌شوند. مارکس در مانیفست می گوید:

«آیا به ما حمله می کنید که می خواهیم به استثمار کودکان توسط پدران و مادران خاتمه دهیم؟ درست است ما به این جنایت اعتراف می کنیم.»

° کارل مارکس، مانیفست کمونیست،   1848                س رود انترناسیونال

 

فدرالیسم

فدرالیسم نظام سیاسی ویژه‌ای که به موجب آن:

  • در کنار یک حکومت مرکزی، چند حکومت‌ خودمختار و محلی دیگر هم وجود دارد که اقتدار و وظایف دولت، میان حکومت مرکزی و حکومت‌های محلی تقسیم می‌شود.
  • دولتهای محلی هر کدام بنا به موقعیت، از حاکمیت یا قسمتی از حاکمیت خود به نفع دیگری که قدرتمندتر است و یا به نفع دولت مرکزی، صرفنظر میکند و در عوض مورد حمایت آن دولت قرار میگیرد. البته روشهای خاصی برای حل اختلاف میان حکومت مرکزی و حکومت‌های محلی مقرر میگردد.
  • به بخش‌ها و حوزه‌های محلی کشور، حقوق و وظایف ویژه‌ای واگذار می‌گردد.
  • در این روش و جریان سیاسی اغلب دو فاکتور مورد نظر است:

1.        

1.       تمرکززدایی در کشور و به رسمیت شناختن خودمختاری و قدرتهای منطقه ای

2.       ایجاد و تقویت فدراسیونی بین کشورهای مختلف دارای حاکمیت ملی

منابع

  • کتاب اصطلاحات سیاسی، به کوشش عبدالرحمان میاح
  • فرهنگ تفسیری ایسم ها/محمد حاجی زاده.-تهران: جامه دران، 1384.

 

سوسیالیست

 

 

عنوان سوسیالیست به طور کلی به گروهها و افرادی اطلاق می شود که به نحوی معتقد به تقدم جامعه بر فرد هستند و نظارت عمومی را در امر تولید و توزیع ضروری می‌شناسند.
سوسیالیسم درمعنای وسیع خود که نوعی اعتقاد به عدالت اجتماعی و ضرورت نظارت و کنترل جامعه در امر اقتصاد و مالکیت می‌باشد، ریشه تاریخی آن به قرن‌ها قبل از میلاد می‌رسد. اما در معنای جدید آن، اول بار در سال1827 به طرفداران رابرت آون (Robert Owen) اطلاق گردید و در سال 1832 در ارگان رسمی سن سیمون Saint simon به نظریات سن سیمون اطلاق شد.

با ظهور مارکسیسم در نیمه قرن نوزده انتشار «مانیفست کمونیست» تحول مهمی در نظریات سوسیالیستی پدید آمد.

مارکس و انگلس تمام سوسیالیستهای قبل از خود را یکباره خیالپرور و سوسیالیستهای تخیلی نامیدند و در مانیفست کمونیست نیز جز سیوسیالیسم مارکسیستی را که نام «سوسیالیسم علمی» بر آن نهادند، همه نظریه‌های دیگر سوسیالیستی را سخت مورد انتقاد و تخطئه قرار دادند.
در زمان حیات مارکس و انگلس، عنوان سوسیالیست به همه طرفداران نظریه سوسیالیسم اعم از مارکسیستی و غیر آن اطلاق می شد اما در بین‌الملل دوم بعد از درگذشت انگلس، اختلاف نظرهایی میان سیوسیالیستها در گرفت.

این اختلاف منجر به این شد که آنهایی که خود را مارکسیست ارتدکس و انقلابی حاد می دانستند به تدریج از استعمال عنوان سوسیالیست و سوسیال دموکرات در مورد خود پرهیز کردند و به جای آن عنوان کمونیست را به خود اختصاص دادند. بدین ترتیب جبهه سوسیالیسم به دو گروه سوسیال دمکرات و کمونیست تقسیم شد.

این تقسیم بعد از پیروزی انقلاب اکتبر شوروی به رهبری لنین و تلاش انترناسیونال دوم به شکل نهایی و کامل خود در آمد، به طوری که از آن زمان به بعد استعمال عنوان سوسیالیست برای کمونیستها (مارکسیستهای ارتدکس) به کلی منسوخ شد.

سوسیالیسم در شکل جدید آن در واقع عکس‌العملی در مقابل انقلاب صنعتی بود که جامعه را به دو قطب متخاصم تبدیل کرده بود. این عکس العمل در تمام اشکال خود به صورت عصیانی بر علیه‌ اندیویدوآلیسم و مظاهر سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آن در قلب لیبرالیسم غربی به وجود آمد.


در مقابل فردگرایان و لیبرالها که تأمین منافع فردی از خود به خود منتهی به تامین مصالح اجتماعی می‌دانستند و وظیفه دولت را در حمایت و حراست از مالکیت خصوصی افراد خلاصه می‌کردند، سوسیالیستها بر مالکیت عمومی ابزار تولید و سرمایه و منابع تولید تاکید داشتند و نظارت جامعه را بر کلیه ابعاد اقتصاد لازم می‌شمردند.

البته نحوه اعمال نظارت جامعه و حدود مالکیت عمومی برافراد و منابع تولید، اشکال گوناگون سوسیالیسم را به وجود آورده است.

 

لیبرالیسم

 

 

اصطلاح لیبرالیسم برگرفته از ریشه لاتینی Libre به معنای آزادی است.

تعریف کلی

لیبرالیسم به آرایه وسیعی از ایده‌ها و تئوری‌های مرتبط دولت اطلاق می‌شود که آزادی شخصی را مهم‌ترین هدف سیاسی می‌داند. لیبرالیسم مدرن در عصر روشنفکری ریشه دارد. به صورت کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تأکید دارد. شاخه‌های مختلف لیبرالیسم ممکن است سیاست‌های متفاوتی را پیشنهاد کنند، اما همه آنها به صورت عمومی توسط چند قاعده متحد هستند، شامل توسعه آزادی اندیشه و آزادی بیان، محدود کردن قدرت دولت‌ها، نقش قانون، تبادل آزاد ایده‌ها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک سیستم شفاف دولتی. همه لیبرال‌ها -همینطور بعضی از هواداران ایدئولوژی‌های سیاسی دیگر - از چند فرم مختلف دولت که به آن لیبرال دموکراسی اطلاق می‌شود، با انتخابات آزاد و عادلانه و حقوق یکسان همه شهروندان توسط قانون، حمایت می‌کنند.

لیبرالیسم از سویی به یک جریان سیاسی بورژوازی اطلاق می‌شد که در عصر مترقی بودن آن یعنی در زمانی که سرمایه‌داری صنعتی علیه اشرافیت فئودالی مبارزه می‌کرد و درصدد گرفتن قدرت بود، به وجود آمد و رشد کرد . لیبرال‌ها در آن زمان بیانگر منافع و مدافع طبقه‌ای در حال رشد و بالنده بودند. آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی دوران فئودالیسم را طلب می‌کردند، می‌خواستند که قدرت مطلقه سلطنت محدود شود، در مجلس عناصر لیبرال راه یابند و حق رأی آزاد و سایر حقوق سیاسی در محدوده خاص آن دوران و به مفهوم بورژوایی آن به رسمیت شناخته شود. در قاموس مارکسیستی، مفهوم سیاسی لیبرالیسم به یک روش لاقیدانه و درویش مسلکانه در داخل حزب طبقه کارگر نسبت به دشمن طبقاتی اطلاق می‌شود . در این مفهوم لیبرالیسم به معنای آشتی طلبی غیر اصولی به ضرر اساس اندیشه‌های ”مارکسیسم – لنینیسم“، نرمش بجا در مقابل خطا و نادیده گرفتن نقض اصول به علل مشخصی به کار می‌رود. لیبرالیسم در این مفهوم از نمودهای فرصت‌طلبی و فردگرایی است .

لیبرالیسم و اقتصاد

لیبرالیسم در زمینه اندیشه‌های اقتصادی، به معنای مقاومت در برابر تسلط دولت بر حیات اقتصادی در برابر هر نوع انحصار و مداخله دولت در تولید و توزیع ثروت است.

لیبرالیسم و مذهب

لیبرالیسم مذهبی به معنای اعتقاد به حق هر کس در انتخاب راه پرستش خداوند یا بی ایمانی است .

منابع

ویکی‌پدیا به زبان انگلیسی

وب‌گاه سبزینه مطلب از «فرهنگ سیاسی، نوشته غلامرضا بابایی»

سرمايه‌داري يا کاپيتاليسم چيست ؟

سرمايه‌داري يا کاپيتاليسم نظام اقتصادي که با انقلاب صنعتي نخست در اروپاي غربي و آمريکا پديد آمد و سپس به کشورهاي غير غربي نيز راه يافت و در آنها رشد کرده است. در اين نظام از نظر ابزارهاي توليد، وسايل مکانيکي (ماشين) – به جاي نيروي کار انسان و حيوان در شيوه‌هاي ساده‌تر توليد – نقش درجه اول دارد و بخش عمده‌اي از نظام زندگي اجتماعي برگِرد ضروريات توليدِ صنعتي سامان مي‌يابد؛ و از نظر حقوقي بخش عمده‌ي فعاليت اقتصادي – بويژه مالکيت و سرمايه‌گذاري براي توليد کالا – در دست افراد و موسسه‌هاي خصوصي (غير دولتي) است که از راه رقابت اقتصادي در جهت کسب سود رهبري مي‌شوند.

عنوان کاپيتاليسم را بيشتر سوسياليست‌ها و بخصوص مارکسيستها رواج دادند و مراد آنها از آن، سيستمي است که در آن مالکيت خصوصي سرمايه تعيين کننده‌ي چهره‌ي اقتصادي و سياسي آن و همچنين پديد آورنده‌ي نوعي نظم اجتماعي خاص است که در آن طبقه حاکم، که سرمايه‌داري يا بورژوازي ناميده مي‌شود، از نيروي توليدي جامعه به سود خود بهره‌گيري مي‌کند. اين سود از راه کمتر پرداختن به کارگران به دست مي‌آيد، يعني کمتر از مبلغي که، به نظر سوسياليستها تمام ارزش توليد کارگرانست؛ اما مبلغي که پرداخت مي‌شود برابر است با ارزش نيروي کارگر در شرايط مالکيتِ خصوصي ابزارهاي توليد و بازار کار. اما، اقتصاددانان غير مارکسيست سرمايه‌داري را سيستمي مي‌دانند که در آن توليد ميان عوامل توليد (کار، زمين، سرمايه) برحسب توليدگري نهايي آنها توزيع مي‌شود و در نتيجه، نظامي‌ست عادلانه. اين نظريه، مالکيت خصوصي وسايل توليد را مشروع و منبع توليد گرِ درآمد مي‌داند، بر خلاف مارکسيستها که کار را تنها منبع ارزش مي‌شمارند؛ در نتيجه سود سرمايه را برداشت نامشروع از توليد، به زيان جامعه و نفع طبقه‌ي سرمايه‌دار مي‌دانند.

سرمايه‌داري، چنانکه از کاربرد کلمه بر مي‌آيد، اغلب به معناي نظامي‌ست که در آن مالکيت سرمايه‌هاي بزرگ وجود دارند و واحدهاي بزرگ توليدي و سرمايه‌اي (مانند بانکها) به آنان تعلق دارد. بنابراين، جامعه‌يي را که در آن عمده‌ي صنايع در دست توليد کنندگان کوچک باشد – که مارکس آنان را خرده بروژوازي مي‌نامد و از بورژوازي جدا مي‌کند – بدشواري مي‌توان «سرمايه‌داري» ناميد.

سرمايه‌داري، به عنوان ايدئولوژي، پشتيبان نابرابري‌هاي درآمد و ثروت است، و اين نابرابري را ناشي از مقدار کمکي مي‌داند که افراد با صرف انرژي و منابع خود (کار، زمين، سرمايه) به جريان توليد مي‌کنند و به همان نسبت از آن بهره‌مند مي‌شوند. سرمايه‌داري، هوادار ليبراليسم اقتصادي‌ست و بازار آزاد اقتصادي را که در آن همه‌ي توليد کنندگان و مصرف کنندگان آزادانه و با امکان انتخاب با هم روبرو شوند، شراط لازم نمايان شدنِ توانمندي‌هاي توليدي و پيشرفت اقتصادي مي‌داند.

دورانهاي تکامل سرمايه‌داري را اغلب به سه بخش تقسيم کرده‌اند: رشد سرمايه‌داري با رشد بازرگاني آغاز مي‌شود که در آن سرمايه‌داران بزرگ بر جريان داد و ستد مسلط مي‌شوند. با انقلاب صنعتي مرحله‌ي سرمايه‌داري صنعتي آغاز مي‌شود. در اين دوره مالکان کارخانه‌هاي بزرگ، کانها و ديگر بنگاهاي اقتصادي بر جريان توليد مسلطنند. سرانجام، مرحله سرمايه‌داري مالي فرا مي‌رسد. در اين دوره تسلط اقتصادي رفته رفته به دست باکنداران و پولداران بزرگ مي‌افتد و اينان با پول خود بر موسسه‌هاي صنعتي مسلط مي‌شوند. در اين دوره سرمايه‌گذاران از مدريت روزانه واحدهاي صنعتي فارغ مي‌شوند و فقط بر آنها نظارت مي‌کنند و با قدرت مالي خود از آنها سود مي‌برند. اما هيچکدام از اين مراحل انحصاري نيست، به اين معنا که با پيدايش مرحله‌ي پسيني مرحله پيشين بکل از ميان نمي‌رود. گاهي از مرحله‌ي چهارمي نيز ياد مي‌شود و آن «سرمايه‌داري دولتي» است. لنين سرمايه‌داري دولتي را مرحله‌اي تعريف مي‌کند که در آن دولت اداره و بهره‌گيري از وسايل توليد را به نفع طبقه‌اي که مهار دولت را در دست دارد، انجام مي‌دهد. اما اصطلاح «سرمايه‌داري دولتي» براي هرنوع سيستم اقتصاد دولتي نيز به کار مي‌رود؛ و گاه به معناي انتقادآميز براي نظام اقتصاد کشورهاي کمونيست به کار مي‌رود؛ بدين معنا که در آنها «سرمايه‌داري دولتي» و بهره‌کشي بورکراسي جانشين سرمايه‌داري خصوصي شده است.

به نظر آن دسته از اقتصاددانان غير سوسياليست که عنوان سرمايه‌داري را مي‌پذيرند، سرمايه‌داري سيستمي است بر اساس مالکيت و سرمايه‌گذاري خصوصي و چند سيستمي، اگر آزادانه و با کمترين دخالت کار کند، توليد را به بيشترين حد مي‌رساند و منابع کمياب و فعاليتها را به منطقيترين شکل ميان شاخه‌هاي مختلف توليد توزيع مي‌کند. سوسياليستها و بخصوص مارکسيستها، علاوه بر رد مشروعيت آن بخش از توليد که به مالکان خصوصي مي‌رسد، چه بسا منکر آنند که بدون توليد و توزيع برنامه‌اي «توزيع منطقي» بتواند وجود داشته باشد. به نظر آنان، پول آدم فقير و پول آدم غني در بازار يک قدرت خريد دارد، اما هرچه مقدار پولي که کسي دارد بيشتر شود، «فايده‌ي نهايي» پول کمتر مي‌شود، و هرچه توزيع نابرابرتر باشد از ارزش کلي پول کاسته مي‌شود؛ يعني، بيشتر صرف خريدهايي مي‌شود که ارزش حقيقي کمتري دارند. بنابراين، اين جريان هم غير منطثي است و هم بيدادگرانه. اينگونه توزيع، موجب ترجيح مصارف لولکس بر مصارف کمابيش ضروري مي‌شود، و بدينگونه بنياد اقتصاد را خراب مي‌کند. زيرا اقتصاد بايد براي برآوردن بيشتر نيازهاي ضروري بکار رود، نه انکه سازمان توليد را با بنيادِ موجودِ قدرتِ خريد سازش دهد. هواداران معمولا پاسخ مي‌دهند که لازمه‌ي حداکثر توليد وجود انگيزه‌هاي بزرگ براي سرمايه‌داران است که با ترکيب عوامل توليد و بکار انداختن سرمايه خود خطر مي‌کنند، و توزيع برابر درامدها موجب کاهش بازده کلي مي‌شود. سوسياليستها، از سوي ديگر چنين پاسخ مي‌گويند که رسيدن به بالاترين حد توليد، تنها سنجه‌ي تعيينِ شايستگي يک سيستم اقتصادي نيست، بلکه عدالت و سير به سوي برابري در توزيع نيز همانقدر اهميت دارد.

در ايران، نظام سرمايه‌داري به معنايي که در بالا توضيح داده‌ شد وجود خارجي ندارد زيرا در طول تاريخ ايران سرمايه‌داري بيشتر انحصاري و دولتي بوده است تا رقابتي و مبتني بر بازار آزاد. همچنين سرمايه‌داران ما اغلب خرده ‌بورژوا هستند تا بورژوا.

با ملي کردن نفت در 50 سال پيش توسط دکتر محمد مصدق، نفت به عنوان يک سرمايه‌ملي در انحصار دولت قرار گرفت و در حقيقت ملي کردن نفت همان دولتي کردن نفت شد و پول سرشاري به جيب دولت وارد گشت، از اين مفر دولت ثروتمندترين نهاد جامعه گشت و انحصار دولتي چه در زمان پهلوي دوم و چه در زمان بعد از انقلاب را منجر گرديد (کارهاي محمد مصدق و پهلوي دوم پس از او، در قبل از انقلاب و دولت سوسياليستي ميرحسين موسوي در دولتي شدن اقتصاد سهم بسزايي داشتند)، در اين هنگام باتوجه به اينکه هيچ رقيبي براي دولت وجود ندارد و دولت نيز اجازه رقابت و شکل گيري بخش خصوصي را نمي‌دهد، رشد اقتصادي کشور و توسعه آن دچار اختلال مي‌شود و متعاقبا وقتيکه کشوري توسعه يافته نباشد دموکرات – که يکي از شاخص‌هاي حاصله از توسعه يافتگي است – نيز نخواهد شد و همينطور وقتيکه دولت انحصار سرمايه ‌را در دست داشته باشد و به بخش خصوص وابسته نباشد، هيچگونه دليل منطقي پيدا نخواهد شد که به مردم پاسخگو باشد و بخواهد لوازم دموکراتيزه شدن جامعه را فراهم آورد.

از اين جهت است که عده‌اي از روشنفکران راستگرا و ليبرال که بعد انقلاب شکل گرفته‌اند معتقدند که بايد با قدرتمند کردن بخش خصوصي لوازم يک سيستم اقتصادي باز را که مي‌تواند بستر توليد يک نظام سرمايه‌داري شود، محيا کرد. (توجه شود که راستگرا به معناي اصولگرايي نيست، اما اصولگرايي همان راست گرايي است، براي اطلاعات بيشتر لينکهاي پيوست شده را مطالعه کنيد)

در دروان سازندگي، پس از اينکه دوران جنگ خاتمه يافت و دولت سوسياليست اسلامي ميرحسين موسوي به پايان عمر خود رسيد، آيت الله هاشمي رفسنجاني با حمايت از عده‌اي از هواداران خود که بعدها تکنوکرات خوانده شدند، سعي کرد که با منتقل کردن تدريجي اقتصاد دولتي به اقتصاد باز از طريق تبديل کردن مديران دولتي به مديران اقتصادي بخش خصوصي، اين مدل را در کشور پياده کنند که در آن به تدريج مديران دولتي سابق با مستقل شدن و سرمايه‌دار شدن بر جريان توليد مسلط شوند و به مرور زمان بر طبق همان مراحلي که براي شکل گيري سرمايه‌داري در بالا شرح داده شد، اينها (تکنوکرات‌ها) تبديل به سرمايه‌داران بزرگي شوند که متضمن قدرتمند کردن بخش خصوصي و گشتن چرخ اقتصاد و پيشرفت برنامه توسعه کشور (development) باشند، اما اين برنامه ايشان که بر مبناي اختصاصي سازي ابتدايي که منجر به خصوصي سازي در بلند مدت مي‌شد به دليل مسائل سياسي و نقايصي که داشت مختل شد و بعدها از اين قضيه براي تضعيف پايگاه سياسي ايشان استفاده فروان شد بدين معنا که اين سيستم را رانتخواري دولتي و مافياي اقتصادي نام نهادند و مديران مذکور را مفسدان اقتصادي خواندند، درصورتيکه زمانيکه آيت الله هاشمي دست در ابتکار اين طرح زدند، هيچ سرمايه‌گذار خارجي و داخلي که بتواند بديل تکنوکرات‌هاي مذکور باشند وجود نداشت و ايشان در استدلال خودشان اين را بهتر ديدند که با اختصاصي سازي صنايع اين زمينه را فراهم آوردند که در بلند مدت صنايع خصوصي شوند. (منتقدان بايد توجه کنند که در زمانه‌اي که هيچ سرمايه‌دار داخلي نيست که بشود منابع دولتي را در اختيار او گذاشت و اينکه يک نظام که تازه انقلاب کرده است نمي‌تواند درها را باز کند و اين ماليکتها را به يکباره به سرمايه‌داران خارجي بدهد اين طرح شايد منطقيترين طرحي بود که مي‌توانست زمينه ليبراليسم اقتصادي و بازکردن اقتصاد کشور که زمينه‌هاي توسعه و متعاقبا دموکراسي‌اند را فراهم کند.)

همچنين در طول سالهاي اخير مقام معظم رهبري نيز با ابلاغ سياست‌هاي اصل 44 قانون اساسي که در مجمع تشخيص مصلحت تدوين شده‌اند و بر طبق آن 80٪ مالکيتهاي بزرگ به بخش خصوصي واگذار مي‌شود، اين زمينه را از لحاظ قانوني فراهم کردند که بعد از 100 سال اقتصاد ايران از حالت دولتي خارج و به يک حالت پوياي رقابتي که در آن بخش خصوصي نقش اصلي را بازي مي‌کند تبديل شود. که اگر اين طرح به طور کامل اجرا شود مي‌تواند عامل تبديل شدن ايران از يک نظام با اقتصاد دولتي و ضعيف به يک نظام با اقتصادي توسعه‌يافته و قدرتمند بشود و اين داريت ايشان در اين مورد اگر که در اجرا موفق شود مي‌تواند ايشان را به يکي از قهرمانان آينده تاريخ معاصر ايران که آن را از حالت رکود دولتي به پويايي اقتصادي رسانده است تبديل کند.

اما متاسفانه هنوز اين سياستهاي به مرحله اجراي کامل نرسيده اند و درگيري‌هاي سياسي درون نظام مانع از اين امر شده است. اين درگيري‌ها از يک طرف مربوط به دولت مي‌شود که تفکري التقاطي حاصله از «چپگرايي راست‌گرا» دارد يعني اينکه هم عدالت‌خواه است و هم طرفدار بازار آزاد و اين به بي‌نظمي فکري به اختلال و بي‌برنامگي در عمل منجر مي‌شود و از طرف ديگر بخشي از بدنه جناح راست نيز قصد دارند مانند همانکاري که آيت الله هاشمي رفسنجاني در دوران سازندگي انجام دادند با قدرتمند کردن دولتمردان وابسته به جناح راست و بخش اقتصادي سپاه به آن مدل مذکور که در بالا توضيح داده شد برسند.

حال اختلافاتي که در حال حاضر بيش از همه چيز نظام اقتصادي ايران را رنج مي‌دهد اول همين درگيري بين مافيا‌هاي اقتصادي تکنوکرات‌ها، راستها و بخشي از دوم‌ خردادي‌ها و بخش اقتصادي سپاه و فرماندهان اين نهاد پر قدرت براي منافع اقتصادي و اينکه چه کسي بعد از اجراي سياستهاي اصل 44 سرمايه‌دار بزرگ ايران خواهد شد است. (که خوب اينجا رانت دولتي نقش اصلي را بازي مي‌کند.) و دوم هم سوء مدريت و بي‌برنامگي اقتصادي دولت است که هيچ مدل مشخص و خاصي را مدنظر ندارد و درحال به هدر دادن سرمايه‌ها و کند شدن روند خصوصي سازي کشور است و به محض اينکه نتوانست کشور را خوب مدريت کند همه چيز را به گردن مافياهاي اقتصادي مي‌اندازد درصورتيکه عواقب تزريق بيش از حد پول به جامعه و سياستهاي بانکي دولت و … که همه و همه تورم زا هستند و وضعيت اقتصادي کشور را بغرنج کرده است ربطي به مافياهاي اقتصادي ندارد، بلکه مافياهاي اقتصادي شايد 30٪ تاثيرگذار باشند ان 70٪ را مقصر کيست؟

اميد است که اين درگيري‌هاي دروني در کنار حمايت جدي رهبري از اجراي سياستهاي اصل 44 و … بتوانند باعث اين شوند که ايران بعد از سالها از اقتصاد دولتي خارج شود به اقتصادي پويا برسد. (با اين که دولتي کردن اقتصاد بسيار آسان است اما برخلاف آن خارج کردن اقتصاد از حالت دولتي بسيار سخت است و به قولي وقتي يک ديوانه‌اي سنگي در چاه مي‌اندازد هزار عاقل نمي‌توانند درش بياورند!)

نازیسم


نازیسم به عنوان یک مفهوم تاریخی، نوعی نظام حکومتی دیکتاتوری سرمایه داری است. فاشیسم و نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری سرمایه مالی بزرگ است، (که در شرایط بحران حاد (اقتصادی) برای حفظ حکومت از به قدرت رسیدن کارگران در جامعه حاکم می‌شود)، برعلیه سایر بخش‌های سرمایه داری و دیگر بخش‌های جامعه نظیر کارگران. این واژه بعدها در مفهوم گسترده‌تری به کار رفت و به دیگر رژیم‌های دست راستی که دارای ویژگی‌های مشابهی بودند، اطلاق شد. نازیسم نوعی از اندیشه فاشیسم و دیکتاتوری سرمایه مالی می‌‌باشد.

این اصطلاح بارها در ارتباط با دیکتاتوری آلمان نازی از سال ۱۹۳۳ تا سال ۱۹۴۵ (رایش سوم) استفاده می‌گردد. این تفکر توسط حزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان (ان اس دی‌ای پی یا حزب نازی) و به وسیله پیشوا آدولف هیتلر مطرح گردید. طرفداران نازیسم نظریه برتری "نژاد آریایی" و ملت آلمان را نسبت به سایر نژادها و ملل مطرح نمودند. نازیسم در آلمان امروزی غیر قانونی می‌‌باشد، گرچه بقایا و احیا کنندگان نازیسم مشهور به "نئو نازی" در آلمان و خارج از آن مشغول فعالیت می‌‌باشند

 

 

آنارشیسم

 

 

آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعه‌ای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست می‌داند که بهترین شکل آن ایجاد گروه‌های خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعه‌ای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمان‌یافته بهتر خواهد شد و گروه‌های داوطلب می‌توانند بهتر از دولت‌های کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیست‌ها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت می‌دانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است). آنارشیسم خود زیرنحله‌های پرشماری می‌دارد که جز در یکی دو اصل بنیادین شباهت چندانی با هم نمی‌دارند. این خود تا حدی خاسته از ماهیت آنارشیسم است که وجود خویشتن را در نفی و مخالفت می‌جوید. ماهیت آزاد و غیرمتمرکز آنارشیست‌ها در سازمان‌نیافتگی نسبی تشکیلات ایشان پیداست. ایشان ضمن التزام به اصول بنیادین آنارشیسم در تفسیر این اصول و به فعلیت درآوردن آنها اختلاف‌های اساسی توانند داشت. مهم‌ترین این اصل‌های بنیادین چنان که پیشتر گفته آمد نفی حکومت است. چون در نگریسته شود عصارهٔ تفکر آنارشیستی تأکید بر آزادی فرد است. این تأکید منجر به تقبیح و مخالفت با هر گونه اقتدار بیرونی (خاصه حکومت) که مانعی در رشد و تعالی آزاد فرد تلقی می‌شود، می‌گردد...

آنارشی مشتق از واژهٔ یونانی anarkos به معنای «بدون رئیس» و Anarchia به معنای «عدم حکومت» است. [۱]

از اندیشمندان برجستهٔ آنارشیست می‌توان از ویلیام گادوین، ماکس اشتیرنر، لئو تولستوی، پیر ژوزف پرودون، میخائیل باکونین، پطر کروپوتکین، الیزه رکلوز[۱] ، ماری بوخین ، اما گلدمن ، نوام چامسکی ، و اخیراً متفکران آزادی‌طلب و محافظه‌کاری با گرایش آنارشیستی مانند هانس هرمان هوپ و موری روثبارد نام برد.

آنارشیست‌ها در فلسفه «بگذار انجام دهند» (Laissez faire) با هم اشتراک نظر دارند اما در تئوری به دسته‌های آنارشیسم تحول‌خواه، آنارشیسم کمونیست، و آنارشیسم اندیویدوالیست تقسیم می‌شوند.

برای مثال پرودون یک آنارشیست اندیویدوالیست بود و آنارشیسم به شکل یک جنبش اجتماعی با کتاب «مالکیت چیست» او آغاز شد. پرودون با مالکیت مخالف نیست بلکه نحوه اکتساب و بهره‌برداری از آن را نیازمند اصلاح می‌داند.

آنارشیسم از نظر روش‌های اجرایی به دو دسته آنارشیسم انقلابی و آنارشیسم مسالمت‌جو تقسیم می‌شود. آنارشیست‌های رادیکال (انقلابی) طرفدار ترور، اعتصاب و برانداختن ناگهانی تشکیلات دولت هستند. در سده ۱۹ آنها سیاست‌مدارن و پادشاهان بسیاری را ترور کردند. آنارشیست‌های مسالمتجو مانند لئو تولستوی، طرفدار عدم خشونت هستند.

آنارشیسم نوین

صورت‌بندی مدرن نظریهٔ آنارشیسم با اثر ویلیام گادوین در سال ۱۷۹۳با نام تفحصی پیرامون عدالت سیاسی و تأثیرش بر شادمانی و فضیلت عام  آغاز شد. بسیاری چون پرودون باکونین، اشتیرنر، تاکر، تولستوی و کروپوتکین دنبالهٔ کار وی را گرفتندنظریه‌پردازان آنارشیسم معمولاً پیرو یکی از چهار شاخهٔ زیرند:

  • آنارشیسم کمونیست
  • آنارشیسم سندیکالیست (سندیکاگرا)
  • آنارشیسم اندیویدوالیست (فردگرا)
  • آنارشیسم دینی

 

آنارشیسم کمونیست

پطر کروپوتکین از شخصیت‌های محوری این نحله و واضع اصطلاح «کمونیسم آنارشیست» است. از نظر پیروان این نحله انسان موجودی به‌ذات اجتماعی‌است و سود اجتماع در ذات خود در تقابل با سود فرد نیست بل مکمل آن است. همنوایی میان انسان و اجتماع در سایهٔ نفی نهادهای اجتماعی اقتدارگر خاصّه دولت ممکن است.

آنارشیسم سندیکاگرا

آنارشیسم سندیکاگرا رستگاری را در نزاع اقتصادی و نه نزاع سیاسی طبقهٔ کارگر می‌جوید. پیروان آن با تشکیل اتحادیهٔ کارگری و سندیکاها قصد نزاع با ساختار قدرت می‌دارند. از نظر ایشان سرانجام با یکی انقلاب بنیادهای حکومت فعلی فرو می‌ریزد و نظم اقتصادی نوِ اجتماع بر پایهٔ سندیکاها شکل می‌گیرد. اکنون در برخی از کشورهای اروپایی و امریکای جنوبی به شکل جنبش وسیع توده‌ای درآمده است.

 آنارشیسم فردگرا

بنیاد نظری آنارشیسم فردگرا را در آثار ماکس اشتیرنر آلمانی و بنجامین تاکر آمریکایی پیدا توان کرد. اشتیرنر در کتاب شخص و دارایی‌اش  (چاپ نخست ۱۸۴۴) عقایدش را تشریح کرده‌است. به اعتقاد وی انسان حق دارد هر آنچه می‌خواهد انجام دهد. و هر چه آزادی وی را سلب کند نابود باید گردد. اشتیرنر نه تنها با قانون و مالکیت خصوصی سر مخالفت می‌دارد بلکه با مفاهیم خدا و کشور و خانواده و عشق هم بنای ناسازگاری می‌گذارد. منتها مخالفت وی با این مفاهیم به معنی فتوا به نابودی آنها نیست. بلکه از نظر وی انسان هر گاه بخواهد به این مفاهیم تن تواند دادن اگر باعث شادمانی‌اش شود ولی سرسپردگی به این مفاهیم وظیفهٔ شخص نیست. نظریات تاکر را با نام آنارشیسم فلسفی نیز می‌شناسند و آن را سهم آمریکاییان در تاریخ نظریهٔ آنارشیسم قلمداد می‌کنند. معمولاً میان آنارشیسم فلسفی یا آنارشیسم فردگرا و آنارشیسم کمونیست یا توده‌گرایی تقابل می‌افکنند. از جمله تفاوت‌هایی که بیان می‌دارند تشویق به خشونت در دومی بر خلاف اولی‌است. این تقابل‌افکنی مخالفانی هم می‌دارد. تاکر در نظریه‌پردازی‌های خویش از دارایی چیست؟ پرودون اثر پذیرفت. او با هرگونه اعمال قدرت از سوی دولت مخالف بود و آن را غیراخلاقی می‌دانست. تاکر و پیروانش با چهار انحصار اصلی‌ای که آبشخورشان وجود دولت می‌بود به مخالفت پرداختند: زمین، پول، دادوستد و حقوق پدیدآورندگان. نابودی این انحصارات را مایهٔ از میان رفتن فقر می‌دانستند. با قدرت‌گرفتن سندیکاها و سایر پیکره‌های اجتماعی در ایالات متحده آنارشیسم فردگرا افول کرد.

آنارشیسم دینی

تولستوی نظریه پرداز آنارشیسم دینی شناخته می‌شود گاه حساب آنارشیسم دینی را از دیگر زیرنحله‌های آنارشیسم جدا می‌کنند.

آنارشیسم در قیاس با دیگر نحله‌های سیاسی

آنارشیسم در اصول و یا نسخه‌پیچی‌ها با دیگر نحله‌های سیاسی نظیر لیبرالیسم و سوسیالیسم شباهت‌هایی می‌دارد.

آنارشیسم و لیبرالیسم

در آنارشیسم همچو لیبرالیسم بر آزادی (فردی و سیاسی)، شادمانی و کامیابی فرد تأکید می‌رود. در لیبرالیسم کلید نیل به مقصود دخالت حداقلی دولت در امور مردمان است. این دخالت تنها از روی ضرورت باید بودن و غرض از آن جلوگیری از اخلال در سیر طبیعی و رفتار «دست نامرئی»‌است. اما در آنارشیسم حکومت به‌یک‌بارگی نفی می‌شود و همین دخالت کمینه هم بر تافته نمی‌شود.

آنارشیسم و سوسیالیسم

رابطهٔ آنارشیسم و سوسیالیسم غامض‌تر از آنِ آنارشیسم و لیبرالیسم است تا آنجا که برخی نویسندگان منکر خویشاوندی میان این دو نحله شده‌اند. این امر برخاسته از آن است که در نگاه نخست در سوسیالیسم تکیه بر حقوق اجتماع در مقابل فرد است در حالی که در آنارشیسم سخن از حقوق فرد در مقابل اجتماع است. با این حال در نهایت به نظر می‌آید که نسخه‌پیچی‌های آنارشیست‌ها (خصوصاً نوع کمونیست) کم شباهت با نسخه‌پیچی‌های سوسیالیست‌ها نیست. آنارشیست‌ها چون سوسیالیست‌ها با مالکیت شخصی مخالف‌اند. هر دو برای ساختن جامعه‌ای می‌کوشند که در آن هر کس در حد توانایی‌های خویش در خوشبختی اجتماع بکوشد و تا آنجا که نیاز می‌دارد از خدمات اجتماع بهره‌مند شود.

منابع:

1.    داریوش آشوریفرهنگ سیاسی. چاپ چاپ پنجم، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۵۱، صص. ۳۰-۳۲. 

2.    D. Novak, "the Place of Anarchism in the History of Political Thought"

3.    An Enquiry concerning Political Justice and Its Influence on General Virtue and Happiness

4.    D. Novak, The Place of Anarchism in the History of Political Thought

5.    Anarcho-Communism

6.    Anarcho-Syndicalism

7.    Anarcho -Individualism

8.    D. Novak "The Place of Anarchism in the History of Political Thought"

9.    D. Novak "The Place of Anarchism in the History of Political Thought"

10.                      آشوری ۳۲-۳۳

11.                      S. Fanny Simon, "Anarchism and Anarcho-Syndicalism in South America"

12.                      Der Einzige und sein Eigentum

13.                      D. Novak "The Place of Anarchism in the History of Political Thought"

14.                      William O. Reichert, "Toward a New Understanding of Anarchism"

15.                      Victor S. Yarros, "Philosophical Anarchism: Its Rise, Decline" and Eclipse

16.                      D. Novak "The Place of Anarchism in the History of Political Thought"

17.                      D. Novak "The Place of Anarchism in the History of Political Thought"

آنارشیست

آنارشی مشتق از واژهٔ یونانی anarkos به معنای 'بدون رئیس' است. رویکرد عام آنارشیست‌ها تأکید بر این نکته‌است که می‌توان بدون ساختارهای مقیدکننده یا محدودیت زا زندگی نیکویی داشت. هر سازمان یا اخلاقیاتی که با آزادی انتخاب شیوهٔ زندگی در تعارض باشد باید مورد حمله، انتقاد و نفی قرار گیرد. پس مسئلهٔ مهم آنارشیست‌ها تعریف موانع و ساختارهای تصنعی و تمایز دادن آنها از ساختارهای طبیعی یا فعالیت‌های اختیاری است.

از اندیشمندان برجستهٔ آنارشیست می‌توان از ویلیام گادوین، ماکس استیرنر، لئو تولستوی، پیر ژوزف پرودون، میخائیل باکونین، پطر کروپوتکین و اخیراً متفکران آزادی طلب و محافظه کاری با گرایش آنارشیستی مانند هانس هرمان هوپ و موری روثبارد نام برد.

شاخه‌های مختلف آنارشیسم بر جنبه‌های مختلفی از جامعهٔ بی رهبر تأکید دارند: روایت‌های آرمانشهرگرا در پی برابری خواهی (egalitarianism) جهاشمولی هستند که در آن هرکس یک نفر به شمار آید و نه بیشتر، و لذا ارزش‌های هر شخص وزن و ارزشی برابر با ارزش‌های دیگران داشته باشد (آنارشیست‌های آرمانشهرگرا در قرن نوزدهم این ایده را در چند جامعهٔ کوچک آزمودند، جوامعی که همگی عمر کوتاهی داشتند.) اما آنارشیست‌هایی که همدلی بیشتری با انگارهٔ فردگرایی زمخت آمریکایی دارند یا کسانی که در پی زندگی ساکت و منزوی نزدیک به طبیعت هستند، مساوات گرایی را رد می‌کنند.

برای نمونه، ماکس استیرنر هر نوع محدودیت بر کنش افراد را نفی می‌کند، از جمله ساختارهای اجتماعی را که می‌توانند به طور خودجوش شکل گیرند – مثلاً اتوریتهٔ خانواده، پول، مؤسسات قانونی (مانند قوانین متعارفی)، و حقوق مالکیت مورد قبول او نیست. پرودون، از سوی دیگر، مدافع جامعه‌ای از همکاری شرکت‌های کوچک است. جنبش همکاری طلب اغلب مطلوب کسانی است که گرایش اجتماع گرا دارند اما از مدل بالقوه مستبد سوسیالیسم رویگردان اند. اندیشمندان لیبرالی حامی بازار آزاد هم گاهی راه حل‌های آنارشیستی را برای مسائل اقتصادی و سیاسی تجویز می‌کنند: این دسته اعتقاد دارند که سرشت دلبخواه و اختیاری نظام بازار، آن را اخلاقی و ابزار مؤثری برای توزیع منابع می‌سازد. به همین خاطر آنان دولت را به خاطر در اختیار گرفتن منابع (تأمین درمانی، آموزش و نیز پلیس و خدمات حفاظتی) سرزنش می‌کنند؛ به باور آنان کالاها و خدمات اجتماعی باید به طور خصوصی و از طریق بازار آزاد عرضه شوند.

گرایش سیاسی آنارشیست‌ها هر طور که باشد(اجتماع گرا باشند یا فردگرا)، مسئلهٔ فلسفی پیش رویشان این است که چگونه قرار است جامعهٔ آنارشیک را حفظ کرد. این مسئله شایان تدقیق است و باید ناهمسازی‌های احتمالی چنین جامعه‌ای را بررسی نمود. آنارشیست‌های تاریخ نگر معتقد اند که آنارشی حالت نهایی دولت است که انسان (ناگزیر) به آن می‌رسد – آنها با کلیّت نظریهٔ مارکس موافق اند. مطابق این نظریه تاریخ (و آینده) به دوره‌های قراردادی تقسیم می‌شود که ویژگی شان حرکت به سوی کمتر شدن اتوریته در زندگی (یعنی زوال تدریجی ساختارهای سرکوبگر یا تقسیم کنندهٔ جامعه‌است)، و این حرکت اجتناب ناپذیر است. آنارشیست‌های رادیکال ادعا می‌کنند که آینده را تنها با نبرد می‌توان از آن خود نمود، پس باید در برابر هرگونه تحمیل اتوریته بر کنش‌های فرد ایستادگی کرد – این مبارزه جویی شامل کنش فعالانهٔ آنارشیست‌ها برای خراب کردن، بی اثر کردن و امحای ابزارهای جبّاریت دولت نیز می‌شود؛ جناح مساوات گرای آنارشیسم فقط دولت را جبّار می‌داند اما کسانی که همدلی بیشتری با نقد اخلاقی سوسیالیسم به سرمایه داری دارند، بر سرشت سرکوبگر شرکت‌های چندملیتی و کاپیتالیسم جهانی تأکید دارند. در مورد شیوهٔ نفی اتوریته، برخی آنارشیست‌ها مسالمت آمیز عمل می‌کنند (و از اعتراض گاندی به حاکمیت بریتانیا بر هند سرمشق می‌گیرند)، بقیه توسل به خشونت را برای حفظ آزادی شان از جبر خارجی مباح می‌شمارند. برخی شاخه‌های آنارشیسم، همسو با لیبرال‌های مدرن و برخی سوسیالیست‌ها و محافظه کاران، جهان مادی و پیشرفت اقتصادی را یک ارزش ذاتی نمی‌دانند. آنارشیست‌هایی که مخالف پیشرفت اقتصادی (یا 'سرمایه داری جهانی') هستند اهداف دیگری را برای آرمانشهر سیاسی شان می‌جویند. یکی از این اهداف بسیار شبیه آخرین نظریهٔ سیاسی مطرح، یعنی محیط گرایی است

مکاتب سیاسی

      

نام برخی مکاتب و معانی مختصری از آنها:

*آبسولوتیسم  Absolutisme

 حکومت مطلقه با قدرت نا محدود بر جامعه.

*اپیس کوپالیسم Episcopalisme

تفوق دادن به قدرت روحانی نسبت به قدرت جسمانی

                             

(باقی در ادامه مطلب)

ادامه نوشته

فاشيست هاي دموکرات

فاشيسم و نازيسم از شناخته ترين مواليد ناهنجار ليبرال- دموکراسي غرب به شمار مي‏آيد. امروز بايد گفت کساني که انديشه‏هاي اين دو مکتب فکري را مانع رشد ليبراليسم و دموکراسي مي دانند، غافل از آنند که اولين بار خود ليبراليسم بسترساز چنين انديشه‏هايي بوده است...

شايد زماني که اولين بار افلاطون و ارسطو در تقسيم بندي حکومتها از دموکراسي به عنوان حکومت مطلوب نام مي‏بردند، ترديد داشتند که اين ايده بتواند در راستاي منافع مردم باشد. چنين ترديدي را مي‏توان از تعريفي که ارسطو از حکومتهاي دموکراسي (پليتي) کرده بود، بدرستي درک کرد. آنجا که ايشان مي گويد: پليتي (دموکراسي) حکومت جمهور مردم است، حکومتي که تعداد زيادي از افراد يا اکثريت مردم در آن نقش دارند. ولي در صورتي كه اين حکومت بر مبناي خواسته عموم باشد، حکومتي مطلوب خواهد بود و اگر در آن، جامعه تبديل به محل نزاع منافع مختلف و رقابتهاي گروهها و تقدم منافع شخصي بر منافع عمومي باشد، هرچند حكومت پليتي اطلاق مي شود ولي از نوع پليتي نامطلوب خواهد بود. در اينجا مشخص مي‏شود ارسطو در عين اعتقاد به حکومت هاي دموکراسي و ارجحيت آنها به حکومتهاي پادشاهي و آريستوکراسي (اشرافي سالاري) يک نوع نگراني از آينده چنين حکومتهايي داشت. يعني همان نگراني که امروز گريبان بشر قرن 21 را گرفته و با توجه به تقدم منافع اقليتي از جهان بر اکثريت، انواع جنگ ها، تجاوزها و ترورها برضد بشريت روا داشته مي‏شود

فاشيسم و نازيسم از شناخته ترين مواليد ناهنجار ليبرال- دموکراسي غرب به شمار مي‏آيد. امروز بايد گفت کساني که انديشه‏هاي اين دو مکتب فکري را مانع رشد ليبراليسم و دموکراسي مي دانند، غافل از آنند که اولين بار خود ليبراليسم بسترساز چنين انديشه‏هايي بوده است..

 

موسوليني بدون اينکه از واژه دموکراسي استفاده کند، وقتي نجات «ملت پرولتر» که به نظر او ايتاليا چنين بود را در سر مي‏پرورانيد، ادعاي انديشه دموکراتيک داشت و در آن سو نيز نازيها که از بکار بردن کلمه دموکراسي اکراه داشتند، بجاي اين کلمه از واژه «VOLK» استفاده کردند و آن را دستاويز ديدگاه ويرانگر خود در مورد پيروزي آلمانها بر ساير اقوام و ملل قرار دادند. افزون بر اين، پس از سال 1945 تمام انواع حکومتهايي که آشکارا استبدادي بودند و ترور و خونريزي را ابزار بقاي قدرت خويش مي دانستند، اصطلاح دموکراتيک را برحسب نسخه تباه شده خود معني مي کردند و دوباره آن را مورد سوء استفاده قرار مي دادند. در جناح چپ غرب، کم و بيش شاهد زاد و ولد دموکراسيهاي مردمي، سوسياليستي، ملي، آفريقايي و نظاير اينها بوديم و در جناح راست غرب نيز دموکراسيهاي سازمان يافته اي به سبک ژنرال « فرانکو» يا دموکراسيهاي نظامي به سبک ژنرال «پينوشه» يا ساير نظاميان آمريکايي را داشتيم. در تمام اين موارد سخن گفتن از دموکراسي در حدود سالهاي 1970 اغلب درست معناي عکس آن را مي داد و ملت هاي مظلوم ناباورانه همچون امروز که غرب در مبارزه با تروريسم از اين ابزار بهره مي گيرد، رفتار دولتها و مبلغان اين تفکر را به نظاره نشستند. ليبراليسم پديده اي ناشناخته براي انسان قرن 21 نيست و فراگيري آن با نظم نوين جهاني آمريکا و سلطه آمريکايي (paxAmirecan) پس از جنگ سرد همراه شده است.

اين پديده حتي گاهي با نقض اصول آن توسط دولتمردان غربي، به حيات خود ادامه داده است. ليبراليسم به مفهوم رايج و غربي از آغاز پيدايش تا مرحله ي حاضر پديده هاي مختلفي را در دل خود پرورانده است که هر يک از آنها توانسته چالش‏هاي جدي براي بشريت و حتي خود اين انديشه و نظامهاي حامي آن بوجود آورد. از مهمترين پديده هايي که در قرن 20 با پشتوانه فکري ليبرال دموکراسي غرب ظهور کرد، فاشيسم بود. جالب اينکه قبل از روي کار آمدن موسوليني در ايتاليا و پايه‏گذاري مکتب فاشيسم، خود او نيز توسط ليبرال هاي پارلمان اين كشور مورد حمايت قرار گرفت و از اين حمايت نهايتاً براي تغيير قوانين استفاده کرد. موسوليني بودجه زيادي صرف تبليغات به نفع حزب فاشيست و قدرت ديکتاتوري و پليسي خود کرد

اگر گذري بر پنج ويژگي برجسته نظامهاي فاشيستي داشته باشيم در خواهيم يافت نظامهايي که امروز در قرن 21 داعيه دموکراسي و تفکر ليبرالي دارند، درست پاي خويش را جاي پاي نظامهايي گذاشته اند که پيشتر مبلّغ تفکرات فردگرايانه بوده اند و نظام ليبرال دموکراسي بوش محصول همين انديشه ها و نظامهايي است که روزگاري در اروپا تسلط داشتند و بر بشريت مدعي مدرنيته امروز حکم مي‏راندند. امروز نيز همان بو از رفتارهاي تيم نومحافظه کار بوش استشمام مي شود که ديروز جهان در خلف ناشايست آنها در اروپا شاهد بود. تصويب اين قانون در کنگره آمريکا که فلسطين سرزمين ملي رژيم صهيونيستي است و آوارگان فلسطيني حق بازگشت به سرزمين خود را ندارند آيا چيزي جز خوي فاشيستي در بستر دموکراسي است؟

قطعا هر خواننده اي كه خبر تصويب تعلق خاك فلسطين به رژيم صهيونيستي به عنوان سرزمين ملي اين گروه فاشيست مسلك را از نظر بگذراند ، به انديشه فرو مي رود كه كجاي رفتار كاخ سفيد و تل آويو بر مبناي دموكراسي است و آيا اين رفتارها جز در بستر تفكرات فاشيستي ، تفسير ديگري مي‏تواند داشته باشد ؟

رئالیسم

 

 

واژه رئالیسم از رئل(Real) که به معنای واقع است، مشتق شده و در واقع به معنای مکتب اصالت واقع است.


مکتب رئالیسم نقطه مقابل مکتب
ایده آلیسم است؛ یعنی مکتبی که وجود جهان خارجی را نفی کرده و همه چیز را تصورات و خیالات ذهنی می داند.

 

رئالیسم یعنی اصالت واقعیت خارجی. این مکتب به وجود جهان خارج و مستقل از ادراک انسان، قائل است.
ایده آلیست ها همه موجودات و آنچه را که در این جهان درک می کنیم، تصورات ذهنی و وابسته به ذهن شخص می دانند و معتقدند که اگر من که همه چیز را ادراک می کنم نباشم، دیگر نمی توانم بگویم که چیزی هست. در حالی که بنابر نظر و عقیده رئالیستی، اگر ما انسان ها از بین برویم، باز هم جهان خارج وجود خواهد داشت. به طور کلی یک رئالیست، موجودات جهان خارج را واقعی و دارای وجود مستقل از ذهن خود می داند.می داند.

باید گفت در واقع همه انسانها رئالیست هستند، زیرا همه به وجود دنیای خارج اعتقاد دارند. حتی ایده آلیست ها نیز در زندگی و رفتار، رئالیست هستند، زیرا باید جهان خارج را موجود دانست تا بتوان کاری کرد و یا حتی سخنی گفت.

کلمه رئالیسم در طول تاریخ به معانی مختلفی غیر از معنایی که گفته شد، استعمال شده است. مهمترین این استعمال ها و کاربرد ها، معنایی است که در فلسفه مدرسی یا اسکولاستیک(Scholastic) رواج داشته است.


در میان فلاسفه مدرسی، جدال عظیمی بر پا بود که آیا کلی وجود خارجی دارد و یا اینکه وجودش فقط در ذهن است؟

کسانی که برای کلی واقعیت مستقل از افراد قائل بودند، رئالیست و کسانی که کلی را تنها دارای وجودی ذهنی و در ضمن موجودات محسوس می دانستند و برای آن وجود جدا از جزئیات قائل نبودند،، ایده آلیست خوانده می شدند.

بعدها در رشته های مختلف هنر مانند
ادبیات نیز سبک های رئالیستی و ایده آلیسمی به وجود آمد و سبک رئالیسم در مقابل سبک ایده آلیسم است.
سبک رئالیسم یعنی سبک گفتن و نوشتن متکی بر نمودهای واقعی و اجتماعی. اما سبک ایده آلیسم عبارت است از سبک متکی به تخیلات شاعرانه گوینده یا نویسنده .

رئالیسم نوعی"واقع گرایی" است در رمان و نمایشنامه که خیال پردازی و فردگرایی رومانتیسم را از بین می برد و به مشاهده ی واقعیت های زندگی و تشخیص درست علل و عوامل و بیان تشریح و تجسم آنها می پردازد.

 


هدف حقیقی رئالیسم تشخیص تأثیر محیط و اجتماع در واقعیت های زندگی و تحلیل و شناساندن دقیق "تیپها" یی است که در اجتماع معینی به وجود آمده است.

سعی نویسندگان رئالیسم در این است که جامعه خود را تشریح کنند و "تیپها"ی موجود در جامعه را نشان دهند.

از این روست که کار نویسنده در این مکتب به کار یک مورخ نزدیک می شود با این تفاوت که عادت و اخلاق مردم اجتماع خویش را بیان می کند.

"بالزاک" فرانسوی نماینده مکتب رئالیسم نیز به این نکته اشاره می کند و در "کمدی انسانی" می گوید: "با تنظیم سیاهه ی معایب و فضایل و با ذکر آنچه زاییده ی هوس ها و عشق هاست و با تحقیق درباره مشخصات اخلاقی و انتخاب حوادث اساسی جامعه و یا تشکیل "تیپها" ممکن است به نوشتن تاریخی موفق شوم که مورخان از آن غافل بوده اند، یعنی "تاریخ عادات و اخلاق جامعه".

از نمایندگان بزرگ رئالیسم در فرانسه "بالزاک" و "استاندال" در انگلستان "دیکنز" و در روسیه "تولستوی" و "داستایوسکی" را می توان نام برد.

 

منابع

·         اصول فلسفه و روش رئالیسم، جلد 1، صفحه 81

·         آشنایی با بعضی الفاظ فلسفی، صفحه 12

 

ژئوپولتيك

ژئوپولتيك معاني مختلفي دارد. براي مثال مي توان آنرا مترادف؛ جغرافياي سياسي يا سياست در ابعاد مختلف و از جنبه هاي مختلف معنا كرد. اما در حقيقت؛ معني اصلي يا بين المللي آن؛ «رقابت بين دولت هاي قدرتمند يا همان ابرقدرت ها براي كسب برتري» . در بعدي كوچكتر؛ ژئوپولتيك به معناي «رقابت» بين دولت هاي كوچك يا ايالت هاي مختلف يك مملكت براي برتري و قدرت است.اما در بحث استراتژيك؛ ژئوپولتيك؛ به حفظ تماميت ارضي كشورها اطلاق مي شود. گاه آنرا مترادف با سياست گذاري بين المللي با تكيه بر توان نظامي درنظر مي گيرند.

گذشته از همه اين تعابير و بر طبق نظر نظريه پردازان قديمي و جديد؛ ژئوپولتيك به معني «رابطه بين المللي بين دولت ها و كشورها» معني مي شود. بر طبق اين نظريه و از اين ديدگاه؛ در دنياي امروز؛ ملتي برتر است كه برداشتي صحيح و دقيق از ژئوپولتيك داشته و براي دستيابي به قدرت و تسلط بر سياست حاكم بر جهان ابرقدرت ها؛ تلاش بيشتري بكند؛ به عبارتي شرط بقاي ملت ها؛ آگهي، تسلط و نفوذ در سياست حاكم بر جهان ابرقدرت هاست.اما؛ امروزه شاهد ظهور ديدگاهي جديد از مساله «ژئوپلتيك» هستيم. در اين نگرش نو؛ تلاش مي شود تا رابطه اي منطقي بين مفاهيم قديمي از ژئوپولتيك و ديدگاهي نو به نام جغرافياي اقتصادي برقرار شود؛ تلفيق اين دو نظريه به «ژئوپولتيك بحراني» معروف است.

مساله ژئوپولتيك بحراني؛ از سال ۱۹۷۰، با تحقيق و توجه عده اي از محققين به مسائلي خاص نظير فقر؛ جبر و زور؛ ناامني و... در بعضي كشورها مطرح شد. اين محققين عقيده داشتند؛ براي آنكه بتوانيم از «ژئوپولتيك» برداشتي صحيح داشته باشيم؛ ابتدا بايد به مساله «امنيت ملي كشورها» توجه كنيم. آنها معتقد بودند پيش از هر اقدامي؛ بايد مسائلي چون فقر و تنگدستي؛ جبر و زور؛ تبعيض ها و... در جوامع مختلف؛  مخصوصا پايين دستي ها؛ حل شده و پس از برقراري «امنيت ملي كشورها»؛ هرچند به طور نسبي؛ به سراغ بحث هايي چون «ژئوپولتيك» رفت.پيشگامان توجه به اين عقايد نو؛ «نئوماركسيست » بودند. اوج توجه به اين عقايد؛ نظريه هاي «تيلور» بود.

پس از اين تحولات و ظهور نظريه اي نو به نام «ژئوپولتيك بحراني» ؛ تعاريف و تعابير مختلفي به بازار سياست وارد شد.

در نظريه «ژئوپولتيك بحراني»، جهان؛ با سلسله مراتبي خاص؛ دولت ها و قدرت هاي خاص؛ رتبه ها: درجه ها؛ تبعيض ها؛ حساسيت ها و... معنا نمي شود؛ در اين ديدگاه «حكومت مركزي» يا «حكومت هاي خودمحور»؛ جايگاهي نداشته و اين يكي از نكات مثبت و جديد اين ديدگاه است. علاوه بر اين؛ اقتصاد و تكنولوژي؛ همپاي سياست ومسائل سياسي مطرح بوده و توجه به رشد و شكوفايي هر سه مقوله (اقتصاد؛ تكنولوژي؛ سياست) مطرح است. موقعيت جغرافيايي؛ در اين نگرش نو؛ عاملي براي برتري نيست و با تغيير ساختارهاي اقتصادي در جوامع؛ قدرت تفويض مي شود. مرزبندي هاي سياسي - جغرافيايي؛ فقط به وسيله دولت ها انجام نمي شود؛ بلكه «ارتباطات بين المللي كشورها»؛ شركت ها و موسسه هاي غيردولتي فعال و ... در اين مرزبندي ها نقشي فعال دارند؛ به عبارتي اقتصاد و تكنولوژي نيز عواملي مهم براي مرزبندي هاي سياسي - جغرافيايي هستند؛ به عبارتي ديگر «خودمحوري»  و «فاعل بودن» بعضي كشورها معنايي نداشته و آنچه تعيين كننده است؛ عوامل اقتصادي - سياسي است.با پايان يافتن دوران «جنگ سرد»؛ اوراسياي مركزي؛ به عنوان قطبي استراتژيك و اقتصادي در جهان سياست؛ مطرح شد. بسياري از كشورهاي اين ناحيه ازنظر سياسي و اقتصادي جزء كشورهاي ضعيف بوده و حمايت خود را ازجهت اقتصادي وابسته به «روسيه» مي دانند. علاوه بر اين كشورهاي اين منطقه (اوراسيا)؛ ازجهت اقتصادي؛ اجتماعي و سياسي؛ درگير كشمكش و رقابت اند.

نظريه پردازان عقيده «ژئوپولتيك بحراني»؛ دليل اين كشمكش ها را دو علت مهم مي دانند: ۱ - اعلام نوعي «ارتباط غيررسمي» بين اين كشورها و ۲ - وجود اعتقادات مذهبي در بعضي از كشورهاي منطقه.آسياي مركزي و قفقاز شمالي بين سلسله كوه هايي محصور شده اند كه اين كوه ها؛ «مجموعه كشورهاي اوراسيا» را از مناطق اطراف جدا كرده و اين كشورها را به مسيري خاص براي نقل و انتقالات و تجارت تبديل كرده است. در گذشته؛ اين منطقه پلي بين آسيا و اروپا بود و راه تاريخي و مهم «ابريشم» از آن مي گذشت.اگرچه منطقه آسياي مركزي و قفقاز؛ تمام منطقه اوراسياي مركزي را دربر نمي گيرد؛ اما تقابل تاريخ و تمدن؛ سواران و چادرنشين ها؛ و كشاورزان و... چهره اي ديدني از آن ساخته كه اقوامي چون عثماني؛ ايراني؛ قفقازي؛ مغول؛ تانگويش و تيبتان را در خود جا داده است. در قلمروي منطقه آسياي داخلي؛ اسلام؛ بودائيسم و شامانيسم و سرزمين هاي تجزيه شده روسيه و عقايد مختلف آنها ديده مي شود.

كاربرد دقيق نظريه «ژئوپولتيك بحراني»؛ دقيقا در اين منطقه نمود مي يابد. چراكه براساس اين ديدگاه نو؛ هرگونه بهره برداري اقتصادي و سود حاصل از اين تجارت؛ بايد بين كشورهاي منطقه و دول خارجي؛ به طور عادلانه تقسيم شده و تمامي كشورهاي منطقه اوراسيا بايد «سودي عادلانه» از اين تجارت ها دريافت كنند. از سوي ديگر؛ كشورهاي واقع در راه تزانزيت بايد از امنيتي مناسب از جهت «تجاري»؛ «اقتصادي» و «اجتماعي» برخوردار باشند. از اين رو؛ برعهده دولت و ملت هاي منطقه اوراسياست كه بازي را به نفع خود تمام كرده و براي دستيابي به ارتباط صحيح و دقيق در زمينه هاي مختلف (اقتصادي؛ سياسي و اجتماعي)؛ تلاش كنند.براساس نظريه «ژئوپولتيك بحراني»؛ بازيگران اصلي براي دستيابي به هدف مطلوب عبارتند از:

۱ - حلقه داخلي يا كشورهاي منطقه داخلي شامل؛ روسيه؛ ايران و تركيه

۲ - حلقه خارجي؛ شامل دو بخش كه عبارتند از: ۱ - كشورهايي كه ازجهت مسافت در فاصله اي دورتر قرار دارند شامل: چين؛ هند؛ پاكستان و افغانستان و ۲ - كشورهايي كه ازجهت مسافت به منطقه نزديكترند چون: روماني؛ اوكراين؛ بلغارستان؛ يونان؛ اسراييل و عربستان سعودي.علاوه بر اين كشورها؛ كه مهره هاي اصلي بازي اند؛ حضور كشورهايي چون ايالت متحده؛ اتحاديه اروپا؛ ژاپن و كشورهاي آسياي شرقي را نيز نبايد ازنظر دور داشت. علاوه بر كشورها و نقش اصلي آنها براي دستيابي به هدف نهايي و برتر؛ عواملي چون تفاوت زنگ و نژاد؛ سازمان هاي مختلف بين المللي؛ شركت هاي دخيل در معامله هاي انرژي و ... را نيز نبايد از نظر دور داشت. همه اين عوامل دست به دست هم داده و منطقه اوراسيا را رهبري كرده و آنرا هر لحظه دستخوش تغيير و تحول مي كنند...

  • مهدي پرويزي امينه: محقق مؤسسه بين المللي مطالعات آسيايي در دانشگاه آمستردام

مترجم: مهتاب - صفرزاده خسروشاهي ● منبع: روزنامه - همشهری

شرحی بر جغرافیای سیاسی

... در ادامه مطلب دنبال کنید ...

ادامه نوشته

تعاریف مرتبط با جغرافیای سیاسی

ژئوپليتيك

1) تعريف ژئوپليتيك

ژئوپليتيک يعني توجيه و تفهيم موضوعات مربوط به سياست، با توجه به داده هاي جغرافيايي . همچنين ژئوپليتيک دانشي است که انسانيت را در داخل روابط متقابل با عامل مکان مورد بررسي قرار مي دهد .

 

1- 1) تعاريف ژئوپليتيك از ديدگاه هاي گوناگون

دكتر دره مير حيدر جديد ترين تعريفي كه از ژئوپليتيك ارائه كرده است بدين شرح است: «ژئوپليتيك شيوة قرائت و نگارش سياست بين الملل توسط صاحبان قدرت و انديشه و تأثير آنها بر تصميم گيري هاي سياسي در سطح ملي و منطقه اي است» (مير حيدر، 1377: 22). دكتر پيروز مجتهد زاده در مورد ژئوپليتيك معتقد است: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«ژئوپليتيك يا سياست جغرافيايي اثر محيط و اشكال يا پديده هاي محيطي چون، موقعيت جغرافيايي، شكل زمين، منابع كمياب، امكانات ارتباطي و انتقالي (زميني، دريايي، هوايي و فضايي)، وسايل ارتباط جمعي و ... را در تصميم گيري هاي سياسي، بويژه در سطوح گسترده منطقه اي و جهاني مطالعه مي كند» (مجتهدزاده، 1381: 128).

دکتر حافظ نيا نيز در کتاب مباني مطالعات سياسي – اجتماعي(جلد اول) از ژئوپليتيک تعريفي بدين شرح ارائه مي دهند: «ژئو پليتيک عبارتست از: مطالعه رفتار سياسي دولت ها، گروهها و سازمانها در مورد جنبه هاي فضايي، محيطي و انساني» که مفهوم نهفته در اين تعريف با الگوي زير هم قابل ترسيم است:

عوامل ژئوپليتيک

رفتار سياسي

مأخذ: (حافظ نيا, ١٣٧٩: ٢١١).

شكل (2-1)

دولت هاي ملي

سازمان هاي بين المللي

گروه ها (N.G.O)

 

الگوهاي فضايي (حوزه نفوذ کنش متقابل)

محيط (طبيعي و مصنوعي)

خصلت ها و کارکردهاي گروههاي انساني (نژاد، مذهب، تعليم و تربيت، اقتصاد)

 

  

در جاي ديگر دكتر مجتهد زاده معتقد است: «جغرافياي سياسي و ژئوپليتيک دو مبحث علمي مکمل از يک موضوع علمي است و به مطالعه نقش آفريني قدرت سياسي در محيط جغرافيايي مي پردازد» (مجتهد زاده؛ ١٣٧٩: ص٢٣).

امين سزگين ژئوپليتيک را اين چنين تعريف مي کند: «ژئوپليتيک يعني علم و هنر تعيين، تثبيت و جهت دهي سياست ملي با در نظر گرفتن سرزمين يک کشور به همراه تاريخ ملي آن، شعور ملي شهروندان، قدرت ملي کشور، وضعيت سياسي دنيا و ارتباطات» (Karabulut, 2005: 31).

دكتر حافظ نيا در جاي ديگر موضوع ژئوپليتيك را رفتار گروه هاي انساني متشكل نسبت به يكديگر برپايه جغرافيا، قدرت و سياست مي داند (حافظ نيا، 1384: 56 – 55).

آشنایی با اصطلاحات و مکتب های سیاسی

آشنایی با اصطلاحات و مکتب های سیاسی :
اگر چه مناسب بود ترتیب این اصطلاحات بر اساس حروف الفبا باشد، اما به خاطر آن که برخی از آنها از نظر مفاهیم مشابه هم هستند و یا شعبه ای از یکدیگر بودند، آنها را با هم آوردیم تا تسلط بر مطالب آسانتر گردد.
 امپریالیسم:
امپریالیسم از کلمه قدیم تر (امپراطوری) گرفته شده است. و این اصطلاح عنوان برای قدرت یا دولتی بوده که خارج از محدوده و کشور خود به زور به تصرف سرزمین ها و ممالک دیگر اقدام می کرده، و آنجا را جهت بهره برداری، تحت سلطه خود قرار می داده است. و معنای امپریالیسم با کلمه استعمار پیوندی نزدیک دارند. و امپریالیسم به امپریالیسم نظامی، اقتصادی و فرهنگی تقسیم می شود.
میلیتاریسم:
به معنای ارتش سالاری می باشد. به چهار حالت در سازمان ارتش مانند جنگجویی، سروری ارتش بر دستگاه دولت، بزرگداشت سپاهگیری و بسیج کشور برای هدف های نظامی را ارتش سالاری گویند. وقتی این چهار حالت کاملاً فراهم شد ارتش سالاری کامل گویند. و میلیتاریسم زمینه را برای دژسالاری، نازیسم، فاشیسم و فالانژیسم فراهم می کند.
دزسالاری:
نام و اصطلاحی برای حکومت هایی است که با روش استبدادی و ترور بر سر کار می آیند.
نازیسم:
عنوانی است برای حکومت آلمان در دورة "آدولف هیتلر" و گاهی هم ردیف معنای فاشیسم می باشد. و نیز نازی علامت اختصاری "حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان" به رهبری هیتلر است.
فاشیسم:
این اصطلاح به صورت عام نامی است برای همه رژیمهایی که بقایشان بر پایة دیکتاتوری و زور و کشتار استوار است. اما به معنای خاص، نام جنبشی است که در سال 1929 به رهبری "موسولینی" در ایتالیا به راه افتاد.
فالانژیسم:
نام حزب فاشیست اسپانیا می باشد. این حزب را "خوزه آنتونیو پریمودو ریورا" پسر دیکتاتور پیشین، "پریمودو ریورا"، در سال 1933 بنیان گذاشت.
تیرانی (تیرانیسید):
عنوانی است برای حکومت ظالمانه ای که قدرت را از راه غیر قانونی در یونان باستان به دست می گرفت و در یونان "تورانوس (Tyrnnus)" می نامیدند.
 ماکیاولیسم (استبداد جدید):
مکتب ماکیاولیسم که آن را "فلسفه استبداد جدید" نیز می خوانند، عبارت از مجموعه اصول و دستوراتی است که ماکیاولی فیلسوف و سیاستمدار ایتالیایی (1469-1527) برای حکومت ارائه داده است. که خلاصه این مکتب عبارت است از: تأسیس دولتهای متحد و قوی که تابع کلیسا و دین نباشد. طرفداری از ظلم و استبداد و حکومت نامحدود. انسان موجود سیاسی و فطرتاً شرور است لذا برای علاج شرارت انسان حکومتی مقتدر و مستبد لازم است. اخلاق و مذهب تابع سیاست زمامدار می‌باشد، اگر صلاح دید در حکومت از دین و اخلاق استفاده می کند و اگر صلاح ندید استفاده نمی کند. زمامدار به منزلة قانون است و مردم باید از حاکم و زمامدار اطاعت کنند، اما خودش از قانون مستثنی است و هر چه بخواهد می تواند انجام دهد. روش حکومت در مکتب ماکیاولیسم آن است که زمامدار برای رسیدن به قدرت و حفظ آن مجاز است به هر عملی مانند زور، حیله، تزویر، جنایت، تقلب، نقض قول و پیمان شکنی و نقض مقررات اخلاقی متوسل شود. و هیچ نوع عملی برای رسیدن به قدرت و حفظ آن برای زمامدار ممنوع نیست، به شرط اینکه تمام این اعمال را پنهانی و سرّی انجام دهد. و جنایاتی که هیتلر و موسولینی دیکتاتورهای آلمان و ایتالیا انجام دادند بر همین افکار دور می زد.
نیهیلیسم:
نیهیلیسم یا هیچ انگاری، این اصطلاح از واژه (نیهیل( در زبان لاتین به معنای هیچ آمده است. و نیهیلیسم مکتبی فلسفی است که منکر هر نوع ارزش اخلاقی و مبلّغ شکاکیت مطلق و نفی وجود است. و گروهی از آنارشیست های قرن 19 روسیه را نیز نیهیلیست خوانده اند. مؤسسه فرقه نیهیلیسم "میخائیل باکونین" (1876-1814م.) بوده است.
سوفیسم (سوفسطائی) :
در زبان یونان سوفیسما و سوفیزا به معنای آموزش و سوفوس به معنای عقل و خرد می باشد. اما از نظر اصطلاح سوفیست عنوانی برای فلاسفه قبل از سقراط می باشد. که آنان مورد انتقاد سقراط و افلاطون قرار گرفتند. اما بعدها به کسانی گفته می‌شد که در بحث ها و گفتگوی با مغالطه و زبان بازی بر حریف خود پیروز می شدند.
سپتی سیسم )سپتیک):
این همان فلسفه شکاکین است. پیروانش معتقداند که انسان راهی برای شناخت حقایق ندارد. از این رو باید در همه امور توقف نماید. حتی علوم ریاضی را هم به طور احتمال قبول کند. این مَسْلک شبیه سوفیسم و نسبی گری است.
 آتئیسم:
پیروان این مکتب می گویند چیزی به عنوان مافوق طبیعت وجود ندارد. و انسان را فقط موجود طبیعی می دانند که باید با همان عقل طبیعی اداره شود.
کمونیسم:
کمونیسم این اصطلاح از ریشه لاتینی (کمونیس) به معنای اشتراکی گرفته شده است. و این عقیده از سال 1840 م. رواج یافت. و معنای اشتراک محدود به ثروت و دارائی ها نمی شود، بلکه اشتراک شامل زنان و مسائل جنسی می گردد. بنابرنظر کمونیسم تمام منابع اقتصادی کشور اعم از صنعتی و امور دیگر مربوط به جامعه است نه افراد و خانواده ها، اما کمونیسم به معنای جدید عبارت است از اینکه دولت بر تمام مراکز اقتصادی جامعه کنترل داشته باشد و همه چیز باید در دست او قرار گیرد.
مارکسیسم:
کمونیسم به معنای خاصی که امروز در نقاط مختلف دنیا رایج است کمونیسم مارکسیسم است. زیرا مؤسس کمونیسم "کارل مارکس" فیلسوف آلمانی (1883-1818م.) بود که بعد از مارکس، "فریدریش انگلس (1895-1825م.)"، "لنین" و "استالین" از رهبران کمونیسم بودند. بعد از درگذشت استالین (1953) "مالنکوف" ، "بولگانین" و "خروشچف" جانشین وی شدند. البته آراء مارکس و اِنگلس توسط نفوذ فلاسفه آلمانی مخصوصاً "هگل" و "فویرباخ" گسترش یافت.
 لنینیسم:
لنینیسم نوع دیگری از مارکسیسم است که منسوب به "ولادیمیر ایلیچ لنین (7924-1870م.)" بنیانگذار رژیم کمونیست و پیشوای انقلاب اکتبر 1917 روسیه می باشد. لنین در اصول افکار مارکس تغییراتی داد به طوری که مواردی بر آن افزود و عناصری از آن را حذف کرد، تا مناسب اوضاع جامعه روسیه گردد. و در ضمن عقاید لنین بعد از انقلاب و رسیدن به قدرت نسبت به قبل از انقلاب تغییر یافت.
 استالینیسم:
بعد از لنین "یوسف استالین (1953-1879م.)" ـ نخست وزیر و دبیر کل حزب کمونیست و دیکتاتور اتحاد شوروی سابق ـ روی کار آمد و در عقائد لنین اصلاحاتی انجام داد که افکار او به نام استالینیسم مشهور گردید.
بولشویسم:
بولشویسم عنوان ایدئولوژی حزب بولشویک به رهبری لنین بود. علت به وجود آمدن بولشویسم به خاطر اختلافی بود که در حزب مخفی سوسیال دموکرات روسیه بر سر مسأله عضویت در حزب پدید آمد. به دنبال آن، حزب به دو گروه بولشویک (در زبان روسی به معنای اکثریت) به رهبری لنین، و منشویک (به معنای اقلیت) به رهبری "مارتوف" تقسیم شد. و لنین در سال 1918 نام حزب خود ر "حزب کمونیست سراسر روسیه (بولشویکها)" نهاد، و در سال 1925 به نام "حزب کمونیست سراسر اتحاد شوروی" و در سال 1953 به "حب کمونیست اتحاد شوروی" تغییر یافت.
پوپولیسم:
پوپولیسم به معنای مردم باوری است. به اینکه هدف های سیاسی را باید بر اساس خواست مردم جدا از احزاب و نهادها پیش برد، و خواست مردم عین حق و اخلاق است. به عبارت دیگر هر چه مردم خواستند همان حق و اخلاق می باشد. که در واقع بولشویسم ترکیبی از مارکسیسم و پوپولیسم است.
بورژوا - پرولتاریا:
در قرون وسطا فردی از اهل شهر آزاد (بورگ) را که نه ارباب بود و نه دهقان "بورژا" می نامیدند. در قرن های هفدهم و هجدهم ارباب ها و کارفرماها را در برابر کارگران و بازرگانان به این نام خطاب می کردند. در فرانسه عنوانی برای طبقه میانه سوداگر و پیشه ور یا شهرنشینانی که بر ملاک دارائی از حقوق سیاسی برخوردار بودند اطلاق می شد، و اما در اصطلاحی سیاسی معنای خاص خودش را دارد.
بورژوازی در اصطلاح مارکسیستی به معنای سرمایه داران، سوداگران، پیشه وران و دارندگان مشاغل آزاد است. در برابر "پرولتاریا" که به کارگرانی گفته می شد که هیچ وسیله تولیدی جز نیروی کار خود برای تأمین زندگی ندارند.
سوسیالیسم:
واژه سوسیالیسم (جامعه باوری) در زبان فرانسه به معنای اجتماعی می باشد. و در انگلیسی (سوسیالیسم سیاستی که هدف آن نظارت جامعه بر وسایل تولید و اداره‌ آنها به سود همگان است). البته این تعریف، یک تعریف جامع نیست، زیرا نظارت عمومی بر اموال و تولید معنای وسیعی دارد. اما بهترین وجه اشتراک سوسیالیست برتری جامعه و سود همگانی بر نظریه فردگرایی و سود فردی است، که سوسیالیسم به انواع متعددی مانند سوسیالیسم لیبرال، مارکسی، نوین، تکاملی، فابیان، صنفی و پارلمانتر و اقسام دیگر، تقسیم می شود.
کاپیتالیسم:
کاپیتالیسم روشی است که در آن وسائل عمده تولید به کمک سرمایه های شخصی فراهم شده و اموال به مالکیت صاحبان سرمایه باقی می ماند. در کاپیتالیسم کارگران به عنوان روز مزد اجیر صاحبان سرمایه اند، و تمام قدرت مالی در دست اشخاص معدودی در جامعه خواهد بود. در مقابل کاپیتالیسم، کمونیسم و لنینیسم و استالینیسم قرار دارد.
 پپورتنیسم:
یکی از فِرَق مذهبی آمریکا است که به ثروت اندوزی و سرمایه داری و تجارت ظالمانه مشروعیت می دهد. و این مسلک اصلی ترین عنصر فرهنگی و مذهبی تمدن آمریکایی است و با روح سرمایه داری آنان هماهنگ است.
 ناسیونالیسم:
عبارت است از اعتقاد به برتری یک ملت و قوم بر تمام ملل و اقوام دیگر و لزوم وفاداری مطلق و بدون هیچ قید و شرطی نسبت به قوم و ملت خود، و مباهات کردن هر قوم و قبیله نسبت به فرهنگ و زبان و نژاد خودش. بنابراین ناسیونالیسم (ملی گرایی) خود را از همه برتر و دیگران را پایین تر از خود می داند، که به ناسیونالیسم اقتصادی و سیاسی تقسیم می شود.
انترناسیونالیسم:
در برابر ناسیونالیسم، انترناسیونالیسم قرار دارد که معتقد است خیر و سعادت بشر اقتضا می کند که ملت ها بدون در نظر گرفتن تعصب های قومی با هم همکاری داشته باشند.
 آنارشیسم:
در لغت یونانی به معنای حکومت است و آنارشی یعنی بدون حکومت. لذا در مسلک آنارشیسم حکومت را موجب مصائب و بدبختی های مردم می داند. و بنیاد آنارشیسم بر دشمنی با دولت می باشد. البته مخالف هرج و مرج هم هستند، اما به نظام و حکومتی فکر می کنند که بر اساس همکاری آزاده پدید آید. و پیشوای آنارشیسم جدید پیرژوزف پرودون"  فرانسوی (اوایل قرن 19 م.) می باشد.

ایدآلیسم:
ایدآلیسم (ایده آلیسم = Idealime) به معنای خیال پرستی است و ایدآلیست کسی را گویند که معتقد است که سیاست باید تابع آمال یا ایدآل های انسانی گردد. این مسلک در برابر "رئالیسم" یا واقع پرستی و اصالت دادن به واقع قرار دارد.
 رئالیسم:
همانطوری که بیان شد رئالیسم (واقع پرستی و دنبال حقیقت بودن) در مقابل ایدآلیسم قرار دارد. رئالیست سعی دارد خود را با حقایق جهان و محیط جامعه وفق دهد و عوامل حقیقی را در حوادث دخالت دهد.
 فئودالیسم:
فئودالیسم یک سازمان بزرگ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی است که در بسیاری از نقاط اروپا و خاور دور و خاور میانه در قرون وسطی، قبل از تشکیل دولت های ملی جدید وجود داشته است.
خصلت عمده در فئودالیسم آن است که از طرف شاه هر قسمت از اراضی بزرگ به تصرف اشراف به نام فئودال در می‌آید، و آن زمین های بزرگ از طرف فئودال یا نمایندگانشان به کشاورزان اجاره داده می شود. و اشراف هم در مقابل این اجاره نسبت به کشاوزان آن منطقه اختیارات قضائی و حکومتی و مالی و سیاسی داشتند.
ولی در زمان حاضر فئودالیسم به کشوری گفته می شود که عده ای از اشراف و مالکین املاکی را مالک می باشند و کشاورزان از حقوق سیاسی محروم اند، و یا به مقداری کم ازحقوق سیاسی و کشور بهره مند هستند.
فاکسیونالیسم :
فاکسیون به معنای حزب است. این اصطلاح را "جورج واشنگتن" در آغاز استقلال آمریکا به جای پارتی (حزب) به کار برد. فاکسیونالیسم یعنی حزب پرستی و عقیده به لزوم وجود احزاب سیاسی و اتکاء دولت و حکومت با احزاب عامه که آن را سیستم حزبی (پارتی سیستم) نیز می نامند. در مقابل کمونیسم که تک حزبی است قرار دارد.
فرق پلورالیسم با فاکسیونالیسم آن است که اصطلاح اولی عمومیت دارد و شامل عقیده به لزوم تعدد جمعیت و انجمن ها از هر قبیل اعم از مذهبی و فرهنگی و علمی و سیاسی و اقتصادی می باشد، در حالی که فاکسیونالیسم تنها معتقد به تعداد احزاب سیاسی است.
مولتی پارتیسم (چند حزبی):
به معنای چند حزبی است که در دموکراسی غرب تولد یافته است و در نظام سیاسی احزاب متعدد وجود دارد که در قدرت سهیم هستند، و هیچ یک از این احزاب به اکثریت مطلق دست پیدا نمی کند، و کشور بر اساس چند حزبی اداره می‌گردد. و گاهی هم احزاب متعدد برای آنکه کرسی های بیشتری را در پارلمان به دست آورند، دست به ائتلاف می زنند. اما ائتلاف دائمی نیست ولی تعداد احزاب هم موجب ضربه به اقتدار ملی نمی شود.
 ماتریالیسم :
مکتب ماتریالیسم یا مادیت و اصالت را به ماده دادن، از مکاتب بسیار قدیم می باشد و تاریخ آن به زمان یونان قدیم می‌رسد. و عبارت است از اعتقاد به این که تنها ماده وجود دارد و هر چه عنوان ماوراء الطبیعه و حالت متافیزیکی داشته باشد، مانند خدا، روح و فرشتگان وجود ندارد.
دوگماتیسم:
دوگماتیسم آئینی است که می گوید پذیرش موضوعی احتیاج به استدلال ندارد، و آن را باید بدون دلیل قبول کرد و بدون چون و چرا آن را از بدیهیات شمرد. و یا اینکه در عقیده از سنت سابق کورکورانه تقلید نمود.
دیالکتیک:
این اصطلاح در فلسفه از طرف فلاسفه در معانی مختلف به کار رفته است. اما از نظر لغت دیالکت (Dialeet) به معنای زبان محلی، مکالمه، شیوه سخن و لهجه و اصطلاحات زبان ملت های مختلف به کار رفته است.
اما از نظر اصطلاحی هر کدام از فلاسفه معنای خاصی از آن را اراده کرده اند. سقراط به معنای مکالمه و فلسفی کردن هر موضوع به صورت سؤال و جواب به کار برده، افلاطون به معنای روش منطقی استعمال کرده است. هگل و مارکس این لفظ را مشابه هم استعمال کرده اند، با این فرق که دیالکتیک هگل ایدالیسم است و دیالکتیک مارکس ماتریالیسم و توجه به مسائل مادی است. و برای دیالکتیک معانی متعددی ذکر نموده اند، به کتاب هایی که در این موضوع تألیف شده مراجعه نمایید.
رادیکالیسم :
در لغت به معنای ریشه است و این کلمه از طرف لیبرال های انگلیسی در قرن 19 استعمال شد، که مایل بودند به ریشه موضوعی نفوذ کنند، و طالب تجدید اساس کلیسا و خواستار انحلال مجلس اشراف و گاهی متمایل به لغو سلطنت بودند. اما این اصطلاح بیشتر در مورد کسانی اطلاق می شود که از مؤسسات سیاسی و اجتماعی موجود ناراضی و عصبانی شده اند و درصدد تغییرات اجتماعی هستند.
ولی در جامعه امروزی به کسانی که درصدد اصلاحات اساسی جهت بهبود وضع اقتصادی و اجتماعی می باشند، رادیکال می گویند. اما در آمریکا این اصطلاح بیشتر درباره سوسیالیست ها و کمونیست ها اطلاق می شود. اما در اروپا در گروه های اصلاح طلب به کار می رود.
دموکراسی:
اصطلاح دموکراسی از اصطلاحات تمدن یونان قدیم است، و حکومت مردم بر مردم را دموکراسی می نامیدند. اما در اصطلاح جدید عبارت از حکومت مردم که با توجه به آراء اکثریت مردم از طریق انتخاب نمایندگان تشکیل می گردد، و اداره امور کشور در اختیار اکثریت آراء مردم قرار می گیرد. و دموکراسی به دموکراسی مستقیم (خالص) سیاسی، اقتصادی و صنعتی تقسیم می گردد.
 سندیکالیسم:
تریدیونیون یا اتحادیه های کارگری را در فرانسه سندیکا می نامند. سندیکالیسم نام یک مکتب سیاسی و هم، نام یک جنبش سیاسی انقلابی است که بین سوسیالیسم و آنارشیسم سازشی به وجود می آورد.
 ایدئولوزی :
این کلمه فانسوی است که مرکب از "idee به معنای تصور و اندیشه + logie به معنای شناخت" می باشد. ایدئولوژی روشی از اندیشه است که می خواهد هم جهان را توضیح دهد و هم دگرگون سازد. و اولین بار این واژه را دستوت دوتراسی (1836-1754) دانشمند فرانسوی به کار برد. و هدف او از این کلمه (اندیشه شناسی) یا (دانش ایده ها) بود. و گاهی هم به معنای سنجیده و ناسنجیده استعمال می شود. و در لغت فرانسوی به کسی که در یک ایدئولوژی صاحب نظر است و جنبه مرجعیت دارد، ایدئولوگ گفته می شود.
 اُپُوزیسیون:
در زبان فرانسه به معنای مخالفت یا مخالفان، و در معنای وسنیع خودش عبارت است از کوشش اتحادیه ها، حزب ها، گروه‌ها، دسته ها و افراد برای دستیابی به هدف هایی که در نظر دارند، و هدفشان مخالفت با اهداف دارندگان قدرت سیاسی، اقتصادی می باشد.
و اپوزیسیون در معنای محدود، نامی برای گروهی که در نظام های حکومت پارلمانی به موجب قانون اساسی موجودیت آنها به رسمیت شناخته شده است، و در پارلمان گروهی را تشکیل می دهند که به حکومت ارتباط ندارد و از دولت حمایت نمی کند اما خود را به قانون اساسی وفادار می دانند.
اپوزیسیون پارلمانی با شرکت در گفت و گوهای مجلس و با شور قانونی، مطابق شرایطی که قانون معین کرده در کار حکومت نظارت مستقیم دارد. افکار عمومی را در جریان می گذارد. مهمترین وظیفه اپوزیسیون آن است که به انتخاب کنندگان امکانات انتخاب دیگری می دهد. اپوزیسیون مظهر حکومت احتمالی آینده است، و جزء مکمّل نظام های پارلمانی در کشورهایی مانند انگلستان، فرانسه و سوئد است که معمولاً دو حزب اصیل در آنها وجود دارد که به نوبت نقش حاکم و اپوزیسیون را به عهده می گیرند. اما در نظام های یک حزبی مانند آمریکا اپوزیسیون به صورت قانونی وجود ندارد.. مائوئیسم :
به افکار مائوتسه تونگ (1976-1893) رهبر انقلاب کمونیستی چین درباره استراتژی جنگ انقلابی و سازگار کردن مارکسیسم - لنینیسم با اوضاع چین گویند. مائو علاوه بر اندیشه کمونیستی در چین، کانون مبارزه را از شهرها به روستاها و از کارگران در شهر به دهقانان در روستا انتقال داد. و مائو با ارتش دهقانی خود و با جنگ های چریکی در هدف خود در سال 1949 پیروز شد.
سکولاریسم :
سکولر در زبان انگلیسی و فرانسوی به معنای دنیوی و آنچه که مربوط به دنیا است می باشد. و از کلمه سکولوم به معنای امور دنیا مشتق و گرفته شده است. سکولاریسم به دنیاپرستی و امور مادی اصالت می دهد. و آنچه مربوط به غیر دنیا باشد، مانند مسائل معنوی و دین و مذهب را رد می کند. و مرادف با کلمه سپ تیسم است.
این اصطلاح ابتدا توسط جمعی شکاک و منکرین خداوند در انگلیس تحت نظارت "هولی اوک (Holyoake)" به وجود آمد. هولی اوک که شاگرد "رابرت اوون" بود در واقع مؤسس این فکر بود.
سکولاریسم توسط تاجران و دلالان اقتصادی اروپا ترویج شد تا بتوانند با محو دین به اهدافشان زودتر برسند، و شعار سکولاریسم حرف دین از صحنه زندگی اعم از سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و هنری است. و بر اساس سکولاریسم دین از سیاست جدا است. لذا میرزا حسین خان سپهسالار صدر اعظم ناصرالدین شاه، روحانیت را از دخالت در امور سیاسی منع می‌کرد.
لائیسم:
مسلکی است با دین و معنویت ضدیت دارد معادل معنای سکولاریسم می باشد.
 پلورالیسم :
پلورالیسم به معنای مسلک کثرت گرایی می باشد، که پلورالیسم دینی نجات و رستگاری انسان را در یک دین و مذهب نمی داند. و معتقد است که حقیقت مطلق، مشترک میان همه ادیان است. و در نتیجه پیروان تمام ادیان اهل نجات و رستگاری‌ند. قائلین به پلورالیسم گویند دین دارای قرائت های مختلف است و برداشت هر فردی از دین صحیح می باشد.
روشن است که سرانجام این افکار منجر به تعطیل شریعت و معنویت خواهد شد. و این اندیشه به پلورالیسم اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و دینی تقسیم می شود. پدید آورنده پلورالیسم در این قرن های اخیر مونتسیکو بوده، و بعد از او استقلال‌طلبان آمریکا آن را پرورش داده اند و پلورالیسم در برابر مسلک مونیسم قرار دارد که معتقد است کلیه جهان خلقت تابع یک اصل اند شبیه (وحدت وجودی) که فلاسفه اسلامی قائل هستند.
 لیبرالیسم :
این اصطلاح از واژه لییرال مشتق شده و دارای ریشه فرانسوی لیبر به معنای آزاد است. این مسلک زندگی انسان را فقط در همین دنیا می داند. و می گوید: آزادی انسان نامحدود است و هیچ نیرو و منبعی نمی تواند او را مقید کندو بایدها و نبایدهایی را برای او تعیین کند. به عبارت دیگر چیزی به عنوان دین نمی تواند برای بشر تعیین سرنوشت کند و برای او شی ای را حلال یا حرام نماید.
لیبرالیسم به دو قسمت اصلی، لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی تقسیم می شود و این مسلک در اواخر قرن 18 در انگلیس ظهور پیدا کرد و از مؤسسین آن "جرمی بنتهام، جیمز میل. جان استورات میل، توماس هیل گرین" می باشند. و می توان لیبرالیسم را اُمانیسم عقل گرا یا خود مختاری امانیستی نامید که در آن انسان خود مختار است. در واقع لیبرالیسم اندیشه انسان محوری می‌باشد.
اباحی گری:
اباحه گری به معنای نفی حلال و حرام الهی و پایبند نبودن به دستور دین در زندگی فردی و اجتماعی می باشد. و این فکر در راستای نشر بی دینی و ترویج بی بند و باری در بین مردم قدم بر می دارد. و این فکر نتیجه لیبرالیسم است.
 اُمانیسم (انسان گرایی) :
در مسلک امانیسم (انسان مداری) انسان جای خداوند می نشیند و تکیه گاه تشخیص ارزش ها را خود انسان می داند، و خداوند را برای برطرف شدن دردهای روحی بشر و برآورده کردن نیازهای بشر می باشد و حضرت حق تعالی از خود اصالتی ندارد.
 اندیویدوالیسم (فردگرایی: (
به معنای اصالت دادن به فرد است و معتقدند که سعادت یک فرد و سودجویی او باعث سعادت جامعه می گردد.
اگزیستانسیالیسم:
مکتبی که معیار کمال انسان را فقط در آزادی او می داند، و معتقد است که تنها موجودی که آزاد آفریده شده انسان می‌باشد و محکوم هیچ جبر و ضرورت و تحمیلی نیست و هر چیزی که بر ضد آزادی و منافات با آن داشته باشد، انسان را از انسانیت خارج می نماید. و اگر انسان خود را وابسته و متعلق و بنده چیزی نماید از انسانیت خارج شده است. و پیروان این اندیشه می گویند اعتقاد به خداوند نوعی اسارت و مانع رشد بشر است.
رفرمیسم:
تفکری است که قلمرو دین را تنها رابطه انسان و خداوند می داند و دین را از صحنه اجتماعی و سیاسی حذف می کند، این مسلک و سکولاریسم هر دو در جهت حذف دین گام بر می دارند.
پوزیتیویسم اخلاقی:
پیروان آن عقیده دارند که ارزش های اخلاقی واقعیت عقلانی ندارد و خوب و بد تابع آراء مردم است. اگر مطلبی را امروز گفتند خوب است آن مطلب ارزش می شود، و اگر فردا همان مطلب را گفتند بد است، آن موضوع خوب، بد و ناپسند می‌شود.
پوزیتیویسم:
پیروان مسلک اعتقاد دارند انسان فقط از طریق حس، علم پیدا می کند و مادیات و امور طبیعی را درجه بندی کرده اند و می گویند هر چیزی که بیشتر قابل لمس وحس باشد، بیشتر مورد توجه انسان است.
 مدرنیسم:
کلمه مدرن را رومیان نخستین بار در قرن ششم میلادی از ریشه Modo (به تازگی) گرفتند، و در فارسی به معنای نو می‌باشد. اما در اصطلاح به معنای نو شدن ابزار می باشد و مبنای نهائی بشر و سعادت او فقط علم است، و پیروان این اندیشه معتقدند که باید علم را به جای دین قرار داد. وسایل جدید، شناخت و ذهنیت ها و روان شناسی تازه انسان جایگزین روش‌های قدیمی گردد.
امروزه روش های جهانی دیگر با مردم دیگر که دارای روحیات دیگری بوده اند جوابگوی نسل جدید نیست، و باید به فرهنگ، تاریخ، فلسفه و زبان نگاهی دیگر انداخت.
پست مدرنیسم:
این مسلک می گوید انسان به دلیل وابستگی به فرهنگ، زبان، آداب و رسومش نمی تواند به آنها از دیده برتری نگاه کند و نمی توان داوری کرد که کدام فرهنگ غرب است.
پروتستانتیسم لیبرال:
این دیدگاه متأثر از مدرنیسم است که اساس دین را تجربه دینی اشخاص می داند، و در اینکه عقل می تواند در مسائل الهیات اظهار نظر کند، شک دارند.
مونارشی:
به معنای رژیم سلطنتی ای است که در آن پادشاه قوای سه گانه را شخصاً در دست دارد. و معمولاً به شکل موروثی یا با زور به قدرت می رسد، و شاه خود را بالاتر از قانون می داند.
کنستیتوسیونال:
به معنای سلطنت مشروطه است که قدرت پادشاه محدود است، و مجلس شاه را در انجام وظایفش یاری می کند. مجلس قوانین را وضع می کند و پس از تأیید پادشاه برای اجراء در اختیار قوه مجریه قرار می گیرد.
موبوکراسی:
به حکومتی که در دست مردمان نالایق و خودسر که از عرصه های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دور هستند می باشد، موبوکراسی گویند.
سمپوزیوم:
به جلسه ای که برای بحث و تبادل نظر درباره موضوعی مشخص که مورد علاقه شرکت کنندگان است گفته می شود.
رومانتیسم:
جنبش هنری، ادبی و فلسفی که از اواخر قرن 18 در اروپا شکل گرفت، و تا اواسط قرن 19 استمرار یافت و این حرکت در مقابل نهضت کلاسیک جدید است که بر طبیعت تأکید دارد و به وجود عاطفه و احساس و خیال تأکید می کند.
لابیگری:
در زبان انگلیسی به معنای سرسرا می باشد. اما در اصطلاح سیاسی آمریکا به معنای نفوذ در قوه قانوگذاری (از راه تماس با دو مجلس و زیر نفوذ آوردن آنها) و نظر خود را از این طریق اعمال کردن است.
فیمینیسم (زن سالاری):
مرکب از دو کلمه Feminine به معنای مؤنث و زنانه با پسوند ism می باشد که اولین بار در سال 1837 وارد لغت فرانسوی شد. و در اصطلاح به آنچه در قرن نوزدهم در آمریکا تحت عنوان جنبش زنان معروف بود گفته می شود. و قبل از آن در قرن هفده در انگلیس نداهای فمینیسی بوده است.
غرب با ترویج فرهنگ زن گرایی و با کشاندن زنان به کارخانه ها و کارگاه ها به تجارت بازار سرمایه داری رونق خاصی داد، و در نتیجه تباهی و از بین رفتن هویت زن و فروپاشی کانون خانواده را به همراه داشت.
لذا رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) به نمایندگان زن مجلس فرمود: "در طرح مسائل زنان و حل مشکلات آنان در جامعه باید از هر گونه گرایش های فمینیستی و جنس ستیزی پرهیز شود."





منابع و مآخذ:
 این مطالب از کتاب هایی مانند: مکتب های سیاسی، دانشنامه سیاسی، نفوذ و استحاله، تحلیل و نقد پلورالیسم دینی، تاریخ سیاسی معاصر ایران، فرهنگ حییم، فرهنگ عمید، فرهنگ دهخدا و ... گرفته شده است.

(منبع : درگاه پاسخگويي به مسائل ديني )

از خود بيگانگي Alienation

در لغت "Alienation" یعنی جدائی چیزی از چیز دیگر. در اصطلاح "از خود بیگانگی" عبارت است از: چیزی که انسان آن را خلق کرده یا جزء خصایص انسان است به طریقی از او دور شود، در این حالت با موقعیتی روبرو هستیم که آن را می­توان بیگانگی نامید.[1] به‌عبارت دیگر؛ از هم گسیختگی بستگی‌های متقابل طبیعی میان مردم و نیز بین مردم و آنچه که تولید می­کنند. این مفهوم جایگاه اساسی در نظریه کارل مارکس دارد، در تئوری مارکس "از خود بیگانگی" برای این رخ می­دهد که سرمایه­داری نظام طبقاتی دوگانه­ای را به ارمغان آورده که در آن، شماری از سرمایه­داران مالکیت فراگرد تولید، فرآورده­های ­تولیدی و زمان کار کسانی را که برای آن‌ها کار می­کنند، به‌دست دارند. در جامعه سرمایه­داری، انسان‌ها به‌جای آنکه به‌گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، به‌صورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایه­داران تولید می­کنند.[2] بنابراین از خود بیگانگی فرایندی است که به‌واسطه آن اعضای طبقه کارگر خود را چیزی بیش از کالایی در مجموعه کلی اشیاء نمی­بینند.[3]
 
تاریخچه از خودبیگانگی
اندیشه­های ژاک روسو (Jean Jacques Rousseau: 1712-1778) در رساله­ای درباره نابرابری، نخستین سرچشمه مفهوم از خود بیگانگی می­باشد. تصویر زنده­ای که او از خوبی طبیعی انسان و فاسد شدنش توسط جامعه به تصویر کشیده است، تأکید او بر برابری­ای که طبیعت در میان انسان­ها برقرار کرده است و آن نابرابری­ای که انسان­ها ایجاد کرده­اند و وحشتی که او از تأثیر تباه­کننده جامعه بر طبیعت بشری داشت، همگی اینها در مورد وضع نابه‌سامان انسان باعث برانگیختن نظرهای انتقادی شده بود.[4]
کارل مارکس (Karl Heinrich Marx: 1818-1883)، نیز نخستین‌بار در خلال مطالعاتش در مورد آراء هگل به این عقیده برخورد کرده بود. به‌طور خاص، مارکس تحت تأثیر نقد فوئرباخ از عقاید دینی هگل قرار گرفته بود. به نظر فوئرباخ، دین خصایص و قدرت‌های ویژه­ای مانند بخشندگی و ترحم و دانش و قدرت خلق کردن را به موجودی برتر، یعنی خدا نسبت می­دهد. در حقیقت، فوئرباخ معتقد بود که این خصلت‌ها کمال خصایص و قدرت‌های خود انسان است، خصایصی که از انسان جدا شده و از او بیگانه شده و به خدایی افسانه­ای نسبت داده شده است. به نظر مارکس فرآیند بیگانگی مشابهی در قلمرو کار انسان در نظام سرمایه­داری به وقوع می­پیوندد.[5]
 
مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه مارکس
مارکس تاریخ نوع بشر را جنبه­ای دوگانه می­داند، یعنی از یک‌سو، تاریخ، نظارت انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر، تاریخ، از خود بیگانگی هرچه بیشتر انسان است؛ در نتیجه از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می­شود که در آن، انسان­ها تحت چیرگی نیروهای خودآفریده­شان قرار می­گیرند و این نیروها به‌عنوان قدرت­های بیگانه در برابرشان می­ایستند. این مفهوم در کانون نوشته­های نخستین مارکس، جای دارد و در نوشته­های بعدی­اش نیز البته دیگر نه به‌عنوان یک قضیه فلسفی بلکه به‌عنوان یک پدیده اجتماعی، همچنان جای مهمی را به‌خود اختصاص می­دهد. به عقیده مارکس، همه نهادهای عمده جامعه سرمایه­داری، از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خود بیگانگی‌اند. این جنبه­های از خود بیگانگی، وابسته به یکدیگرند.[6]
مارکس فرایند از خود بیگانگی را این‌گونه توضیح می­دهد: هرچه کارگر ثروت بیشتری تولید می­کند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر می­شود، فقیرتر می­گردد. هرچه کارگر کالای بیشتری می­آفریند، خود به کالای ارزان­تری تبدیل می­شود. به این معنا که محصول کار، در مقابل کارگر به‌عنوان چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولیدکننده قد علم می­کند. محصول کار، کاری است که در شیئی تجسم یافته، یعنی به ماده­ای تبدیل شده است. این، نتیجۀ "عینیت یافتن کار" است. عینیت یافتن، به‌صورت از دست دادن شیء، بندگی در برابر آن و تصاحب محصول به شکل جدایی یا بیگانگی با محصول پدیدار می­گردد.[7] عینیت یافتن به‌عنوان از دست دادن شیء تا آن حد است که از کارگر اشیایی ربوده می­شود که نه‌تنها برای زندگی‌اش بلکه برای کارش ضروری است. در حقیقت خود کار به شیء تبدیل می­شود که کارگر تنها با تلاش و یا وقفه­های بسیار نامنظم می­تواند آن را به‌دست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن، تا آن حد است که کارگر هرچه بیشتر اشیا تولید می­کند، کمتر صاحب آن می­شود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار می­گیرد. تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه می­گیرد که رابطه کارگر با محصول کار خویش، رابطه­ با شیء بیگانه است، بر اساس این پیش‌فرض، هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانه­ اشیایی که می­آفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر می‌گردد، و زندگی درونی­اش تهی­تر می‌گردد و اشیای کمتری از آنِ او می­شوند.[8]
 
مراحل و انواع بیگانگی کارگران در فرایند کار
به نظر مارکس جامعه­ سرمایه­داری به دلیل ماهیت ساختاری­اش، چهار شکل کلی از بیگانگی را در کارگران ایجاد می­کند، که همه آن‌ها در قلمرو کار می­توانند یافت شوند:
1) بیگانگی از محصول کار؛ کارگران از کالاهایی که تولید می­کنند بیگانه می­شوند. محصول کار کارگران، نه به خودشان، که به سرمایه­داران تعلق دارند و ایشان هر­کاری بخواهند با آن‌ها می­کنند. یعنی سرمایه­داران برای دستیابی به سود، این محصولات را به فروش می­رسانند. کالایی که کارگران تولید می­کنند از آنان بیگانه می­شود. آنان محصول تولیدی‌شان را دریافت نمی­کنند، بلکه در عوض دستمزد می­گیرند. [9]
 
2) بیگانگی از فرایند تولید؛ کارگران در نظام سرمایه­داری از فرایند تولید بیگانه­اند. آنان فعالانه در تولید شرکت نمی­کنند. به‌عبارت دیگر، آنان برای رفع نیازهای خود کار نمی­کنند، بلکه برای سرمایه­دار کار می­کنند. از این‌رو کار یکنواخت و ملال­آور کارگران، که آنان را ارضا نمی­کند و جز خستگی نتیجه­ای برایشان به همراه نمی­آورد، از عوامل بیگانگی آنان است.[10] کار برای کارگر امر بیرونی می­شود، یعنی جرئی از طبیعت او به‌شمار نمی­آید؛ در نتیجه او خود را با کار راضی نمی­بیند، بلکه خود را نفی می­کند. کار برای او اجباری است، فقط ابزاری برای تأمین نیازهای دیگر است.[11]
 
3) بیگانگی از خود؛ از آنجا که کارگران از فعالیت تولیدی و از کالای تولیدشده بیگانه می­شوند، از خود نیز بیگانه می­شوند. کارگران به‌دلیل تخصصی شدن کارها نمی­توانند مهارت­های خود را به‌طور کامل افزایش دهند. نتیجه این امر توده­ای از کارگران از خود بیگانه است، چرا که افراد منفرد، امکان اظهار کامل نظرات­شان را ندارند.[12] وجود نوعی آدمی، ویژگی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت حیات فردی­اش تبدیل می­سازد و بدین­سان آدمی را از کالبد خود و نیز از طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانی­اش بیگانه می­سازد.[13]
 
4) بیگانگی از دیگران؛ کارگران در نهایت، از همکاران خود و اجتماع بشری، یعنی از نوع انسان، نیز بیگانه می­شوند. فرض مارکس این بود که انسان اساساً برای دستیابی به آنچه که در طبیعت برای بقایش لازم است، خواهان و محتاج همکاری با دیگران است، در نظام سرمایه­داری، این همکاری مختل می­شود و در واقع، کارگران خود را جدا از دیگران، یا بدتر از آن، در رقابت با یکدیگر می­بینند. انزوا و رقابت در کارگران، در نظام سرمایه­داری موجب می­شود آنان از سایر کارگران بیگانه شوند.[14] کار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی از طبیعت و از خود یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتی­اش،نوع انسان را از آدمی بیگانه می­سازد.[15]
به‌طور خلاصه مارکس معتقد بود اقتصاد سیاسی با نادیده گرفتن رابطه مستقیم میان کارگر و محصولاتش، بیگانگی ذاتی در سرشت کار را پنهان می­کند.[16] نظام سرمایه­داری بشر را از بالفعل کردن تمام قابلیت­های بالقوه خود و جامعه را از اعضایش بیگانه می­سازد. در این میان کمونیسم، نظامی است که پیوند غریزی انسان‌ها با یکدیگر را، که نظام سرمایه­داری آن را از میان برداشته است، مجدداً برقرار می­کند.


[1]. گرب، ادوارد جامعه‌شناسی؛ نابرابری اجتماعی، محمد سیاهپوش و احمدرضا غروی‌زاد، تهران، معاصر، 1381، چاپ دوم، ص37.
[2]. ریتزر، جورج؛ نظریه­های جامعه‌شناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، علمی، چاپ ششم، 1381، ص30.
[3]. کوهن، الوین استنفورد؛ تئوری‌های انقلاب، علیرضا طیب، تهران، قومس، 1381، چاپ سوم، ص105.
[4]. کوزر، لوئیس؛ زندگی و اندیشه بزرگان جامعه‌شناسی، محسن ثلاثی، تهران، علمی، 1380، چاپ نهم، ص110.
[5]. گرب، ادواردج؛ پیشین، ص37.
[6]. کوزر، لوئیس؛ پیشین، ص84.
[7]. مارکس، کارل؛ دست‌نوشته­های اقتصادی و فلسفی 1844، حسن مرتضوی، تهران، آگه، 1382، چاپ سوم، ص125.
[8]. همان، ص126.
[9]. دیلینی، تیم؛ نظریه­های کلاسیک جامعه­شناسی، بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران، نی، 1388، چاپ دوم، ص118.
[10]. همان.
[11]. کوزر، لوئیس و روزنبرگ، برنارد؛ نظریه­های بنیادی جامعه­شناختی، فرهنگ و ارشاد، تهران، نی، 1383، چاپ دوم، ص404.
[12]. دیلینی، تیم؛ پیشین، ص119.
[13]. مارکس، کارل؛ پیشین، ص134.
[14]. دیلینی، تیم؛ پیشین، ص119.
[15]. مارکس، کارل؛ پیشین، ص133.
[16]. همان، ص128.

آنارشیسم

واژه­ي آنارشیسم ریشه در زبان یونانی دارد و تركیبی از (archos) به معنی سرور، سر، رئیس و حكومت و پیشوند (an) برای منفی كردن می­باشد. پس می‌توان سروری­ستیزی یا حكومت­ستیزی را معادل­های مناسبی برای این واژه دانست و از لحاظ لغوی آنارشی به معنی «بی­حکومتی» است.[1]
آنارشیسم در اصطلاح، جنبش‌ و نظریه‌ای سیاسی است كه عقیده دارد مرجعیت و قدرت سیاسی در هر شكلی نالازم و ناپسند است؛ لذا خواهان برافتادن هرگونه دولت و جایگزین انجمن‌های آزاد و گروه­های داوطلب به­جای آن است؛[2] زیرا مسلك آنارشیسم حكومت را تنها، موجب مصیبت‌ها و بدبختی‌های اجتماعی و مردم می‌داند.
ریشه­ي نظریات آنارشیستی را در یونان باستان می‌توان یافت، برخی از قرائت­های رواقی­گری، شباهت­هایی با اندیشه‌های آنارشیستی دارد. آنارشیسم در فاصله­ي سال­های 1840 تا 1870م شكل گرفت و در كشورهای اسپانیا، ایتالیا، سوئیس، فرانسه، اتریش، هلند، و برخی كشورهای آمریكای لاتین رواج یافت. اصطلاح آنارشیسم را نخستین­بار «پرودون» (poroudhon)، فیلسوف فرانسوی به كار برد.[3] «پرودون» معتقد بود كه با انهدام مالكیت خصوصی و دولت، انسان­ها آزاد می‌شوند و به برابری دست می‌یابند؛ پس از پرودون، «باكونین» و «كروپوتكین» روسی و «كراو» فرانسوی طرح جامعه‌ای فارغ از اجبار و زور را ریختند.   
 
آنارشیسم، ایدئولوژی سیاسی است با این اعتقاد بنیادی كه دولت باید برافتد و جامعه با شیوه‌ای داوطلبانه، بی­توسل به زور و قدرتی سركوب­گر سازمان یابد؛ چرا که آنها اعتقاد دارند دولت شیطانی است، زیرا به­عنوان منبعی از اقتدار قهری، اجباری و مطلق و نفی­کننده­ی اصول آزادی و برابری و نیز استقلال شخصی نامحدود است که در کانون تفکر آنارشیستی قرار دارد. از این­رو، دولت و نهادهای حکومتی و قانون همگی فاسد و فسادکننده هستند.[4]
آنارشیست‌ها بر خلاف هواداران هگل كه دولت را به مرتبه الوهیت بركشیدند و آزادی را تنها در اطاعت مطلق از قدرت دولت یافتند، نسبت به نهاد دولت و قدرت دولتی بدبین بوده و هرگونه موسسه مبتنی بر زور و اجبار را عامل تباهی زندگی اخلاقی و اجتماعی انسان قلمداد كرده‌اند، به­طوركلی آنارشیست‌ها با حكومت مبتنی بر زور مخالفت ورزیده‌اند، اما هرگز خواستار از میان برداشتن نهاد حكومت به­طوركلی نبوده‌اند[5] و بر خلاف آنچه معروف است، آشوب­خواه یا «هرج و مرج­طلب» نیستند و جامعه‌ای بی‌سامان نمی‌خواهند،[6] بلكه به نظامی می­اندیشیدند که بر اثر همکاری آزادانه پدید آمده باشد که بهترین شکل آن، از نظر آنها ایجاد گروه­های خودگردان است. زیرا آنارشیست­ها انسان را بالذات اجتماعی می­انگارند[7]و دولت­های فعلی را به این جهت كه تجسم زور و سلطه هستند، محكوم می‌كنند، اما به­ هر حال نهاد حكومت در جوامع بشری را مقید می‌دانند؛ ولی حكومت مورد نظر آنها باید مطلقا داوطلبانه و فاقد هرگونه قدرت كاربرد زور و سلطه بر علیه شهروندان باشد در واقع آنها اعتقاد عمیقی به نظم طبیعی و هماهنگی اجتماعی ذاتی دارند. به کلام دیگر حکومت از نظر آنها راه حلّی برای مشکل نظم نیست بلکه خود، علت این مشکل است.[8] آنان در حمایت از این موضع (خود وجود دولت علت مشکل است) دو ادعای كلی مطرح می‌كنند: نخست، كسانی كه اداره­ي بخش­های گوناگون دولت را بر عهده دارند (یعنی سیاست­مداران، كاركنان دولت، قضات، مأموران انتظامی،) در مجموع طبقه­ي حاكمی را تشكیل می‌دهند كه منافع خود را می‌جویند و بقیه­ي جامعه به­ویژه طبقه­ي كارگر را استثمار می‌كنند، دوم، تا جایی هم كه دولت می‌كوشد كه منافع عمومی و اجتماعی را تأمین كند، وسایلی كه در اختیار دارد – قوانین و رهنمودهای صادرشده از مركز و اجبارا تحمیل­شده- برای نیل به چنین هدفی كافی و موثر نیستند. به عقیده آنارشیست­ها، جامعه­ها موجوداتی فوق­العاده پیچیده­اند، و سازمانشان باید زیر و رو گردد و به نیازهای گوناگون افراد و مناطق توجه کامل شود.[9]
به نظر آنها افراد سركش را می‌توان در معرض فشار افكار عمومی قرار داد و یا از جامعه اخراج كرد ولی اعمال زور بیش از این مجاز نیست. همان­طور که گفته شد آنارشیست‌ها اعتقاد دارند كه انسان ذاتا پاك و جامعه­پذیر است، لیكن سلطه و استیلای دولتی وی را فاسد و هنجارگریز می‌سازد. به نظر آنان از میان برداشتن دولت مبتنی بر زور و سلطه، جنایت را كاهش می‌دهد، دولت خود، با راه انداختن جنگ‌ها بدترین تبه­كاری­ها را مرتكب می‌شود، با این همه آنارشیست­ها جامعه­ای بدون دولت را ترجیح می­دهند که در آن انسان­های آزاد امور خودشان را از طریق توافقات و همکاری­های داوطلبانه، که بر مبنای دو سنت رقیب گسترش یافته، مدیریت می­کنند: یکی اشتراک­گرایی سوسیالیستی و دیگری فردگرایی لیبرال. بنابراین آنارشیسم را می­توان نقطه تلاقی سوسیالیسم و لیبرالیسم تصور کرد، در واقع شکلی از سوسیالیسم افراطی و لیبرالیسم افراطی.[10]
 
گونه‌های آنارشیسم
آنارشیسم را از جهت روش عملی در براندازی حكومت، می‌توان به دو دسته انقلابی و اصلاح­طلب تقسیم كرد. انقلابی­ها؛ آشوب­گری، ترور، اعتصاب همگانی و واژگون کردن ناگهانی دستگاه دولت را پیشنهاد می­کنند و این دسته در طول قرن نوزدهم گروهی از سیاست­مداران و پادشاهان و رئیس­جمهورها را کشتند و به­ویژه در ایتالیا و اسپانیا فعالیت گسترده­ای داشتند.[11] از ترورهای مشهور آنها می­توان از قتل کارنو، رئیس­جمهور فرانسه، هومبرت، پادشاه ایتالیا، الیزابت ملکه­ی اتریش، مکنلی رئیس­جمهور ایالات متحده­ی آمریکا و... نام برد.[12]
اوج آنارشیسم در نیمه­ی اول قرن بیستم در اسپانیا طی جنگ­های داخلی این کشور (1936-1939م) بوده است، که با شکست نیروهای جمهوری­خواه حرکت آنارشیستی در اوج، افول کرد. پس از افول آنارشیست­های انقلابی این تفکر آنارشیسم اصلاح­طلب است که جای آنها را می­گیرد که بیشتر در جنبش­های مدافع صلح یا طرفداران حفظ محیط زیست یا سیاست­های سبز جلوه­گر شده است. البته به این معنی که این جنبش­ها در مواضعی از آنارشیسم الهام گرفته­اند. آنارشیسم به عللی از جمله به علت طبع آن – که اصرار به تمرکزگریزی و تشکیلاتی نبودن دارد- و نیز به علت اقدامات تروریستی انقلابیون آنها در قرن نوزدهم که باعث شد در افکار عمومی هم­پایه­ی خشونت و ارعاب و هرج و مرج­طلبی قرار گیرد و منجر به سرکوب همه­جانبه­ی آنها گردد و به علل­های دیگر، هرگز نتوانسته است سازمان پایداری برای خود برپا کند. گرچه روش "عمل مستقیم" آنارشیست­ها در افکار و اذهان بسیاری نفوذی پا بر بجا داشته است، عمل مستقیم، عملی است خودسرانه، مانند احقاق حق، یا مجازات تبه­کاران و انتقام از آنها و... بر اساس بی­اعتقادی به نهادهای سیاسی و قضایی موجود و بیرون از چارچوب قانونی و پارلمان حاکم.[13]
آنارشیسم از جهات دیگر مانند مالكیت یا عدم آن و عقیده به فردگرایی و جمع­گرایی نیز قابل تقسیم است و دو گونه­ي زیر بر همین مبنا به­وجود آمده است:
 1- آنارشیسم كمونیستی (جمع­گرا): كه در بعد اقتصادی مخالف مالكیت خصوصی است. مالكیت جمعی یا مالكیت تولیدكنندگان را جایگزین مالكیت خصوصی می‌كند و به بهره‌برداری از زمین و سرمایه، بدون دخالت دولت معتقد است. این نظریه طرفدار اقتصاد كشاورزی و صنایع روستایی و بازگشت به طبیعت است. اینها در صدد بودند که از حد بازار فراتر روند و عقیده داشتند که نیازهای اجتماعی را می­توان از طریق همکاری داوطلبانه در کارگاه­های و مجتمع­های محلی برآورد ساخت، و این مجامع را می­توان برای منظورهای خاصی به صورت فدراسیون در آورد ( مثلا سازمانی برای حمل و نقل تشکیل دهند) اما مجمع فدرال حق نخواهد داشت که به اجزای تشکیل­دهنده­اش در صورتی که از تصمیم­هایش سربپیچد، فشار وارد آورد. [14] این نظریه آنارشیستی به­وسیله «میخائیل باكونین و پیوتر کراپوتیکین» مطرح شده است.
 2- آنارشیسم فردگرایانه: بنیاد این نظریه بر فردیت است و خواهان از میان بردن مالكیت‌های بزرگ و گسترش مالكیت‌های كوچك و مبادلات آزاد و خرد هم­راه با انجمن­های خصوصی حمایت­کننده­ای که کارشان باید حفظ حقوق هر فردی باشد که خدمات آنها را خریداری می­کند.[15] علاوه­بر این، اینها مخالف هرگونه برنامه­ریزی جهت اصلاحات اقتصادی بودند و از لحاظ باور به مالكیت خصوصی معتقدند و به نوعی با لیبرالیسم قریب­الافق هستند. البته با این تفاوت که لیبرالیسم وجود دولت حداقلي را اجتناب­ناپذیر می‌شمارد. از نمایندگان این نوع آنارشیسم «پرودون» و «اشترنر» هستند.
در روزگار كنونی جریانی تازه­ای بنام نئوآنارشیسم «آنارشیسم نو» پدید آمده است كه خطوط اساسی برنامه آنها نیز به این شرح است:
 1- اجتماعی كردن وسایل تولید (در مقابل نظریه­ي كمونیسم كه در عمل به دولتی كردن وسایل تولیدی می­انجامید)؛
 2- ایجاد اتحادیه‌های آنارشیستی؛
 3- توزیع برابر نعم مادی.[16]
 
آنارشیسم و دموکراسی
آنارشیست­ها منتقدان سرسخت دموکراسی مبتنی بر انتخابات آزاد از نوع رایج در کشورهای غربی بوده­اند. انتقاد آنان را می­توان در سه نکته خلاصه کرد:
نخست: دولت دموکراتیک باز هم دولت هست، نحو­ه­ي کار کردنش نشان­دهنده­ی همان بی­توجهی به نیازهای اجتماعی است که نهادهای سیاسی خودکامه­تر نیز البته به نحوی بارزتر نشان می­دهند.
دوم: دموکرات­ها غالبا ادعا می­کنند که آنچه دموکراسی مبتنی بر نمایندگی مظهر آن است اراده و خواست مردم است که خط­مشی حکومت را می­سازد و کنترل می­کند، اما بنابر عقاید آنارشیست­ها، مفهوم اراده­ي واحد و ثابت مردمی افسانه­ای بیش نیست، مردم از حیث عقاید خویش دچار تفرقه­اند، افکارشان در حال تغییر است و عده­ای آگاه­تر از عده­ای دیگرند، این فرض که نظر اکثریت، خواست مردم را نمایان می­سازد فرض باطلی است. چرا که در دموکراسی ناگزیر اکثریت تصمیم خواهد گرفت، آن­گاه اقلیت در برابر یک انتخاب قرار می­گیرد. یا به تصمیمی که گرفته شده است سر می­سپارد یا در غیر این صورت خود را پس می­کشد و اجازه می­دهند که اکثریت به اقدام بپردازد، هیچ آنارشیستی جایز نمی­داند که اقلیت با زور و اکراه از تصمیم اکثریت پیروی کند. اجبار به اطاعت همانا برقراری مجدد قدرت سرکوب­گر است. بخاطر این آنارشیست­ها دموکراسی را استبداد اکثریت می­خوانند.[17]
اما دموکراسی مستقیم در نگرش­های آرمانی اکثر آنارشیست­ها جایی دارد اما به این شرط که تابع اصل توافق آزاد و اصل اختیار باشد.
سوم: آنارشیست­ها به مسأله­ی نمایندگی همگانی در مجالس قانون­گذاری حمله می­کنند، استدلال ایشان این است که مردم، هنگامی که برای برگزیدن نمایندگانشان فراخوانده می­شوند، به احتمال بسیار زیاد به کسانی که ظاهرا تحصیل کرده و زبان­آورند و به عبارت دیگر به اعضای بلند پرواز از طبقه­ی متوسط رأی می­دهند. اما حتی اگر اعضای طبقه کارگر بخواهند که نمایندگان را از میان گروه خود برگزینند، چندی نخواهد گذشت که این نمایندگان به سبب موقع و مقام جدید خود تا حد نوکران دولت تنزل خواهند کرد.[18]
 
مولّفه­ها و ویژگی­های آنارشیسم
"اختیارگرایی" و "خودانگیختگی" از مهم­ترین مبانی آنارشیسم است، مؤلفه­ي محوری و نقطه­ی پیونددهنده­ی آنارشیست­ها – که ستیز با هرگونه حکومت است – نیز بر همین مبنا استوار است؛ ولی ستیزه­جویی و مخالفت آنها تنها در حکومت و مرجعیت سیاسی متوقف نمی­شود.
آنها با هر نهاد و هر قدرت سازمان یافته­ی اجتماعی و دینی که بتواند یا بخواهد بر انسان­ها چیره شود مخالفند. از جمله­ی این نهادها، نهاد کلیسا به­ عنوان یک سازمانی متمرکز آمر و ناهی است. البته میان این مخالفت با الحاد و دین­ستیزی نباید رابطه (این همانی) برقرار کرد. دغدغه و حساسیت آنارشیست­ها نسبت به هر نهادی (اعم از مذهبی یا غیرمذهبی) است که بخواهد خصیصه­ی حکومت­گری بیابد.[19] از منظر آنارشیسم منشأ تشکیل حکومت در گذشته­ی تاریخ، یا از روی جهل بوده است، یا از روی طمع­ورزی و یا تحت اجبار و تحمیل گروهی سلطه­جو.
مارکسیسم نیز مانند آنارشیسم چشم به راه زوال حکومت است، اما زوال و اضمحلال آن­را پس از پایان سیر مراحل خاص خود می­داند. آنارشیسم اما مترصد و معتقد به ازاله­ی حکومت در هر زمان و هر مکان ممکن است.[20]
با وجود آن­که لبه­ی تیز حمله­ی آنارشیسم به حکومت­ها و دولت­هاست اما گفتیم که شاید نتوان آن­را - از حیث نظری – مخالف نظم و سامان­مندی اجتماع دانست. آنارشیسم از آن­جایی که انسان را موجودی ذاتا اجتماعی می­داند معتقد است اموری را که دولت­ها به زور و مشقت می­گردانند به­وسیله­ی گروه­های خودگردان و نهادهای داوطلب به وجهی وجیه­تر سامان می­یابد به همین لحاظ آنارشیست­ها در گستردن نظریه­ی "لسه فر" (بگذار بکنند) سعی بلیغ و وافری داشته­اند.
با این توضیحات آنارشیسم از "نیهیلیسم" تمایز می­یابد؛ نیهیلیسم در مفهوم عام خود به هیچ اصل اخلاقی و قانون طبیعی باور ندارد، اما آنارشیسم به انگیزه­ی اخلاقی معتقد است و حتی، بر اخلاق نظم و انسجام اجتماعی – البته به دور از الزام­های بیرونی و چهارجوب­های تحمیلی – پا می­فشارد. جامعه­ی آرمانی آنارشیستی، جامعه­ای است که با استفاده از استعداد نیک­زیستن انسان و نیک­سرشتی او و تأکید بر جنبه­های اجتماعی او، شرارت­ها به­غایت کمرنگ شود؛ و در هنگامه­ی اضطرار، نیروهای داوطلب و سیّال با به کارگیری حداقل زور با شرارت مقابله خواهند کرد.[21] البته به عقیده­ی آنارشیسم بایستی مراقب بود که این گروه­ها به نهادهای رسمی و دایمی همچون پلیس تبدیل نشود. آنارشیسم همچنین وجود برخی دیگر از سازمان­های عهده­دار خدمات اجتماعی و اقتصادی یا سیاسی را – با همان هشداری که ذکر شد – می­پذیرد.
به­طور خلاصه آنارشیسم به­عنوان یک سیستم سیاسی – اجتماعی در حقیقت سه ویژگی بارز دارد:
1) عدم وجود دستگاه دولتی و یا هر نهادی که بتواند یا بخواهد به انسان­ها چیره شود.
2) برابری و مساوات به مفهوم واقعی کلمه بین افراد جامعه.
3) عدم وجود مالکیت خصوصی.


[1]. هیوود، اندرو؛ مفاهیم کلیدی در علم سیاست، ترجمه­ي حسن سعید کلاهی و عباس کاردان، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1385، ص57.
[2]. بیات، عبدالرسول؛ فرهنگ واژه‌ها، قم، موسسه­ي اندیشه و فرهنگ دینی، چاپ اول، 1381، ص18.
[3]. پازارگاد، بهاء­الدین؛ مكتب‌های سیاسی، تهران، اقبال، بي تا، ص 33.
[4]. هیوود، اندرو؛ پیشین، ص 57.
[5]. بشیریه، حسین؛ آموزش دانش سیاسی، تهران، نگاه معاصر، چاپ سوم، 1382، ص144.
[6]. آشوری، داریوش؛ دانشنامه­ي سیاسی، تهران، سهروردی، چاپ اول، 1366، ص 40.
[7]. علیزاده، حسن؛ فرهنگ خاص علوم سیاسی، تهران، انتشارات روزنه، چ اول، 1377، ص39.
[8]. هیوود، اندرو؛ پیشین، ص58.
[9]. مارتین لیپست، سیمور؛ دایرة­المعارف دموكراسی، كامران فانی و نورالله مرادی، تهران، وزارت خارجه، ج 1، 1383، ص 100.
[10] بشیریه، حسین؛ پیشین.
[11]. آشوری، داریوش، پیشین، ص42.
[12]. بیات، عبدالرسول؛ پیشین، ص20.
[13]. همان، ص21.
[14]. مارتین لیبست، سیمور؛ پیشین.
[15]. شوارتس منتل، ساختارهای قدرت، ( در آمدی بر علم ساست)، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چ اول، 1378، ص280.
[16]. اصطلاحات سیاسی، مركز مطالعات و تحقیقات ملی، تهران، بی‌نا، بی‌تا، ص 16
[17]. ر.ک: مارتین لیبست، سیمور؛ پیشین، ص101.
[18]. مارتین لیبست، سیمور؛ همان.
[19]. بیات، عبدالرسول؛ پیشین، ص22.
[20]. همان، ص23.
[21]. همان.

تعریف مدرن مفاهیم سیاسی

سوسیالیسم: دو گاو دارید. یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.
--------------------------------------------------------------
کمونیسم: دو گاو دارید.دولت هر دوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.
--------------------------------------------------------------
فاشیسم: دو گاو دارید.شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما می فروشد.
--------------------------------------------------------------
کاپیتالیسم: دو گاو دارید.هر دوی آن ها را می دوشید.شیرها را به زمین می ریزید تا قیمت ها همچنان بالا بماند.
--------------------------------------------------------------
نازیسم: دو گاو دارید.دولت به سوی شما تیراندازی می کندو هر دو گاو را می گیرد.
--------------------------------------------------------------
آنارشیسم: دو گاو دارید.گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.
--------------------------------------------------------------
سادیسم: دو گاو دارید. به هر دوی آن ها تیر اندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیر ها می اندازید.
--------------------------------------------------------------
آپارتاید: دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.
--------------------------------------------------------------
دولت مرفه: دو گاو دارید. آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید.
--------------------------------------------------------------
بوروکراسی: دو گاو دارید.برای تهیه شناسنامه آن ها 17 فرم را در 3 نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
--------------------------------------------------------------
سازمان ملل: دو گاو دارید.فرانسه شما را از دوشیدن آن ها و آمریکا و انگلیس گاو ها را از شیر دادن به شما وتو می کنند. نیوزلند رأی ممتنع می دهد.
--------------------------------------------------------------
ایده آلیسم: دو گاو دارید، ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.
--------------------------------------------------------------
رئالیسم: دو گاو دارید. ازدواج می کنید. اما هنوز خودتان آن ها را می دوشید.
--------------------------------------------------------------
متحجریسم:دو گاو دارید. زشت است گاو ماده را بدوشید.
--------------------------------------------------------------
فمینیسم: دو گاو دارید.حق ندارید گاو ماده را بدوشید.
--------------------------------------------------------------
پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید هر کدام را بدوشید فرقی نمی کند.
--------------------------------------------------------------
لیبرالیسم:دو گاو دارید. آن ها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.
--------------------------------------------------------------
دمکراسی مطلق: دو گاو دارید.از همسایه ها رأی می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه.
--------------------------------------------------------------
سکولاریسم: دوگاو دارید پس نیازی به دين نیست.
--------------------------------------------------------------
ایمان به خدا: دو گاو دارید: به خوراک و جا و نیاز هایشان می رسید........ شیرشان را هم می دوشید..............آب قاطی اش نمی کنید .......   هم خودتان مصرف می کنید...هم مراعات همسایه ها را میکنید و به آسمان میرسید 

تعاریفی کوتاه

۱)سوسیالیسم اندیشه‌ای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که هدف آن لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد،‌مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.

۲)لیبرالیسم برگرفته از ریشه لاتینی Liber به معنای آزادی است. لیبرالیسم در قاموس سیاسی نظریه‌ای است که خواهان حفظ درجاتی از آزادی در برابر هر نهادی است که تهدید کننده آزادی بشر باشد. لیبرالیسم در زمینه اندیشه‌های اقتصادی، به معنای مقاومت در برابر تسلط دولت بر حیات اقتصادی در برابر هر نوع انحصار و مداخله دولت در تولید و توزیع ثروت است