این خبر به افشین رسید سرهنگ دیگر را که ابوالمظفربن کثیر نام داشت با پنج هزار مرد فرستاد تا آذین را بیابد و او را مشغول کند. ابوالمظفر در پی آذین رفت و در دره در میان کوهها آذین را بیافت و با او جنگ پیوست و آذین با ظفر جنگ کرده و بسیاری از زنان و کودکان را بازگرفته بود، ابوالمظفر او را مشغول کرد تا ظفر بازمانده ٔ آن زن و فرزند را از راه بدر برد و پیش افشین رسید و با افشین تدبیرکرد و سپاهی دیگر برگرفت و بدان دره شد و آذین به هزیمت از پیش ابوالمظفر بازگشته و شکست یافته نزد بابک میرفت و ابوالمظفر با فتح و غنایم نزد افشین رفت و افشین تدبیر آن کرد که بدان کوهها تا حصار بابک رود و معتصم برو نامه نوشته بود و گفته بود خطا کردی که بر سر کوهها رفتی و راه زمین و دشت بدست دشمن سپردی و راه دشت اگرچه تنگ است سپاه را از راه کوهساران آسان تر باشد، ازین پس بر راه دره شو و راهنمایان و جاسوسان بر سر کوه بدار تا اگر کسی آید ترا آگاهی دهند و تیراندازان را در پیش لشکر بدار و هرجا که فرودآئی خسک پیرامون خویش بریز، تا از شبیخون ایمن باشی و وی را هزار خروار خسک آهنین فرستاد و افشین سپاه را به دره اندر آورد و همچنان که معتصم گفته بود میرفت ، چون بدان جای رسید که از آنجا سال پیش بابک شبیخون کرده بود سپاه بسیار از لشکریان بابک بر سر کوهها دید، افشین با ایشان کارزار کرد و بسیاری بکشت و دیگران بهزیمت شدند و بسوی بابک رفتند، افشین هم برین حال سپاه همی برد تا روزی دو فرسنگ میرفت ، روز دهم بحصار بابک رسید و بیک فرسنگی آن حصار فرودآمد. بابک از حصار خویش او را بس خروارها ماست و روغن و تره و بره ٔ شیرمست و خیار و بادرنگ فرستاد و گفت : شما مهمان مائید و ده روز است که بدین راه درشت ناخوش میآئید و دانم که خوردنی نیافته اید و ما را بحصار جز این قدر چیز دیگر نبود. افشین گفت تا آن را نستدند و بازپس فرستاد، پس بخندید که ما مهمانی پذیرفتیم و دانم که این چیزها بدان فرستاده است تا سپاه ما را شمار کنند و بنگرند که چند است و بفرمود تا آن فرستادگان را گرد همه سپاه وی بگرداندند و سپاه افشین بیشتر در تنگها و دره ها فرود آمده بودند و پیدا نبودند، چون ایشان را گردانیدند بفرمود پیش وی آوردند و گفت : شما شماره ٔ این سپاه را ندانید و من دانم ، بابک را بگوئید که این سپاه سی هزار مرد جنگی است جز کهتران و چاکران و با امیرالمؤمنین سیصدهزار مردمسلمان است که همه با اویند و تا یک تن زنده باشد از تو بر نخواهند گشت ، اکنون تو بهتر دانی و تدبیر کار خویش همی کن اگر دانی که بزنهار بیرون آئی بیای و اگر دانی که آنجا بایدت بودن میباش تا جان تو و کسانی که با تواَند در سر این کار نرود از آنجا باز نخواهند گشت . رسولان نزد بابک رفتند و این سخنان بگفتند و روز دیگر افشین سپاه را بدان راههای تنگ پیش برد تا بیک میل از حصار فرودآمد و محمدبن بعیث را گفت : آنجاما را روزگاری باید ماند، بر سر آن کوهها رو و ما را جائی استوار بنگر تا بر آنجای گرد آئیم و گرداگرد سپاه کنده کنیم و بروز بر درگه حصار باشیم و شب باز جای شویم تا ایمن باشیم . محمدبن بعیث از آن کوهها جائی استوار بجست و فرمود تا کنده کردند و دیوارهای کنده استوار کردند و لشکر را در میان کنده فرود آوردندو همه روزه از حصار بابک آواز نای و چنگ و رباب آمدی و می خوردن و پا کوفتن و نشاط کردن ایشان میدیدند، یعنی ما خود از سپاه دشمن نمی اندیشیم و هر شب بابک سپاه به شبیخون میفرستاد و لشکر افشین بیدار میبود و بدان دیوارها هیچ نتوانستند کردن ، و افشین را سرهنگی بود بزرگوار از سرهنگان معتصم و پیش از آن از سرهنگان مأمون بود و امیر بخارا بود و او را محمدبن خالدبخارا خداه گفتندی ، یک شب افشین او را بفرمود که ازکنده و دیوارها بگذشت و بر سر کوهی با همراهان خویش پنهان شد و گفت این سپاهیان بابک چون امشب از لب کنده بازگردند تو پیش ایشان بازآی تا ما از پس آئیم و در میانشان گیریم و دست بکشتن نهیم ، پس چنین کردند وآن شب چون گروه بابک بیرون آمدند ایشان از کمین بیرون جستند و از آن مردم بدین حیله بسیاری بکشتند و ازشبیخون رستند، پس افشین هر روز از بامداد تا شبانگاه بر در حصار می شد و چون شب میرسید بکنده بازمیآمد وبابک روزی ، پیش از آنکه افشین بیرون آید فرمود تا سپاه او از حصار بیرون شد و جاسوسان آمدند و افشین راخبر کردند که بابک سپاه خود را در کمین گاه نشانده است ، چون افشین آگاه شد فرمود تا سپاه او آن شب بجنگ حصار شدند و از حصار دورترِ آنجا ایستادند که هر روز میایستادند و هرجا گروهی فرستادند تا بداند که لشکر بابک کجا کمین کرده اند، آن گروه چندانکه جستند چیزی نیافتند، پس شبانگاه بازگشتند و روز دیگر بیامدند و هم از دور می نگریستند و کسان را بجستن کمین فرستادند، آنجا بر سر کوهی تنگه ای بود و بر آن دهی بود افشین بخارا خداه را گفت تو بر سر آن کتل با یاران خویش بایست تا از آن راه کس آهنگ ما نکنند که من همی دانم که بر سر کتل کس نیاید اما در زیر کتل کمین کرده اند وچون ما بگذریم از پس ما آیند. چون بخاراخداة بدانجاشد و بایستاد تدبیر ایشان باطل شد، پس افشین هر روزچنین میکرد و از بامداد با سپاه میآمد و بر سر کوه یک میل دورتر از حصار میایستاد و بخاراخداة بر سر آن کتل میبود و میگفت : تا ما جای کمینگاه ایشان ندانیم نشاید پیش حصار رفتن ولیکن کمین گاه ایشان نتوانستی دانستن و چون افشین از حصار بازگشتی ایشان از کمین بحصار بازشدندی . پس یک روز چون وقت بازگشتن شد افشین بازگشت و آخر همه لشکر جعفربن دینار بازمیگشت چون جعفر این روز بازگشت با او سه هزار مرد بود و گروهی بازپس مانده بودند، سپاه بابک از حصار بیرون آمدند و ده هزار سوار بر سپاه جعفر زدند و مردمان جعفر بازگشتند و جنگ درپیوست ، جعفر بانگ بشنید و بازگشت و افشین پیشتر رفته بود. چون جعفر بازگشت سپاه وی نیز بازگشتند و مردمان بابک بیشتر از حصار بیرون آمدند و با جعفر جنگ درگرفتند و نماز دیگر فرازآمد، خبر به افشین رسید و او با همه سپاه بازگشت و هم بجای خویش بایستاد وهر سرهنگی را بجای خود بگماشت و جعفر از مردمان بابک بسیاری بکشت و ایشان را بحصار اندر افکند، ایشان به حصار رفتند و درِ حصار بستند و جعفر بازنگشت و جنگ همی کرد و بر دیوار حصار حمله همی برد، چون بانگ جنگ بر در حصار برخاست آن مردم که در کمین گاه بودند ازکمین گاه خویشتن را بدان کتل درافکندند و بخاراخداة هنوز بدان کتل ایستاده بود، با کمین داران جنگ درگرفت افشین او را پنج هزار مرد دیگر فرستاد و خود در جای بایستاد و کس نزد جعفر فرستاد که تاریک شد هنگام جنگ کردن نیست . جعفر بازآمد و افشین با سپاه بازگشت و به لشکرگاه رفت و سه روز از آنجا بیرون نیامد و جاسوسان فرستاد که تا خبر آوردند که چقدر از لشکر بابک کشته شد و نیز بدانند که کمین گاه کجاست و سپاه ندانست که او چرا آنجا مانده است و علف بریشان تنگ شد و سپاهیان مزدور نزد افشین شدند و گفتند که ما را علف و زادتنگ شده است ، افشین گفت : هرکه از شما صبر نتواند کردن بازگردد که با من سپاه خلیفه بسیار است و مرا هیچ حاجت بشما نیست و من ازین جا نخواهم رفت تا برف بباردو سپاه خلیفه با من در گرما و سرما صبر کنند و اگر صبر نتوانند کردن بازگردند، این مزدوران از نزد افشین بازگشتند و گفتند افشین ، سر با بابک یکی دارد و جنگ نخواهد کردن . افشین آگاه شد و دیگر روز جنگ را بساخت و با همه سپاه برفت و هم بر آن کوه که جای او بودبایستاد و بخاراخداة را هم بر سر آن کوه بگماشت تا راه کمین نگاه دارد پس جعفر را خواند و گفت سپاه پیش تست هر که را خواهی از سوار و پیاده و تیراندازان را در پیش دار و جنگ کن ، جعفر گفت با من سوار و پیاده بسیار است و چندان که هست مرا بس باشد و اگر مدد بکار باید خود بخواهم ، جعفر با سپاه بر در حصار شد و افشین مزدوران را بخواند و گفت : از هر گوشه از حصار که خواهید یکی کرانه شما بگیرید و ابودلف را با ایشان بفرستاد و ایشان از یک سوی دیگر بجنگ شدند و بدیوارباره ٔ حصار نزدیک آمدند و جعفر با یاران بدر حصار شد و مردان بابک بدر حصار بدیوار آمدند و جنگ درپیوستند و از هر سوی تیر و سنگ انداختن گرفتند و افشین بدره های زر[ ؟ درم ]، نزد جعفر فرستاد و گفت : از یاران تو هرکه کاری نیک کند این درم به وی ده ، بدره ٔ درم دیگر بابودلف فرستاد و او را نیز چنین گفت و شرابداران خود را گفت تا با جلاب و شراب و شکر به حربگاه روند و مردم را می دهند و مردم بابک از حصار بیرون آمدندو جنگ کردند و تا نماز دیگر پای بفشردند، تا آنگاه که افشین بلشکرگاه بازگشت و فرودآمد و یک هفته بجنگ نشد و بگفت تا علف بسیار بیاوردند و تدبیر جنگ همی کرد، تا او را خبر آوردند که بر در حصار کوهی هست و هر روز بابک سرهنگ خویش آذین را بزیر آن کوه در راههای تنگ پنهان میکند و بکمین مینشاند و چون آذین از حصار بیرون آید بابک در حصار بی کس بماند. افشین جاسوسان را بفرستاد تا درست خبر بیاورند که چنانست که بدو گفته اند پس سپاه را آگاه کرد که فردا سحرگاه ساخته باشید تا بجنگ رویم . چون نماز خفتن شد دوهزار پیاده را بخواند که تیراندازان نیک بودند و ایشان را علم سیاه داد و گفت : درین تاریکی بروید و از آنجا که کمینگاه آذین است بیک میل راه از آن سوی در میان کوهها کمین کنید، چون بامداد شد و بانگ طبل شنیدید علمها بپای دارید و از آن محل درآئید تا ما نیز ازین سو درآئیم و آذین را بمیان بگیریم . ایشان برفتند و افشین با ایشان راهنمایان و علف فرستاد و چون نیم شب شد سرهنگی را از مردم فرغانه با هزار مرد از سپاه فرغانه که با وی بود گفت بدانجا که کمین گاه است بر یک میل خاموش بنشیند تا بامداد من بیایم و چنان کنید که کسی اثر شما نداند و ایشان برفتند چون هنگام سحرگاه شد افشین با همه سپاه رهسپار شد و بفرمود تا طبل نزنند و همچنان خاموش برفتند، تا آنجا که هر بار افشین بدانجا میرفت و افشین جعفر را فرمود آنجا رو که بشیر ترکی بافرغانیانست و از در با سپاه خویش بایست تا فرغانیان بگردند و کمین گاه بجویند و اگر کسی بکمین گاه باشد بیایند و جنگ کنند و شما بیاری ایشان روید و احمدبن خلیل را و سرهنگان دیگر را یک از پس دیگر میفرستاد و بشیر را کس فرستاد که تو با فرغانیان و دلیل درین راه پراکنده شوید و زیر این کوهها کمین بجوئید و بشیر و فرغانیان برفتند و کوهها جستن گرفتند و هنگام چاشتگاه آذین را بیافتند که در کمین گاه در میان آن کوههابا هفت هزار مرد بر سه گروه در سه موضع ایستاده بودند، بر آن قوم که با آذین بودند بتاختند و جنگ کردند وآن دو گروه دیگر از کمین بیرون آمدند و با فرغانیان جنگ درپیوستند و خبر به افشین رسید، فرمود که جعفر با سپاه خویش بجنگ شود و از پس او بخاراخداة را بفرستاد و سرهنگی را همی فرستاد تا همه را بجنگ آذین مشغول کرده خود با خواصگان خویش همی بود. چون همه سپاه بجنگ ایستادند افشین بفرمود تا همه طبلها بیکبار فروکوفتند آن گروه پیادگان که نماز خفتن فرستاده بود آوازطبل شنیدند و دانستند که افشین آمد و بجنگ آمدند و علمها بیرون کشیدند و هم آنجا که بودند از پس حصار طبلها بزدند و بسر کوه آمدند و بدره فرودآمدند و با طبل و علم پدیدار شدند. افشین کس فرستاد نزد جعفر و مردمان وی که این کمین ماست ، شما مترسید که ایشان میآیند، ایشان را دوش فرستاده بودم تا امروز از پس دشمن درآیند و ایشان را در میان گیرند و جنگ کنید تا خدای شما را فرصت دهد و افشین نیز نزدیک رسید و شمشیر دریشان نهادند. بابک دانست که کار او ساخته شد، بدیوارحصار آمد و گفت : منم بابک ، افشین را بگوئید تا نزدیک تر آید با وی سخنی گویم . افشین نزدیک دیوار آن حصارشد بابک چون او را بدید گفت : ایها الامیر الامان الامان ، گفت : مرا زنهار ده . افشین گفت : ترا زینهار است اگر این سخن که اکنون گفتی پیش ازین گفته بودی بِه ْ بودی و اکنون چون امروز گفتی بِه ْ که فردا. بابک گفت زینهار خلیفه خواهم . گفت : زینهار او آورم بخط و مهر اوولیکن مرا گروی بده تا من صبر کنم و بخلیفه نامه کنم و زینهارنامه ٔ تو بخواهم . گفت : گروگان من پسر مهتراست و با آذین است و آنجا جنگ کند او را بتو دهم . افشین اجابت کرد و بجای بازآمد و بجعفر کس فرستاد که جنگ نکنید. ایشان آذین را کشته بودند و سپاه او را هزیمت کرده و باقی را همی کشتند تا فرستاده ٔ افشین فرازآمد که نکشید و هرکه را بتوانید اسیر کنید و دو پسربابک آنجااند ایشان را مکشید و اسیر کنید که بابک زینهار میخواهد و نباید که چون پسرش را بکشید پشیمان شود و جعفر و سپاه همه از کشتن بایستادند و پسر بابک را و بسیاری مردم دیگر را اسیر کردند و بدو بازگشتند. نماز دیگر از لشکرگاه بازآمدند ولی آن خبر بمعتصم فرستادند و بابک را زینهار خواستند و آن هزیمتیان بابک بدان کوهها پراکنده شدند و هرکس بجائی گریختند وکس بحصار بازنشد و چون شب درآمد بابک عیال برگرفت وبا پنجاه مرد که مانده بودند در حصار بگشادند و بیرون آمدند و برفت و میان آن کوهها اندر شد و از آنجا بیرون شد و بسوی ارمنستان رفت . پس از آنکه بابک خرم دین در شهر بذ از لشکر معتصم که بفرماندهی افشین آمده بود شکست خورد دو پسر بابک با خاندان وی بدست افشین افتاد بابک راه را از هر سوی بر خویش بسته دید و چاره ای جز فرار نیافت . نظام الملک در سیاست نامه سبب فایق آمدن افشین را بر بابک چنین مینویسد: «پس از این [یعنی پس از فتنه ٔ خرمیان در سال ۲۱۸ هَ . ق . ] بشش سال معتصم بشغل خرم دینان پرداخت و افشین را نامزد بحرب بابک کرد، افشین لشکر برداشت و روی بحرب نهاد و هرچه خرم دینی و باطنی بودند بمدد بابک شدند و دو سال حرب کردند و میان افشین و بابک در مدت دو سال بسیار مصافهای سخت افتاد و از هر دو جانب بسیار مردم کشته شدند تا آخرالامر چون افشین از کشتن او عاجز ماند بحیلت مشغول گشت و لشکر خویش را در شب بفرمود تا خیمه ها برکندند و پراکنده شدند و ده فرسنگ پس تر بازآمدند، افشین ببابک فرستاد که مردی خردمند بمن فرست تا با او سخن گویم که مصلحت ما هر دو در آنست ، بابک مردی به وی فرستاد، افشین گفت بابک را بگوی هر ابتدائی را انتهائیست سر آدمی گندنا نیست که باز بروید، مردان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نماند و حقیقتی است که ازجانب تو هم چنین بود، بیا تا صلح کنیم ، تو بدین ولایت که داری قانع باش و بصلاح بنشین تا من بازگردم و ازامیرالمؤمنین ترا ولایت بستانم و منشور بفرستم و اگر نصیحت من قبول نکنی بیا تا بیک بارگی بهم درآویزیم تا دولت که را یاری کند. رسول از پیش او بیرون آمد، افشین دوهزار سوار و پنج هزار پیاده در غارها و کوههاپنهان و پراکنده کرد تا در کمین بنشینند بر مثال هزیمتیان ، چون رسول پیش بابک شد و پیغام بداد و کمی ِ لشکر بازنمود و جاسوسان همین خبر آوردند بر آن اتفاق کردند که بعد از سه روز حرب سخت بکنند، پس افشین کس بدان لشکر فرستاد که باید که روز مصاف در شب بیائید در دست راست و چپ در مسافت یک فرسنگ و نیم کوهها و دره ها بود آنجا پنهان شوید چون بهزیمت بروم و از لشکرگاه بگذرم و از ایشان بعضی در قفای من بایستند و بعضی بغارت مشغول شوند شما از دره ها بیرون تازید و راه بریشان بگیرید تا باز در دره نتوانند شد، من بازگردم و آنچه بباید بکنم ، پس روز مصاف بابک لشکر بیرون آورد از دره زیادت از صدهزار سوار و پیاده و لشکر افشین بچشم ایشان حقیر آمد از آنچه دیده بودند و لشکر زیادتی ندیدند، پس جنگ عظیم کردند و بسیار کس کشته شد ووقت زوال افشین بهزیمت برفت ، و از یک فرسنگ لشکرگاه درگذشت پس علم دار را گفت علم بدار و عنان بازکشید ولشکر هرچه آنجا میآمدند می ایستادند و بابک گفته بود که بغارت مشغول مشوید، تا یکباره دل از افشین و لشکراو فارغ کنیم . پس هرچه سوار بودند با بابک در قفای افشین شدند و پیاده بغارت مشغول شدند، پس این بیست هزار سوار از دره ها و کوهها بیرون آمدند و همه صحرا پیاده ٔ خرم دینی دیدند، راه دره بر ایشان بگرفتند و شمشیر درنهادند و افشین نیز با لشکر بازگشت و بابک را در میان گرفتند، هرچه کوشید بابک راه نیافت . افشین دررسید و او را بگرفت و تا شب میتاختند و می کشتند، زیادت از هشتادهزار مرد آنجا کشته شد. پس افشین غلامی رابا ده هزار سوار و پیاده آنجا گذاشت و خود بابک و اسیران دیگر را ببغداد برد…».
گذشته از مؤلف سیاست نامه که شرح گرفتاری بابک را بدین نهج نوشته است مورخین همه نوشته اند که بابک پس از آنکه کار بر آذین سپهسالار وی تنگ شد و بیشتر سپاه وی [ کشته شد ] از افشین زینهار خواست که پسر خود را که در میان سپاه آذین بود به وی گروگان دهد و بدین بهانه افشین را خام کرد و خود شبانه از قلعه ٔ خویش با چند تن از نزدیکان خود گریخت . طبری در این باب می نویسد: «از آنجا بیرون شد و به ارمنستان رفت و آنجا بیشه ها بود و درخت بسیار پیوسته با یکدیگر با کوهها که سوار آنجا نتوانستی آمدن ، بابک با پنج کس مردمان که با وی بودند آنجا رفت و آن پنج تن سه مرد و دو زن بودند یکی برادر بابک بود عبداﷲ و یکی سپهسالاری از آن او نامش معاویه و یکی غلام از آن بابک و از زنان یکی مادرش و دوم زنش که او را دختر کلدانیه می گفتند و دیگران همه از اوپراکندند. دیگر روز افشین را خبر آمد که بابک بگریخت . با همه لشکر سوار شد و بیامد و بحصار اندر شد کس را نیافت ، بفرمود تا آن حصار را ویران کردند و با زمین برابر ساختند. افشین سپاه خود را آنجا فرودآورد واثر بابک بجست اندر آن درختان یافت . ابودلف را بفرمود با جوقی از سپاه تا بر پی او برفت و آن روز و آن شب بگردید و بازآمد و گفت اندر آن بیشه هیچ روی اندرشدن نیست . افشین لشکر هم بر در آن بیشه فرودآورد و بدان همه دهقانان که اندر آن کوهها بودند بحدود ارمنستان ، بهر یکی نامه کرد که بابک از آنجا بجست و رهگذراو بر شماست و هرکه او را بگیرد و یا سر او پیش من آرد صدهزار درم به وی دهم و خلعت دهمش بیرون از آنکه امیرالمؤمنین دهدش و بیرون از صلت امیرالمؤمنین . پس یکی از این دهقانان یکی نامه کرد به افشین و او را راهی درین بیشه بنمود که سوار بتوانست رفتن . افشین سرهنگی را بفرستاد، آن سرهنگ برفت و سپاه را گرد آن درختان فرودآورد و بابک را در درختان بمیان اندرگرفت و هرجا که راه بود سپاه دویست و پانصد بگماشت و راهها را استوار بگرفت و کس فرستاد تا سه لشکر را طعام و علف بدادند و بابک طعام و علف بسیار برگرفته بود وآنجا صبر همی کرد، پس چون دو روز ببود از پیش معتصم زینهارنامه آوردند بخط و مهر امیرالمؤمنین و برو مهر زرین بود و رسم چنان بود که هر نامه که درو زینهار بودی و بخط امیرالمؤمنین بود مهرش زرین بودی . افشین بدان شاد شد و پسر بابک را که اسیر گرفته بود بخواند، گفت من به امیرالمؤمنین این امید نداشتم اکنون این برگیر و با کس من پیش پدرت شو. پسر گفت من پیش پدر نیارم شدن که هرکجا که بیند مرا بکشد که چرا من خویشتن را به اسیری پیش شما افکندم که او مرا گفته بودکه چون اسیر گردی خویشتن را بکش . آنگه افشین آن اسیران دیگر را بخواند، گفت : از شما کیست که این نامه ٔ من و آن امیرالمؤمنین پیش بابک برد؟ همه گفتند ما نیاریم بردن . افشین گفت چرا نیارید بردن که او بدین نامه شاد شود؟ گفتند ایها الامیر تو او را نشناسی و مادانیم . افشین گفت چاره نیست بباید بردن و دو تن را بفرستاد، یکی از آن اسیران و یکی از مردم و پسرش را گفت تو نامه کن از زبان خویش . پسرش نامه نبشت ، افشین نامه کرد که این نامه ٔ امیرالمؤمنین است که سوی توآوردند اگر بیرون آئی ترا بهتر بود و ما را. آن هر دو مرد بدرختان اندرشدند و ببابک رسیدند، آن مرد اسیر نامه ٔ پسرش پیش او بنهاد، او بخواند و بینداخت و گفت او نه پسر منست که اگر پسر من بودی خویشتن به اسیری درندادی و بآن مرد که نامه ٔ پسرش آورده بود گفت ای سگ تو که باشی که نامه ٔ آن سگ پیش من آری ؟ برخاست وآن مرد را بدست خویش بکشت و آن مرد دیگر نامه ٔ امیرالمؤمنین پیش او بنهاد، او برگرفت و مهر بگشاد و بخواند و گفت : این پیش افشین ببر و بگوی که این ترا بکار آید نه مرا. آن مرد پیش افشین آمد و آن زنهارنامه بازآورد و بابک در آنجا همی بود و از آن راهها که لشکر گرفته بودند یکی راه بود که در آن آب نبود و لشکرآنجا فرود نتوانستند آمدن و برخاسته بودند و بیکی زمین دورتر شده بودند. و مرد دلیل بر سر آن راه نشانده بودند. چون ده روز برآمد یک نیم روز این دلیلان خفته بودند و بابک ایشان را نگاه همی داشت . چون ایشان را خفته یافت با پنج تن که با وی بودند بیرون آمد، چون دلیلان بدیدند که بابک رفت سپاه را آواز دادند که پنج سوار از اینجا بیرون آمدند و ازیشان سه مرد و دو زن و ما ندانستیم که ایشان که بودند. آن سپاه که بآن گذر بودند همه برنشسته و مهمتر ایشان دیوداد بود، ابوالساج و خویش نزدیک از آن ِ افشین بود و بر پی آن پنج سوار برفتند و بابک چون فرسنگی دور رفت چشمه ای آب بود آنجا فرودآمد تا چیزی بخورد سپاه اندررسیدند، چون سپاه را بدید زود اسب برنشست و بتاخت و برادر و غلام با او برفتند، سپاهسالار دیرتر بر اسب نشست او را با آن دو زن بگرفتند و پیش افشین فرستادند در پی بابک برفتند تا بمیان کوهها اندرشد، جائی که سواران سپاه را آنجا راه نبود، سپاه افشین بازگشتند و بابک میان آن کوهها فرودآمد و آن روز با او طعام نبود و آن دهقانان همه راه او نگاه میداشتند تا از کجا بیرون آید. دیگر روز بابک را طعام بایست ، پس بسر کوه برشد، از بیرون تنگه ها دیهی دید و آن دیه را دهقانی بود نام اوسهل بن سنباط و از آنها بود که مساعد بود مر بابک راو بمذهب او بود و افشین نامه کرده بود به وی بگرفتن بابک و طلب کردن او، پس بابک نگاه کرد بزمین آن ، مردی را دید که گاو میراند، غلام را گفت درم برگیر پیش آن مرد رو اگر نان دارد بهر بها که خواهد از وی بخر وبیاور. غلام پیش آن مرد شد و نان خواست ، آن مرد گفت نان ندارم . پس غلام بدان دیه اندرشد و از مردمان نان خواست و مردی او را نان فروخت . غلام آنجا نشست که لختی بخورد و لختی ببابک برد. آن مرد انبازی بود و تخم میافکند، چون غلام را دید با سلیح و با شمشیر بر انباز او نشسته و نان میخورد و نیارست برِ او شدن بدوید و سهل دهقان را آگاه کرد. سهل هم آنگاه برنشست و بیامد. غلام را دید بشناخت که [ از ] متابعان بابک بود وغلام نیز او را بشناخت ، سهل او را گفت بابک کجاست ؟ گفت : آنک بمیان کوهها اندر است . گفت با او کیست ؟ گفت :برادرش . گفت : رو و مرا بسوی او بر. غلام سهل را بسوی بابک برد، سهل چون بابک را بدید از اسب فرودآمد، دست و پای او را بوسه داد و گفت : تنها کجا همی شوی ؟ گفت بزمین روم خواهم شدن ، پیش ملک روم که مرا به وی عهد است که هرگاه برِ او شوم بپذیرد و نصرت دهد. سهل گفت او با تو عهد آنگاه کرد که تو ملک بودی و چون امروز تنها ترا بیند کی وفا کند؟ بابک گفت : شاید بودن که همی راست گوید، اکنون چه تدبیر بود بما؟ گفت دانم که مرا از نصیحت خویش و متابعت خویش هیچ تهمت نبری وتو دانی که از همه حصارها هیچ حصار نیست از آن من استوارتر و سلطان را بر من کاری نبود و مرا نشناسد بیا بحصار من و این زمستان آنجا همی باش تا تدبیر کنم و من جان و مال فدای تو کنم و ازین دهقانان که متابعتواَند یاری خواهم و ما ترا بهیم از سپاه روم . بابک گفت : راست گوئی و خود برنشست با برادر و غلام از آن کوهها بیرون آمدند و بحصار سهل اندر آمدند و سهل هم آنگاه کس به افشین فرستاد که بابک را بحصار خویش اندرکردم کس بفرست تا بدو سپارمش . افشین شاد شد و مردی را فرستاد که بابک را دیده و می شناخت و گفت شو و بنگر او بابک هست یا نه . آن مرد بیامد و نامه ٔ افشین بیاورد و بسهل داد. سهل گفت اگر او کسی بیگانه بیند ازیدر بیرون شود و من او را باز نتوانم آوردن ، یا خویشتن را بکشد ولیکن چون ایدر بنشیند تو جامه ٔ طباخان اندرپوش و کاسه ٔ طعام همی آور تا او را ببینی و اگر پرسد که این کیست گویم که طباخست و تو نیز هم چنین گوی . آن مرد همچنین کرد و مردی خراسانی بود از شهر اسروشنه . پس چون بابک او را بدید گفت این کیست ؟ گفت : این مردیست خراسانی و دیرسالست تا طباخ ماست . بابک پرسید که چند سالست تا اینجاست ؟ گفت : سالهاست و اینجا زن کرده و خانه ساخته است و اکنون از اینجاست … بابک گفت راست گوئی که مرد از آنجاست که آنجا زن دارد. چون طعام بخوردند آن مرد سوی افشین شد و گفت : بابکست بدرست که آنجاست . پس بابک گفت : برادر مرا عبداﷲ اینجامدار و اگر آگه شوند ما را هر دو نگیرند، باری یکی از ما بماند. سهل عبداﷲ را بحصاری فرستاد سوی دهقانی دیگر، ابن اصطفانوس . پس افشین دو سرهنگ بفرستاد با او دوهزار مرد یکی ابوسعید محمدبن یوسف و دیگر سرهنگی نام او بوزباره ، گفت بروید و بنگرید تا سهل شما راچه فرماید و چنان کنید که بابک را زنده بمن آورید. ایشان بیامدند، بر یک فرسنگی حصار سهل فرودآمدند و به سهل کس فرستادند. سهل گفت : من نخواهم که از خانه ٔ خویشتن بشما سپارم که اگر افشین او را نکشد و باز بر ما مسلط شود کینه از من بازخواهد، من او را به بهانه ٔ شکار بفلان جای میان کوه آورم و شما را بخوانم ، یک سرهنگ با سپاه خویش از آن سو آید و یک سرهنگ ازین سوی ، تا من گویم که این سپاه افشین را خبر بوده است و بر ما تاختن کردند و او نداند که من آوردمتان . ایشان بنشستند دیگر روز بامداد سهل بابک را گفت تو چنین رنجور و غمگینی و آنجا بدین نزدیکی اندر شکارگاهست و با ما یوز و باز است اگر خواهی تا یکی زمان بگردیم تادلت بگشاید. پس بابک برنشست و سهل او را بیاورد تا بدانجا که وعده کرده بود و شکار همی کردند آنگه بسرهنگان کس فرستاد ایشان بسر کوه برآمدند هر یکی از سوئی و بابک باشه بر دست داشت چون ایشان را بدید، دانست که سپاه آمد، باشه از دست بیفکند و از اسب فرودآمد وبزمین بنشست ، هر دو سرهنگ فرازآمدند و او را بگرفتند. بابک سهل را دشنام داد و گفت ارزان فروختی مرا بدین یهودان . پس او را سوی افشین آوردند، افشین بفرمودتا او را بند کردند و او را بموکلان سپرد و آن روز هفدهم ماه شوال بود، سال دویست وبیست ودو. کس فرستاد تابرادر بابک را بیاوردند و او نزد دهقانی دیگر بود نام او عیسی بن یوسف بن اصطفانوس …».
ابوحنیفه ٔ دینوری در اخبارالطوال روز بیرون آمدن افشین را بجنگی که از آن جنگ بابک فرار کرد و بدست سپاه معتصم افتاد سه شنبه ۲۷ شعبان ۲۲۲ هَ . ق . مینویسد و گوید: در غرّه ٔ رمضان حصار بذ را با منجنیق محاصره کردند وروز پنجشنبه ۲۳ رمضان افشین نزد بابک کس فرستاد و خواستار صلح شد و بابک مردی را که موسی الاقطع میگفتند نزد وی روانه کرد و آن فرستاده ٔ بابک خواستار شد که افشین و بابک با یکدیگر سخن گویند و افشین پذیرفت و در بیابانی با یکدیگر روبرو شدند و بالاخره هنگامی که شهر بذ را گرفتند در کوی و برزن شهر با سپاه عبداﷲ برادر بابک جنگ کردند، و آن روز گرما بمنتهی درجه رسیده بود و عاقبت پس از جنگهای بسیار که در کوی و برزن شهر بذ روی داد بابک شکست خورد. سهل بن سنباط صاحب ناحیه ٔ رود ارس بود و افشین بدهقانان و کردهای ارمنستان و بطریقها نوشته بود که وی را بگیرند و چون سهل بن سنباط نزد بابک رسید بابک جامه ٔ خود را عوض کرده بود ولی با آن همه سهل او را بشناخت . حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد که : نخست معتصم اسحاق بن ابراهیم بن مصعب را بجنگ بابک فرستاد و چون وی از عهده ٔ این کار برنیامد و یاری خواست معتصم افشین را بیاری اسحاق فرستاد و شماره ٔ خرمیان را که در همدان کشته شده اند چهل هزار ضبط کرده است . مؤلف روضةالصفا شماره ٔ این کشتگان را شصت هزار ضبط کرده و پس از آن سبب گرفتاری بابک را بدینگونه نوشته است که چون بابک و همراهان وی نزدیک قلعه ٔ سهل بن سنباط که یکی از بطریقان بود فرودآمدند بر کنار آبی نشستند، رمه ای دیدند و از چوپان گوسفندی خریدند، شبان درحال پیش سهل رفت و گفت جمعی درفلان محل فرودآمده اند، سهل گفت : بی شک آن جماعت بابک و پیروان اویند، آنگاه سوار شد و با جمعی متوجه آن جانب گشت و چون از دور چشم سهل بر بابک افتاد فرودآمد، پیش رفت و گفت : ایها الملک خاطر جمع دار که بخانه ٔخویش آمده ای اکنون ملتمس آن است که بقلعه درآئی و در قصر شاهی بفراغ بال بنشینی … بابک با همراهان بحصار رفت و سهل در اعزاز و اکرام او مبالغه داشت و پیروان بابک را در خانه های مناسب فرودآورد و او را بر تخت نشاند و بخدمت او کمر بست و چون طعام آماده کردندسهل در خدمتش طعام خوردن آغاز کرد و بابک او را از کمال تبختر و نادانی مخاطب و معاتب گردانید و گفت ترا چه میرسد که با من طعام خوری ، سهل از سر سفره برخاست و گفت : ایها الملک خطا کردم چه مرتبه ٔ من از آن نازل تر است که با پادشاهان چیزی خورم و چون بابک از طعام دست کشید سهل آهنگری آورد و گفت ایها الملک پای خود دراز کن تا استاد زنجیری بر آن نهد و آهنگر بندی گران بر پای نهاد. بابک با سهل گفت : غدر کردی و سهل او را دشنام داد و گفت : تو راعی بقر و غنم بودی و شبان را بتدبیر جیوش و سیاست و اجرای حکومت هیچ نسبت نیست . پس از آن متعلقان او را هم بند کرد و خبر به افشین فرستاد، افشین سرهنگی را با چهارهزار مرد روانه کرد تا بابک و سهل را نزد او بردند و درباره ٔ سهل عنایت کرد و به وی خلعت داد و خراج از مملکت وی برداشت و رقعه ای نوشت و به بال کبوتر بست و بمعتصم مژده داد. مؤلف حبیب السیر عزیمت افشین را بآذربایجان دراوایل جمادی الاولای سال ۲۲۰ هَ . ق . ضبط کرده و سهل بن سنباط را از رومیان شمرده و همان داستان روضةالصفا را نقل کرده است . مسعودی در مروج الذهب گوید که : بابک از شهر بذ متنکر با برادر و پسران و خانواده و خواص و نزدیکان خود با جامه ٔ مسافران و بازرگانان فرار کرد و چون در کنار آب در محلی از ارمنستان فرودآمد، ازشبانی گوسفندی خرید و چون بهای آنرا بیش از آنچه می ارزید داد شبان نزد سهل رفت و خبر داد که آن کسی که با وی معامله کردم بابک است و سپس گوید: افشین به بطریقانی که در حصون و مواضع و شهرهای آذربایجان و ارمنستان و اران و بیلقان بودند نوشته بود که وی را دستگیر کنند و ایشان را جایزه وعده کرده بود و سپس همان داستان طعام خوردن سهل را با بابک و بند نهادن بر پای او را آورده و گوید: افشین بوزباره را با چهارهزار سوار آهن پوش برای گرفتاری بابک فرستاد و وی را با سهل بن سنباط نزد افشین بردند. ابن عبری می نویسد که : چون سهل بن سنباط از بابک خبر یافت او را اسیر کرد و بابک میخواست خویشتن را بمال بسیار از وی بخرد و او نپذیرفت و پس از آنکه ارمنیان با مادر و خواهر و زن اوگرد آمدند او را نزد افشین فرستاد.
قاضی غفاری در تاریخ نگارستان تاریخ گرفتاری بابک را در هفدهم شوال ۲۲۲ ضبط کرده است . محمد عوفی درجوامعالحکایات و لوامعالروایات گوید که : چون معتصم افشین را مأمور جنگ کرد بلاد آذربایجان و جبال به وی داد و در تقرب و تعظیم او مبالغت نمود و او را بر جمله ٔ ملوک بزیادت قربت بتربیت مخصوص گردانید و او راوظیفه کرد که هر روز که برنشیند ده هزار درم او را خلعت فرماید و روزی که برننشیند پنج هزار درم و آن روزی که روی بحرب بابک نهاد هزارهزار درم او را عطا فرمود. سپس سهل بن سنباط را نصرانی شمرده و گوید اگرچه ترسا بود، اما بدست او افتاده بود و بمالی بسیار خود را بازخریده بود و گویند تا آنگاه که با زن و مادر و خواهر او سفاح نکرد او را اطلاق نکرد و با جمله اسیران آن ملعون چنین کردی و بعد از آن نزدیک افشین فرستادو معتصم قبول کرده بود که هرکه او را زنده بیاورد، ده هزار درم او را دهد و هرکه سر او را بیاورد، هزارهزار درم به وی رساند و چون آن ترسا او را زنده بنزدیک افشین فرستاد، هزار درم بنزدیک او فرستاد. جنگهائی که بابک با سپاه معتصم کرد از سال ۲۲۰ تا سال ۲۲۲ دوسال طول کشید، در سال ۲۲۰ محمدبن یوسف مأمور شد که بآذربایجان رود و شهرهائی را که بابک در میان اردبیل و زنجان ویران کرده بود، آبادان سازد و میان او و بابک سه جنگ روی داد، در همین زمان افشین مأمور جنگ شد و وی پس از چند بار که با بابک روبرو شد از معتصم یاری خواست و وی بغای کبیر را بیاری او فرستاد و درین سال در ناحیه ٔ هشتادسر میان سپاهیان بابک و بغا جنگ درگرفت و بغا شکست خورد و آنچه با او بود بتاراج رفت و سپس بابک از افشین شکست خورد و بمغان فرار کرد. در سال ۲۲۱ بابک در جنگی از بغا شکست خورد و نیز در جنگی که با سپاه افشین در برزند روی داد هزیمت یافت . در سال ۲۲۲ جعفر خیاط با آذوقه و سپاه بیاری افشین رفت و بار دیگر در میان سپاه بابک و بغا جنگ درگرفت و سپس ایتاخ ترک با سی هزارهزار درم بجهت ارزاق لشکر مأمور شد و دوباره ببغداد بازگشت و پس از چند جنگ عاقبت افشین شهر بذ را گرفت و بابک گریخت و در ارمنستان گرفتار شد. اما سهل پسر سنباط که باعث گرفتاری بابک شد از شاهزادگان ارمنستانست و مورخین ارمنی درباب وی اطلاعاتی میدهند، در کتابهای ارمنی نام بابک را«بابن » ضبط کرده اند و بابک در زمانی که «پاکراد پاکرادونی » حکمران ارمنستان بوده است بارمنستان حمله برده است ، پاکراد مزبور از خویشان سنباط بوده و پس از هاول حکمران ارمنستان شد. هاول از ۲۰۳ تا ۲۲۰ هَ . ق . (۸۱۸ تا ۸۳۵ م .) حکومت ارمنستان داشته . بنابر گفته ٔ مورخین ارمنی هنگامی که بابک بر ارمنستان تاخت مأمون سپاهی شامل صدهزار تن بجنگ او فرستاد و سپاه مأمون شکست خورد و سی هزار ازیشان کشته شدند و پس از آن بابک اندیشه ٔ گرفتن ارمنستان کرد درین ضمن سنباط با سپاه تازیان اتحاد کرد و بیاری ایشان برخاست و دوباره جنگی نزدیک کوه آرارات روی داد و پس از زد و خوردهای بسیار و کشته شدن بسیاری از لشکریان بابک فرار کرد و سهل پسر سنباط وی را اسیر کرد و نزد افشین برد. این سهل پسر سنباط را سابقاً در بغداد بگروگان برده بودند و چون خزیمةبن خازم تمیمی که بار دوم حکمران ارمنستان شده بود در سال ۱۹۲ از حکومت خلع شد هاول از جانب خلیفه مأمور ارمنستان شد و سنباط را از دربار بغداد بسرداری سپاه ارمنستان منصوب کردند و به وی اجازه دادند که بدیار خود بازگردد و او با هاول به ارمنستان بازگشت . ابن سنباط [یاسمباط] پسر آشوت اول نخستین پادشاه سلسله ٔ باگراتی یا پاگراتی ارمنستان بود. آشوت از سال ۸۸۵ تا سال ۸۹۰ م . پادشاهی کرد و در تاریخ ارمنستان به اسم آشوت مساگر معروفست . پس ازو پسرش سنباط اول بپادشاهی رسید و از ۸۹۰ تا ۹۱۴ م . پادشاه بود. در زمان پادشاهی او ناحیه ٔ وان و تمام جنوب ارمنستان بدست عمال دربار بغداد بود و افشین که از جانب خلیفه حکومت آذربایجان و ارمنستان داشت سنباط را بپادشاهی شناخت ولی اعتماد بدو نداشت و از پیشرفت های او در جنوب ارمنستان اندیشمند بود. چون سنباط اتحادی را که پدرش آشوت با رومیان داشت تجدید کرد افشین در خشم شد و در اندیشه ٔ آن بود که ارمنستان را بگیرد و بر تخت پادشاهی ارمنستان در شهر آنی بنشیند ولی خلیفه اکراه داشت که دوباره بر سر ارمنستان با روم جنگ کند و بهمین جهت نه با اندیشه ٔ افشین مخالفت میورزید و نه آشکارا او را یاری میکرد و برای وی سپاه میفرستاد. پیشرفت های افشین بسوی نخجوان و سواحل رود ارس سنباط را در اندیشه افکند و آماده ٔ جنگ شد ولی چون امیدوار بود که بتواند از در صلح درآید گرگی [ژرژ] جاثلیق ارمنستان را نزد افشین فرستاد که صلح را برقرارکند. افشین گفت که بصلح آماده است ولی پادشاه باید خود نزد وی آید تا با یکدیگر گفتگو کنند و چون این حیله بجائی نرسید جاثلیق را بند کرد و دشمنی در میان افشین و سنباط آشکار شد. سپاه آذربایجان تا مرکز ارمنستان پیش رفتند و جنگی نزدیک ده دولس در مجاورت آلاگوز آغاز شد، افشین شکست خورد و بازمانده ٔ سپاه خود را برداشت و بدیار خویش گریخت . پس از این سرشکستگی چون حکمران بین النهرین احمد بر ناحیه ٔ تارن چیره شد و سنباط در کنار دریاچه ٔ وان شکست خورد و خبر به افشین رسید وی نیز به ارمنستان حمله برد و شهر فارس را محاصره کرد و گرفت و درین فتح ملکه ٔ ارمنستان و زن موشغ ولیعهد و چند زن دیگر از شاهزادگان ارمنستان را به اسیری به شهر دبیل (دوین ) برد و سنباط ناچار شد که نه تنها برادرزاده اش که او هم سنباط نام داشت و پسرش آشوت را به افشین تسلیم کند، بلکه ناچار دختر برادرش شابوه (شاپور) را نیز بزنی به افشین داد. با وجود این فداکاریها باز سنباط آسوده نماند. برای مصالح سیاسی خود سنباط ادرنرسه را پادشاهی گرجستان داده بود و این واقعه شاهزادگان ارمنستان را بخشم آورد و ایشان در سال ۸۹۸ م . از افشین یاری خواستند که با سنباط جنگ کنند. افشین دلگیری دیگر نیز از سنباط داشت و آن این بود که رئیس خواجه سرایان وی را سنباط بواسطه ٔ عطاهای بسیار بخود جلب کرده بود و زنانی را که نزد افشین اسیر بودند گریزانیده و به سنباط رسانیده بود و بهمین جهت افشین دعوت شاهزادگان ارمنی را پذیرفت و میخواست که به ارمنستان بتازد که در همین حین روزگار او سر آمد. افشین پس از دستگیری بابک او را نزد معتصم برد و بابک را در سرمن رآ کشتند، و طبری در بیان این واقعه چنین مینویسد: «افشین به معتصم نامه فرستاد بگرفتن او [عبداﷲ برادر بابک ] معتصم بفرمود که هر دو را [بابک و برادرش را] بیارید. افشین بازگشت و ایشان رابیاورد بسامره روز پنجشنبه ، سه روز گذشته از ماه صفر سال ۲۲۳ و تا افشین از گرفتن بابک بازگشت و بسامره شد هر روزی بمنزلی او را خلعتی از امیرالمؤمنین میرسید و چون بسامره آمد افشین بابک را بخانه ٔ خویش برد و روز دوشنبه معتصم بار داد و همه ٔ سپاه را بپای کرد و مجلس بیاراست و بفرمود که بابک را از سرای افشین تا سرای معتصم بر پیل نشاندند و بیاوردند تا همه کس او را بدید، پس از پیل فرودآوردند و پیش معتصم بردند و جلاد را بیاوردند تا دست و پایش را ببرید، بعد از آن گلویش ببرید و شکمش بشکافت و بر سامره بر دار کردند و سرش در همه شهرهای اسلام بگردانیدند. آنگاه بنشابور فرستاد، سوی عبداﷲ طاهر تا آنجا بر دار کرد و برادرش ببغداد فرستاد سوی اسحاق امیر بغداد تا او راهم بر آن صفت کشت که معتصم برادرش را کشته بود و او را همچنان کردند و بجسر بغداد بدارش کرد. بابک را سیافی بود که او را «نودنود» خواندندی و افشین او را اسیر کرده بود با اسیران دیگر و معتصم آن سیاف را بفرمود تا بابک را بکشت و هم او را بفرستاد ببغداد تا برادرش را نیز بکشت . پس معتصم آن سیاف را پرسید که بابک درین بیست سال بدست تو چند کس فرمود کشتن ؟ گفت : آنچه بر دست من رفته است دویست وپنجاه وپنج هزار و پانصدمرد است . معتصم بفرمود تا او را بکشتند و افشین سه هزار و سیصد و نه اسیر آورده بود معتصم بفرمود تا مسلمانی بریشان عرضه کردند، هرکه می پذیرفت و از مذهب بابک بازمی گشت رها میکردند و اگرنه میفرمود کشتن و آن روز که افشین بحصار بابک اندر شد آنجا اسیران یافت بسیار که بابک آورده بود از مسلمانان هزاروسیصد تن همه رها کرد و نفقات داد تا بشهر خویش رفتند و پسران و دختران آنکه خرد بودند جمله هفت پسر و بیست وسه دختر بودند، همه از آن زنان که اسیر آورده بودند و در پیش معتصم بر پای کردند. پس معتصم از آن زنان پرسید که خانه های شما کجاست ، هر یکی جای خویش بگفتند. معتصم ایشان را بخانه ها بازفرستاد و خواست که فرزندان بابک را بکشد، احمدبن ابی داود القاضی حاضر بود، گفت بریشان کشتن نیست معتصم هر کودکی بمادر خویش بازداد. پس معتصم حاضربودگان را خلعت برافکند از جامه ٔ خویش و هفت مرکب با ساخت و هر دو دست او را باره ای مرصع درکرد و تاجی مرصع بر وی نهاد که قیمت آن خدای تعالی دانست و بیست بار هزار درم بر سر آن نهاد و بخانه ٔ افشین فرستاد. افشین گفت : من آن سهل دهقان که او بابک را گرفته است صدهزار درم پذیرفته ام ، معتصم گفت : من آن ِ خودبفرستم پس معتصم مرسهل را هزار دینار و صدهزار درم بفرستاد و خلعتی نیکو و آن ِ عیسی که برادر بابک را بازداشته بود هم چندین درم و دینار بفرستاد و این دهقانان که در آن حوالی بودند و نواحی ، همه را خلعت داد و بنواخت و ایشان را امیدها کرد…». از زمانی که افشین از برزند با بابک و برادرش بسوی معتصم رهسپار شدتا آن روز که بسامراء رسید هر روز خلیفه اسبی و خلعتی به وی میفرستاد و چندان معتصم بکار بابک دلبستگی داشت که برای نگاه داشتن راهها و دفع آفت برف و سرمااز سامراء تا عقبه ٔ حلوان سواران و سپاهیان گماشت ودر هر فرسنگی اسبی با ساخت نگاه میداشتند و ایشان اخبار بیکدیگر میرسانیدند تا بمعتصم میرسید و از حلوان تا آذربایجان در هر منزلی فرسنگ بفرسنگ چهارپایان نگاه داشته بودند و هر یک روز یا دو روز چهارپایان را عوض میکردند و در هر فرسنگی مأموری بود که چون خبری از رسیدن ایشان به او میرسید بانگ میکرد و بکسی که بفرسنگ بعد بود خبر میداد و همچنین از هر فرسنگ شبانه روز خبر بمعتصم میرسید و چون افشین به قناطر حذیفه رسید هارون پسر معتصم و خاندان معتصم نزد او آمدندو چون افشین به سامراء رسید بابک را در قصر خود در مطیره فرودآورد و چون شب فرارسید احمدبن ابی داود متنکر نزد او رفت و با وی سخن گفت و نزد معتصم بازگشت واوصاف بابک با وی بگفت و معتصم چندان شکیب نداشت و خود برنشست و متنکر بدانجا رفت و بابک را بدید و چون فردا رسید که روز دوشنبه یا پنجشنبه بود مردم شهر از باب العامه تا مطیره ازدحام کردند و معتصم میخواست که مردم وی را ببینند، گفت : او را چگونه آورند که همه کس بیند؟ خرام گفت : پیل بِه ْ باشد، و پیلی آماده کردند و بابک را قبای دیبا پوشاندند و بر پیل نشاندندو محمدبن عبدالملک الزیات این دو بیت گفت :
قد خضب الفیل کعاداته
یحمل شیطان خراسان
والفیل لاتخضب اعضاؤه
الی لذی شأن من الشأن .
و این ابیات را به مردم آموخته بودند و مردم در پی ایشان این ابیات را میخواندند و کف میزدند و میرفتند و از مطیره تا باب العامه مردم با ایشان رفتند. چون بابک را در دارالعامه نزد معتصم بردند فرمان داد که سیاف بابک را بخوانند. حاجب خلیفه از باب العامه بیرون آمد و بانگ برداشت که : «نودنود» و این نام سیاف بابک بود و بانگ ازهر سو به «نودنود» برخاست تا او را بیاوردند و بدارالعامه آمد. معتصم فرمود که دستها و پاهای بابک را ببرد و او از پای درافتاد سپس فرمان داد که گلوی او را ببرد و شکم او را بدرد و سر او را بخراسان فرستاد و پیکر او را در سامراء نزدیک عقبه ٔ شهر بدار افکندند و آن جایگاه در سامراء معروف بود و برادرش عبداﷲ را با ابن شروین طبری نزد اسحاق بن ابراهیم به بغداد فرستاد و فرمود که گردن وی را بزند و با او هم چنان کند که با بابک کرده است چون ابن شروین طبری به «بردان »رسید او را در قصر بردان فرودآورد و عبداﷲ برادر بابک از ابن شروین پرسید تو از کجائی ؟ گفت از طبرستان .عبداﷲ گفت : سپاس خدای را که یک تن از دهقانان را بکشتن من گماشت . ابن شروین گفت : این مرد را بکشتن تو گماشته اند و «نودنود» که بابک را کشته بود و با وی بودبدو نمود. پس عبداﷲ را گفت چیزی خواهی خورد؟ گفت : مرا پالوده آورید، و او را نیم شبان پالوده آوردند و چندان خورد که سیر شد، پس شراب خواست و او را چهار رطل شراب دادند و تا نزدیک بامداد بشراب خوردن نشست . بامداد رهسپار شدند و به بغداد رسیدند و او را به رأس الجسر بردند و اسحاق بن ابراهیم فرمود که دستها و پاهای وی را ببرند و او هیچ سخن نمی گفت ، و سپس فرمود که او را بدار افکنند و در جانب شرقی بغداد در میان دو جسر او را بدار افکندند. از طوق بن احمد حکایت کرده اند که چون بابک بگریخت نزد سهل بن سنباط رفت و افشین ابوسعید و بوزباره را بگرفتن او فرستاد و سهل او رابا معاویه پسر خویش نزد افشین فرستاد و افشین معاویه را صدهزار درهم داد و سهل را هزارهزار درم و از خلیفه برای او گردن بندی گوهرنشان و تاج بطریقان گرفت وسهل بدین جهت بطریق شد و کسی که عبداﷲ برادر بابک نزد وی بود عیسی بن یوسف معروف بخواهرزاده ٔ اصطفانوس پادشاه بیلقان بود. از محمدبن عمران کاتب علی بن مر، آورده اند که او گفت : ابوالحسن علی بن مر از مردی از صعلوکان که او را مطر میگفتند حکایت کرد که گفت : ای ابوالحسن بخدای که بابک پسر منست . گفت چگونه ؟ گفت ما باابن الرواد بودیم و مادر او، برومید زنی یک چشم بود از خدمتگران ابن الرواد و او خدمت من کرد و جامهای من می شست و من روزی برو نظر افکندم و از دوری سفر و غربت بدو نزدیک شدم و پس از مدتی از وی دور ماندم ، نزد من آمد و گفت آن روز که با من نزدیک شدی این پسر از آن زاد و بابک پسر منست . چون افشین مأمور جنگ بابک شد بجز ارزاق و جامگی و جز آن خلیفه با وی قرار داد هر روز که برنشیند وی را ده هزار درم و هر روز که برننشیند پنج هزار درم بدهد و تمام کسانی که بابک در بیست سال کشته بود دویست وپنجاه و پنج هزار و پانصد تن بودند و بابک یحیی بن معاذ و عیسی بن محمدبن ابی خالد و زریق بن علی بن صدقه و محمدبن حمید طوسی و ابراهیم بن لیث را شکست داد و احمدبن جنید را دستگیر کرد و با بابک سه هزاروسیصدونه تن را اسیر کردند و بجز ایشان از زنان مسلمان و فرزندانشان هفت هزاروششصد تن از دست بابک رها کردند و از خاندان بابک آنها که بدست افشین افتادند هفده مرد و بیست وسه زن و دختر بود. معتصم افشین را تاج بر سر نهاد و دو شاح گوهرآگین بر وی پوشاند و بیست هزارهزار درم به وی صلت داد و ده هزارهزار درم بلشکریان وی بخشید و شاعران نزد وی میرفتند و او را مدح می سرودند و او بشاعران صلات میداد، از آن جمله ابوتمام طائی بود که قصیده ای در ستایش وی سرود و این واقعه در روز پنجشنبه سیزده شب مانده از ربیعالاَّخر بود. محمد عوفی در جوامعالحکایات و لوامعالروایات کشته شدن بابک را چنین آورده است : «افشین بابک را بنزدیک معتصم فرستاد و معتصم بفرمود تا هر دو دست و هر دوپای وی بیرون کردند در سنه ٔ ست وعشرین ومأتین (۲۲۶)(؟) و سر او ببغداد فرستادند تا بر سر جسر بیاویختند،و جماعتی گویند که چون دست او را ببریدند روی خود را از خون خویش بیآلود و بخندید و گفت : «آسانیا» و بمردمان چنان نمود که او را از آن المی نیست و روح او از آن جراحت المی ندارد و این بزرگترین فتحی بود، و آن روز که او را گرفتند عیدی بود مر مسلمانان را. آن روز آدینه بود چهاردهم رمضان سنه ٔ ثلث وعشرین ومائه (۱۲۳)(؟) و معتصم افشین را برکشید و او را به اوج رفعت رسانید و تاج مرصع داد و قبای مرصع کرم فرمود و دوسوار مرصع و بیست هزارهزار درم . و وی چون این همه کرامات بدید اصل بد خود را ظاهر گردانید… و خواست که بر معتصم خروج کند و پادشاهی بر ملوک عجم مقرر گرداند، پس او را بگرفتند و بیاویختند و او ختنه نکرده بود و در خانه ٔ او بتان یافتند…». مؤلف زینةالمجالس این مطالب را از جوامعالحکایات عیناً نقل کرده فقط کلمه ٔ بابک را هنگامی که روی خویش را بخون آلوده است «زهی آسانی » نوشته . نیز محمد عوفی در جوامعالحکایات ولوامعالروایات آورده است : «ابن سیاح گوید: چون بابک خرمی را بگرفتند من و چند کس دیگر موکل او بودیم و او را براه کرده بودیم و گفتند که : چون ترا پیش خلیفه برند و از تو پرسد که بابک توئی بگوی آری یا امیرالمؤمنین بنده ٔ تواَم و گناهکارم و امیدوارم که امیرالمؤمنین مرا عفو کند و از من درگذرد. و معتصم را گفته بودند که افشین بابک را شفاعت خواهد کرد، معتصم خواست که افشین را بیازماید، گفت : درباب بابک چه می بینی ؟ مصلحت باشد که او را بگذاریم چه او مردی جلد است و قوی رای و در کارهای جنگ و لشکرکشی نظیر ندارد و باشد که ما را از خدمت وی راغی (؟) باشد. افشین گفت : یاامیرالمؤمنین وی که چندین هزار مسلمان را خون ریخته باشد، چرا زنده باید گذاشت ؟ معتصم چون این سخن بشنیددانست که آنچه بدو رسانیده اند دروغست . بابک را پیش خود خواند و چون بابک را مقید در پیش او بردند گفت : بابک توئی ؟ گفت آری ، و خاموش شد. وی را بچشم اشارت کردیم و بدست بفشردیم که آنچه ترا تلقین کرده بودیم ، بازگوی ، البته هیچ سخن نگفت و روی ترش نکرد و رنگ روی او نگشت و چون سر او باز کردند، معتصم فرمود تا پرده برداشتند، مردمان چون او را بدیدند تکبیر کردند و درآمدند و خون او را در روی می مالیدند. راوی میگوید که : مرا فرمودند که برادر او را ببغداد بر و بر سر پل بغداد هم عقوبت کن ، چون روان شدم گفتم : یا امیرالمؤمنین اگر ابراهیم اسحاق [ ظ: اسحاق ابراهیم ] مرا چیزی دهد آنرا قبول کنم ؟ گفت قبول کن ، و بفرمود تا بجهت اخراجات من پنجاه هزار درم بدادند. چون او را ببغداد بردم و دست و پای او را ببریدم در آن حالت مرا گفت : فلان دهقان را از من سلام برسان و بگوی که درین حالت ما را از شما فراموش نیست و درین همه عقوبت که باوی کردم یک ذره گونه ٔ او نگشته بود و سخنان که با وی میگفتم پنداشتی که وی میخندد و چون بازآمدم معتصم را حکایت میکردم ، از کشتن او پشیمان شد و گفت : قوی مرد را بکشتم . نیز محمد عوفی در همان کتاب این حکایت را آورده است : «آورده اند که در عهد معتصم چون فساد بابک خرم دین از حد بگذشت ، معتصم نیز افشین را برکشید و برای دفع کار بابک خرم دین نامزد کرد. افشین با لشکر جرار روی بدان مهم نهاد و بابک خرم دین از خانه ٔ خود برخاست و بکوهی تحصن نمود، افشین در بدست آوردن او تدبیر کرد و نامه بدو فرستاد و او را استمالت کرد و بخدمت حضرت خلافت استدعا نمود. بابک جواب نوشت و عذر عثراتی که رفته بود ممهد گردانید. افشین بظاهر آن فریفته شد و عاقبت آن ندانست . نامه را نزد معتصم فرستاد و بر آن محمدت طمع میداشت ، معتصم از وی برنجید و فرمود که تیغ از نیام بیرون باید کشید و قلم از دست بباید نهاد که کفایت این کار بخدمات اعلام دارند نه بخطرات اقلام ، اگر بقلم راست شدی دبیران فرستادمی که قوت فضل و هنر دارند، چون بتیغ تعلق میدارد راه مکاتبات مسدود باید داشت .
اما در کشته شدن بابک نظام الملک در سیاست نامه چنین آورده است : «بابک را در بغداد بردند، چون چشم معتصم بر بابک افتاد گفت : ای سگ ، چرا در جهان فتنه انگیختی ؟ هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببرند، چون یک دستش ببریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی خود را از خون سرخ کرد. معتصم گفت : ای سگ ، این چه عمل است ؟ گفت : درین حکمتی است . شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدو گونه ٔ روی مردم از خون سرخ باشد، خون از روی برودزرد باشد، من روی خویش از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود نگوئید که رویم از بیم زرد شد.پس فرمود تا پوست گاوی با شاخها بیاورند و همچنان تازه بابک ملعون را در میان پوست گرفته چنانکه هر دو شاخ گاو بر بناگوش او بود در وی دوختند و پوست خشک شد، همچنان زنده بر دارش کردند…».
مؤلف تاریخ نگارستان روز دار زدن بابک را بنابر گفته ٔصاحب تاریخ عباسیه جمعه ٔ چهاردهم رمضان نوشته است . حاج سیدابوالقاسم کاشانی در زبدةالتواریخ در حوادث سال ۲۲۳ هَ . ق . مینویسد: درین سال بابک را در جنگ بگرفتند و پیش معتصم فرستادند تا دستها و پاهای او ببرید و بیاویخت و او را با برادر و جمعی یاران سوزانیدند. ابن خلدون درباب دستگیری عبداﷲ برادر بابک مینویسد که : افشین کمربندی گوهرنشان بعیسی بن یوسف بن اصطفانوس پادشاه بیلقان فرستاد و عبداﷲ برادر بابک را که بقلعه ای پناه برده بود ازو خواست ، هنگامی که بابک را درسامرا نزد معتصم میبردند در راه از دو سوی سپاهیان صف کشیده بودند. مؤلف بحیره مینویسد که : پس از گرفتاری بابک معتصم چنان در کار وی دلبستگی داشت که مأمورینی که در راه از سامره تا عقبه ٔ حلوان گماشته بود در چهار شبانروز مکاتیب افشین را از آذربایجان بسامره میرسانیدند. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده مینویسد که : بابک را در ۳ صفر ۲۲۳ بر دار کردند و پیکر او مدتی بر آن درخت بماند.
مؤلف روضةالصفا مینویسد که افشین با بابک درپنج فرسنگی سامره فرودآمدند و معتصم فرمود تا پیل اشهب را که یک تن از پادشاهان هند فرستاده بود بدیبای سرخ و سبز و انواع حله ها برنگهای دیگر آراستند و نیز فرمود تا شتری آراستند و فرمان داد تا قلنسوة عظیم مکلل به درّ و جواهر مرتب گردانیدند و دو جامه ٔ فاخر باین اشیاء منضم نمودند و همه را به اردوی افشین فرستادند و پیغام داد که بابک را بر فیل و برادرش عبداﷲرا بر ناقه نشانده و تاجها بر سر ایشان نهاده و جامه ها را بریشان پوشانیده و بسامره آورند و چون بابک فیل را دید متعجب شده پرسید که این دابه ٔ قوی جثه چیست و این جامه از کجاست ؟ شخصی گفت که : این کرامتی است از ملک جلیل ازبرای پادشاه اسیر که بعد از عزیزی ذلیل [ شد ] و امید است که عاقبت کار تو بخیر و خوبی مقرون گردد. معتصم چون اشیاء مذکور را بلشکرگاه افشین روانه کرد حکم کردند متجنده و سایر خلایق بزینتی هرچه تمامتر سوار شوند و از سامره تا اردوی افشین دورویه صف کشیدند و بابک و برادرش را بر شتر نشانده بمیان هر دو صف درآوردند و بابک چون آن کثرت مشاهده میکرد تأسف میخورد که چون این همه مردم مفت از تیغ من جان بردند. بالجمله چون بابک را نزد معتصم آوردند، از وی پرسید که بابک توئی ؟ گفت : بنده ٔ امیرم و مالی عظیم قبول کرد تا از سر خون او درگذرند، مقبول نیفتاد، معتصم فرمود تا او را برهنه کردند و دست و پایش از مفصل جدا کردند، آنگاه فرمان داد تا جلاد میان دو ضلع از اضلاع اسفل او شمشیری فروبرد و تنش از بار سر سبک گردانیده بدنش بی دست و پای بیاویختند و سر او را با عبداﷲ برادرش بدارالسلام بغداد بردند و اسحاق بن ابراهیم والی آن ولایت بموجب فرموده عبداﷲ را بدان سان که بابک را کشته بودند بکشت و سر بابک را از بغداد بعراق عجم برد و گرد تمامت امصار و قصبات گردانید. مسعودی در مروج الذهب مینویسد: افشین با بابک و سپاه خود بسرمن رآ رسید و هارون بن معتصم و خاندان خلیفه به پیشباز افشین آمدند و رجال دولت نیز بملاقات وی رفتند و به محل معروف بقاطول در پنج فرسنگی سامرا فرودآمد و فیل نزد او فرستادند و این فیل را یکی از شاهان هند برای مأمون فرستاده بود و فیل بزرگی بود که بدیبای سرخ و سبز و انواع حریر رنگارنگ آراسته بودند و با این فیل ناقه ٔ بزرگ نجیبی هم بود که بهمان گونه آرایش داده بودند و افشین را دراعه ای فرستادند از دیبای سرخ زربفت و صدرش به انواع یاقوت و جواهر مرصع بود و نیز دراعه ای که اندکی از آن پست تر بود و کلاه بزرگی بُرْنُس مانند که نگین ها داشت برنگهای مختلف و درّ و گوهر بسیار بر آن دوخته بودند و افشین دراعه را ببابک پوشانید و آن دیگر را در بر برادرش کرد و کلاه را بر سر بابک گذاشت و کلاهی مانند آن بر سر برادرش نهاد بابک رابر فیل و برادرش را بر ناقه نشاند، چون بابک فیل رادید بسیار بزرگ شمرد و گفت این جانور چیست ؟ و از آن دراعه شاد شد و گفت این کرامتی است که پادشاه بزرگواری در حق اسیری محروم از عزت و گرفتار ذلت کرده است و قضا و قدر با وی بازی کرده و مقام از دست وی رفته و او را بورطه ٔ محن افکنده است . سواران و پیادگان با سلاح و بیرقها از قاطول تا سامرا بیک رده بهم پیوسته صف کشیده بودند و بابک بر فیل نشسته و برادرش در پی او بر ناقه روان بود و ایشان از میان این دو صف میگذشتند و بابک بچپ و راست مینگریست و مردم را شماره میکرد و پشیمانی در این میخورد که این گروه مردم از چنگ وی رسته اند و بدست وی کشته نشده اند و انبوه مردم رابزرگ نمی شمرد و این واقعه در روز پنجشنبه دو شب گذشته از ماه صفر سال ۲۲۳ بود و مردم نه چنین روزی دیده بودند و نه چنین آرایشی . چون افشین بر معتصم وارد شد، معتصم او را بسیار بزرگ داشت و بابک پیش روی معتصم طواف کرد و گرد او گشت ، معتصم گفت : بابک توئی ؟ چون پاسخ نداد، مکرر کرد، بابک هم چنان خاموش بود. افشین برو نگریست و گفت : وای بر تو امیرالمؤمنین ترا خطاب کند و تو خاموشی ؟ گفت : آری بابک منم . معتصم درین هنگام سجده کرد و فرمود که دو دست و دو پای او را ببرند. مسعودی گوید که : من در کتاب اخبار بغداد دیدم که چون بابک برابر معتصم بایستاد معتصم تا دیری با وی سخن نگفت ، پس او را گفت : بابک توئی ؟ گفت : آری من بنده و غلام تواَم . نام بابک ، حسین بود و نام برادرش عبداﷲ. معتصم گفت او را برهنه کنند، خادمان زیورهای او برون آوردند و دست راست او را بریدند، با دست دیگر برروی خویش زد، دست چپ او را نیز افکندند و پای او راهم ثلث کردند و وی در خون می غلطید و پیش از آن سخن بسیار گفته بود و مال بسیار وعده کرده بود و کسی بدو گوش نداده بود، بازمانده ٔ دست خود را از جایگاه زند بروی میزد، معتصم شمشیردار را فرمود که شمشیر را در میان دو دنده از دنده های او پائین تر از قلبش فروبرد تاعذاب وی افزون باشد و چون این کار کردند فرمود زبان وی را ببرند و پیکر او را بدار آویختند و سرش را ببغداد فرستادند بر جسر بغداد نصب کردند، سپس سر او رابخراسان بردند و در هر شهری و قصبه ای از خراسان گردانیدند، زیرا که در دلهای مردم جای بزرگ داشت و کار وی بالا گرفته بود و چیزی نمانده بود که خلافت را از میان ببرد و ملت را پریشان و منقلب کند. برادرش عبداﷲ را با سر بابک ببغداد فرستادند و اسحاق بن ابراهیم با او همان کرد که با بابک در سامرا کرده بودند: پیکر بابک را بر چوب بلندی در اقصا نقاط سامره بدار آویختندو آن جایگاه تا اکنون هم معروفست و اینک به اسم «کنیسه ٔ بابک » خوانده میشود، اگرچه درین زمان سامرا از مردم تهی شده و ویران گشته و اندکی از مردم در آن سکونت دارند چون بابک را کشتند خطیبان در مجلس معتصم برخاستند و سخن گفتند و شاعران نیز شعر گفتند و از کسانی که درین روز سخن گفتند ابراهیم بن مهدی بوده که بجای خطبه اشعاری گفت … و بر سر افشین تاجی زرین گوهرنشان و مکلل گذاشتند که جز یاقوت سرخ و زمرد سبز گوهر دیگر نداشت و این تاج بزر مشبک بود و بر وی دو وشاح پوشاندند و معتصم حسن پسر افشین را اترجه دختر اشناس به زنی داد و زفاف کردند و داماد از شکوه و جلال بیرون بود و این دختر بزیبائی و کمال نامزد بود و چون زفاف فرارسید سرور و شادی آن شب خواص و بسیاری از عوام را فراگرفت و معتصم اشعاری سرود که در آن از زیبائی و کمال عروس و داماد سخن رانده است ». بر فیل نشاندن بابک و بردن او نزد معتصم با آن جامه های فاخر و جلال عادتی بود که در میان خلفای بغداد رواج داشت که اینگونه مقصرهای بزرگ و کسانی را که با خلفا دشمنی بسیار کرده بودند چون گرفتار میکردند و بشهر میآوردند فیلی را که در پای تخت داشتند میآراستند و زینت میکردند و اسیر را بر آن می نشاندند و از دروازه بشهر میآوردند و اشعاری ترانه مانند و تصنیف مانند بعوام و کودکان کوی و برزن می آموختند و ایشان شادی کنان و هلهله گویان و دست زنان و پای کوبان میخواندند و ترنم میکردند ودر پی آن اسیر میرفتند، چنانکه بابک را بهمین نهج بسامره آوردند و دو سال بعد مازیار پسر قارن پادشاه طبرستان را که نیز گرفتار کرده بودند، بهمین روش بشهر سامره بردند و آن دو بیت را که محمدبن عبدالملک زیات در حق بابک در روز ورود بابک سروده بود اندک تغییری دادند و برای مازیار نیز بکودکان و مردم کوچه گرد آموختند. در سال ۲۲۵ هَ . ق . که پیکر مازیار پسر قارن را در محل معروف بکنیسه ٔ بابک در شهر سامره در عقبه ٔ بیرون شهر بدار آویختند استخوانهای بابک از سال ۲۲۳ هنوز بر سر دار باقی بود و مازیار را نزدیک وی بدار آویختند و پیکر یاطس رومی بطریق عموریه نیز که در سال ۲۲۴ مرده بود و مرده ٔ او را در جوار بابک بدار کرده بودند همچنان بر آن وضع مانده بود، و از عجایب وقایع اینست که هر سه چوبه ٔ دار که نزدیک یکدیگر بودند کج شده و خمیده و بسوی یکدیگر مایل شده و سرهای ایشان بیکدیگر نزدیک شده بود. اما افشین خیدربن کاوس که ابن بطریق نام وی را کندرا (کیدرا؟) ضبط کرده ، گرفتاری بابک او را آمد نکرد و همان که با بابک کرده بود گریبان گیر وی شد هرچند که در خفا با بابک همداستان بود چنانکه خاش برادر وی در نامه ای که بکوهیار برادر مازیار نوشته بود میگفت که این دین سفید (دین سفیدجامگان ومبیضه ) را جز من و تو و بابک دیگر کسی یاری نمیکرد اما بابک از نادانی خویش را بکشتن داد و من بسیار کوشیدم که از مرگش بجهانم ، از پیش نرفت و نادانی وی اورا بچاه افکند با اینهمه افشین او را بامید پیشرفت اندیشه های خویش بکشتن داد و بحیلت برو دست یافت و چندان نکشید که افشین نیز در ماه شعبان سال ۲۲۶ در زندان از گرسنگی مرد. خواجه ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی حکایتی بسیار مناسب این مقام آورده است : «در اخبار رؤسا خواندم که اشناس که او را افشین خواندندی [ابوالفضل بیهقی درین جا اشتباهی کرده و اشناس ترک ، غلام معتصم و افشین شاهزاده ٔ اسروشنه را که معاصر بوده اند یکی دانسته است ] از جنگ بابک خرم دین بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیرالمؤمنین رضی اﷲعنه فرمود مرتبه داران را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد، حسن سهل با بزرگی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس را پیاده شد و جمله بزرگان درگاه پیاده شدند، حاجبش او را دید که میرفت و پایهایش در هم میآمد و میآویخت . بگریست و حسن بدیدو چیزی نگفت ، چون بخانه بازآمد حاجب را گفت : چرا میگریستی ؟ گفت : ترا بدان حال نمی توانستم دید. گفت : ای پسر پادشاهان ما را بزرگ گردانیدند و بما بزرگ نشدندو تا ما با ایشانیم از فرمان برداری چاره نیست ».
پس از کشته شدن بابک بازماندگان وی در دربار خلفا اسیر مانده اند چنانکه نظام الملک در سیاست نامه گوید: «روزی معتصم بمجلس شراب برخاست و در حجره ای شد، زمانی بود، بیرون آمد و شرابی بخورد، باز برخاست و در حجره ای دیگر شد و باز بیرون آمد و شرابی بخورد و سه بار در سه حجره شد و در گرمابه شد و غسل بکرد و بر مصلی شد و دو رکعت نماز بکرد و بمجلس بازآمد و گفت قاضی یحیی را که دانی این چه نماز بود؟ گفت : نه . گفت : این نماز شکر نعمتی از نعمت هائی است که خدای عزوجل امروز مرا ارزانی داشت که این سه ساعت سه دختر را دختری ببردم که هر سه دختر سه دشمن من بودند: یکی دختر ملک روم و یکی دختر بابک و یکی دختر مازیار گبر». یاقوت در معجم الادبا گوید: حمدون بن اسماعیل گفت که : در مجلس معتصم سه کنیزک بودند، مرا پرسید که : ایشان را می شناسی ؟ گفتم : نه . گفت : یکی از آن ها دختر بابک خرمی و دیگری دختر مازیار و سومی دختر بطریق عموریه است