نامه های جلال آل احمد - دانشور
عزیز دلم سیمین جان، باز در مطالب امروزم به تو پریده¬ام. معذرت می¬خواهم. آدم هزاری هم که با خودش قرار می¬گذارد، گاهی که حالش خوب نیست قول و قرارها یادش می¬رود. غرضم آن قرار «فرمانبرداری از تو» است که می¬دانی. و خوبی¬اش این است که همیشه این امید را دارم که تو مرا ببخشی. دختر جان، من خیلی از مسائل را هنوز برای تو مطرح نکرده¬ام، مسائلی را درباره خودم و درباره تو می¬ترسم برایت مطرح کنم و همیشه از طرف تو منتظر فتح¬بابی هستم تا حرفم را بزنم و وقتی می¬بینم تو این طور کوتاه و سرسری می¬نویسی، ازین که امکانی برای حرف زدن به من
نمی¬دهی، عصبانی می¬شوم. تو می¬دانی یا شاید هم نمی¬دانی که من هنوز خیلی از سنگ¬ها را با خودم هم وا نکنده¬ام چه رسد با تو. آدمی این طور است، منتها مردم معمولاً از شناختن خودشان فرار می¬کنند یا به فکر این نمی¬افتند که «خود»ی هم دارند. ولی عزیز دلم، من می¬خواهم این سنگ¬ها را با خودم وابکنم تا در نتیجه بتوانم با تو هم وا بکنم. من باید خودم را بشناسم و این کاغذها وسیله¬ای است برای همین کار. تحمل داری بشنوی؟ این یک نمونه: من نسبت به تو وفادار مانده¬ام. از خودم می¬پرسم چرا؟ چرا نسبت به تو وفادار مانده¬ام؟ این مسئله هرگز برای من مطرح نیست که آیا ممکن است به او بی¬وفایی کرد؟ بلکه این مطرح است که من چرا نسبت به او وفادار مانده¬ام؟ و در جواب این مسئله هنوز به جای پای قرصی نرسیده¬ام. آیا برای این که تو هم نسبت به من وفادار مانده¬ای؟ و جبران وفای تو را می¬کنم؟ آیا برای این که دو سه بار رسماً اجازه داده¬ای که خاک بر سری هم بکنم؟ و آیا تو این اجازه را برای این نداده¬ای که گمان می¬کرده¬ای اگر هم اجازه ندهی من دَدَر را خواهم رفت؟ و آیا اگر من وفادار مانده¬ام برای این نبوده است که یک ظن غلط تو را برطرف کنم و خودم را به تو بشناسانم، یعنی خودخواهی خودم را سیر کنم و رجحان بیشتری به دست بیاورم؟ تمام این سؤال¬ها یک طرف قضیه است. از طرف دیگر می¬پرسم آیا اگر نسبت به او وفادار مانده¬ام برای این نیست که از اصل با یک تقوای مذهبی بزرگ شده¬ام که دزدی و هیزی و پدرسوختگی را «دزدی» و «هیزی» و «پدرسوختگی» می¬داند و برای این لغات مفاهیمی قائل است که مورد بحث ما است؟ آیا برای ترس از آبروریزی¬های بعدی آن که نتیجه¬اش شکست روحی، شکست خود، از بین رفتن شخصیت و لطمه¬دار شدن خودخواهی است نبوده که نسبت به تو وفادار مانده¬ام؟ آیا واقعاً این ترس علت این وفاداری است؟ به هر صورت این واقعیتی است که من نسبت به تو وفادار مانده¬ام ولی آخر به کدام یک ازین علل؟ و آیا به علت همة آنها؟ و تازه این در حالی است که در حالت فعلی من برای دزدی و هیزی و پدرسوختگی، آن مفاهیمی را که در بالا اشاره کردم، قائل نیستم. یعنی اخلاق درین مورد برایم اصالتی ندارد. فکر می¬کنم عادتی است. این که جیب¬بری را بد می¬دانند این به نظر من چندان هم بد نیست. یعنی اصلاً نمی¬توانم اطلاق خوبی یا بدی به آن بکنم. اخلاق در اینجا هیچ کاره است. بسته است به موقعیت آدمی که جیب می¬برد. یا مثلاً فلان کس در غیاب زنش یا شوهرش دَدَر می¬رود و با این و آن است. در حالت معمولی من هم مثل همه به عادت معمول این کار را بد می¬دانم ولی چرا؟ به¬خصوص وقتی موقعیت طرف را در نظر بگیریم، خیلی ساده می¬شود. احتیاجی است که باید آن را برآورد. اما همین ساده کردن قضایا است که من از آن متنفرم. هان. مثل این که پیدا شد. من نمی¬خواهم در قلمرو اشیا و اتفاقات ساده زندگی کنم. جداً همین¬طور است. باور می¬کنی که به این نتیجه هم الان در اثر این بحث اتفاقی که برایت به عنوان نمونه مطرح کرده¬ام رسیده¬ام؟ جداً این طور است.
حالا می¬فهمم. اگر من نسبت به تو وفادار مانده¬ام فقط برای این است که نمی¬خواهم در قلمرو وقایع ساده قرار بگیرم. یعنی می¬خواهم صحبت از آوانتور بکنم؟ نمی¬دانم. گرچه درین مورد یعنی در باوفا ماندن نسبت به تو نه ماجرایی نهفته است و نه آوانتوریسمی. ولی مگر تمام آوانتورها پرسروصدا و جنجال و هیاهو باید باشد؟ آیا ممکن نیست که کسی هم آوانتور بی¬سر و صدا و جنجال و هیاهو باید باشد؟ آیا ممکن نیست که کسی هم آوانتور بی¬سر و صدایی برای خودش داشته باشد؟ و خیلی ساده است که این ذوق به وقایع غیرعادی خودش یکی از عکس¬العمل¬های محیط¬های راکد و بی¬بو و خاصیت است که آدم در شرایط معمولی مثل آبی که در گودالی می¬پوسد و بو می¬گیرد، متعفن می¬شود و از سکون خسته می¬شود. زندگی آدمی به صورت عادی¬اش که زندگی اکثریت قریب به اتفاق مردم روی زمین است، از قبیل ] ...[. زندگی عادی و ساده¬ای است که در ذوق من چندان نشستی ندارد. جذبه¬ای ندارد. تنفر ایجاد می¬کند. این از یک طرف. از طرف دیگر فکر می¬کنم اگر نسبت به تو وفادار مانده¬ام برای این است که آن چیزی را دوست دارم که سخت به دستم آمده است. از قدیم هم این مثل را زده¬اند که گنج برای کسی میسر می¬شود که رنج برده باشد. ولی اختلاف میان تجربة شخصی من و این مثل کهن اختلاف زمین تا آسمان است. یادت هست که من به چه سختی و ذلتی در پی تو افتادم و بالاخره موفق شدم؟ آن هم به این علت بود. در صورتی که به طرق بسیار ساده¬تر این کار را می¬شد کرد. و یا الان اگر در دوری تو نسبت به تو این طورم، از کجا برای خاطر این نباشد که تو را سخت¬تر گیر آورده باشم؟ راستی عزیز دلم، نکند تو هم به همین خیال و برای این که ارزشت را و قَدرت را بیشتر بدانم به این طریق از دست من گریخته¬ای؟ خوب دیگر بس است. اگر هم مزخرف نوشته¬ام، دیگر نوشته¬ام. تیری است که در رفته. غرضم این بود که نشانت بدهم خیلی مسائل است که باید میان ما و برای هر کدام ما حل شود و تو باید هم به من و هم به خودت فرصت این کار را بدهی. زنده باشیم از سفر که برگردی نه تآتر و خیمه¬شب بازی تو به درد زندگی داخل خانة ما و روابط دو نفری ما خواهد خورد و نه حقه¬بازیهای سیاست من دردی را دوا خواهد کرد. آنچه که فعلاً فرصتش دست داده همین عقده¬گشایی¬ها است. حالا می¬فهمی، عزیز دلم، چه می¬خواهم بگویم؟
راستش را بخواهی من عقیده دارم آنهایی که دم از بشردوستی و انساندوستی و غیره می¬زنند، هیچ وقت در عمرشان نتوانسته¬اند کسی را ـ یک آدم مشخص را ـ دوست بدارند. شاید هم ازین نظر است که عشاق با عرفا خیلی فرق دارند. به عقیدة من عرفا همان انساندوست¬های جدید هستند که در عمرشان هرگز به کسی عشق نورزیده¬اند. و نیز راستش را بخواهی به عقیدة من ازین احساس¬های کلی و جهانی و عمومی فقط یک دکان می¬شود ساخت، ولی خود را راضی نمی¬شود کرد با آن. من لابد می¬دانی که یک وقت انساندوست بوده¬ام و شاید حالا هم هستم، ولی آن همه کلی بودن قضیه از سر من زیاد بوده است. من لازم داشته¬ام که این احساس کلی را روی یک نقطة عطف جزئی و ملموس برگردان کنم و خودت می¬دانی که این برگردان تویی. و نیز می¬دانی که این نهال را من در درون خودم کاشته¬ام و با خون دل آبش داده¬ام و آن را بارور ساخته¬ام. خیلی ساده است چون لازم دارم که در سایة این نهال زندگی کنم. زندگی روحی. از آب زلال آن می¬خواهم سیر بشوم. معمولاً شاید به این واقعیت کمتر بتوان برخورد کرد که معشوق کسی الهة جمال نباشد. لابد از طرح این مسائل دیگر ناراحت نمی¬شوی عزیز دلم. به هر صورت (معمولاً) این طور است که معشوق آدم باید از ماه و خورشید افتاده باشد. آدم¬های معمولی این طور قضاوت می¬کنند. زندگی عادی بر این منوال است. حتی خود تو هم اگر یاد باشد در یکی دو کاغذت این مسئله را طرح کرده بودی که نکند جلال من از من سیر و راضی نمی¬شود و الخ... ولی این هم خودش دنبالة همان احساس قبلی است که من درین مورد هم از «معمول» و «عادت» گریخته¬ام و ملاک قضاوت عامه را خواسته¬ام لگدمال کنم. من مذهب عامه را هم به همین دلیل از دست دادم و لگدمال کردم و به حزب توده هم به همین علت رفتم، ولی وقتی حزب توده هم عمومیت یافت از آن نیز سرخوردم. آسان¬طلبی در خور من نیست. من این را از صمیم قلب احساس کرده¬ام که همیشه در دشواری¬ها توانسته¬ام خودم را دریابم. در آسایش و راحت من همیشه خودم را گم می¬کنم. «خود»م در شرایط دشوار فقط به سراغم می¬آید و آسایش مثل بسم¬اللهی است که برای جنی بگویند که درمی¬رود.
به هر صورت بس است، عزیز دلم، سرور من، ماه من. راستی می¬گویم ماه من. با همان تعبیری که حافظ از ماه کرده است، تو را ماه می¬گویم. محبوب من، معشوق من، سیمین سیاه من، دیگر بس است بروم و به امید دیدن روی ماهت در رختخواب ـ در خواب ـ بخوابم. ساعت هم 5/10 شده است. راستی امروز بعدازظهر را نگفتم. زنجانی آمد خانه و مقدمات کار و اعتبار از بانک را فراهم کردم. و بعد مأمور مجله آمد که بقیة داستان تو را برای غلط¬گیری آورده بود که کردم و فرستادم. با همین پست یک نمونة چاپ شده¬اش را برایت می¬فرستم و وقتی مجله درآمد یک شماره¬اش را می¬فرستم. بعد هم ساعت 4 رفتم شمیران. با زنجانی. و تا ساعت 6 بالا بودم و بعد آمدم رفتم حزب. دو ساعتی هم در حزب گذشت و بعد آمدم خانه. از 8 خانه بودم. شام خوردم و بعد ملک آمد اینجا. مقاله¬ای نوشته بود برایم خواند و رفت و حالا هم کاغذت را دارم می¬نویسم. باز هم به امید به خواب دیدنت. و امیدوارم فردا شب هم از تو کاغذ داشته باشم.
ساعت 5/10 بعد از ظهر یکشنبه 24 اسفند 1331
عزیز دلم سیمین جان، کاغذ آشفته و بی¬تاب تو ساعت 9 امشب رسید. خیلی دیرتر از معمول. و من که تا 5/7 منتظرش شدم و نیامد، رفتم هیئت اجرائیه و ساعت 10 برگشتم و از آن وقت تا به حال در عین غذا خوردن دوبار آن را خوانده¬ام و حالا هم لباسم را کنده¬ام و پای بخاری دارم برایت می¬نویسم. کاغذ 8 و 9 مارس تو بود. ولی چرا دختر جان اینقدر بی¬تابی می¬کنی؟ شاید باز ایام ماهانة تو بوده است که آنقدر ناراحت و عصبانی بوده¬ای. مگر در ایران چه خبر بوده است؟ مگر تو نمی¬دانی که در همین مملکت 30 تیر گذشت و هزار روزهای بدتر و آن جریان 9 تا 11 اسفند درست (حالا که واقعه گذشته است می¬توان فهمید) مثل پشه¬ای بود که دماغ فیلی را نیش بزند. همین. تو که می¬دانی درین مملکت آدم خایه¬دار خیلی کم است. حالا برایت خواهم نوشت که چه شد و بر سر من چه¬ها آمد. حالا که دیگر واقعه گذشته و مسلماً کاغذهای بعدی من به دستت رسیده است و خیالت راحت شده و اوضاع هم آرام است. در ضمن این را هم بدان که امروز عصر ملکی با مصدق ملاقات داشته و در ضمن آن مصدق قول داده که مسببین آن واقعه و عوامل آن را که اکنون همه در زندان هستند آزاد نخواهد کرد و خود من هم شخصاً خبر دارم که شعبان بی¬مخ و طیب و دیگران را دو سال و سه سال به بندرعباس تبعید کرده¬اند و می¬کنند. به هر صورت بگذار قبلاً جریان عصر تا حالا را بنویسم. گرچه زیاد نیست ولی مهم است.
از کاغذم که برخاستم رفتم حزب. بنا را دیدم. می¬دانی که بنا حزبی است. معلوم شد امروز سر زمین کار می¬کرده¬اند و فردا آب انبار را خواهند چید و شفته¬ریزی را شروع خواهند کرد. و خیالم از فردا راحت شد. و بعد هم تا 7 آنجا بودم و بعد برگشتم خانه به سراغ کاغذت که نیامده بود. تا 5/7 صبر کردم نیامد. برای فرار از انتظار رفتم هیئت اجرائیه و تا الان آنجا بودم یعنی تا 10 و برگشتم و بقیه¬اش این است اما جواب مطالب کاغذت:
1) فردا صبح اول وقت می¬روم پهلوی ملک کرم، بعد وزارت خارجه. و امیدوارم با همین پست فردا کاغذ مورد لزوم تو را بفرستم. گر نشد، تا پنجشنبه یعنی پست پست آینده حتماً خواهم رساند. اگر به جریان کار ادارات اینجا اطمینان داشتم قول می¬دادم که تا فردا بفرستم، ولی اطمینان به این پدرسوخته¬ها نیست. مطمئن باش که تا قبل از عید این کار را خواهم کرد.
2) در مورد این که از خواندن داستان خودت خوشت نیامده، دختر جان، بی¬رودرواسی تازه اول کار تو است. یعنی تازه شده¬ای یک اتوکریتیک یعنی selfcritic اگر صحیح نوشته باشم. تازه به آنجا رسیده¬ای که می¬توانی کار خودت را قضاوت کنی و این مسلماً نتیجة این سفر است. من خیلی خوشحالم. کارت را حتماً ادامه بده. و مسلماً روز به روز بهتر خواهی شد. نویسندگی یک مقدار تکنیک است ویک مقدار تمرین و تجربه و تو این همه را داری و دیده¬ای و ذوقش را هم داری. چون صحبت از تعارف و تکه¬پاره نیست، به همین قدر اکتفا می¬کنم و چون خیلی حرف¬های دیگر دارم.
3) از جریان خیمه¬شب بازی و رقص فیلسوف تو و آن فرانسوی سخت خندیدم. بارک¬الله دختر جان. امیدوارم موفق باشی.
4) باز که نوشته بودی تا ساعت 10 خوابیده¬ای و صبحانه نخورده¬ای و باز هم آسپرین. ای مرده¬شور این دواها را ببرد که تو را اینقدر بد عادت کرده است. اگر باز بفهمم که آسپرین خورده¬ای رسماً قهر می¬کنم و یک پست کاغذ برایت نمی¬فرستم. می¬فهمی؟ جدی هم می¬گویم. تو را باید ادب کرد.
5) خوشحالم که پسته و مهرگان رسیده. امیدوارم در بازار وکیل هم که با پست هفته، گذشته فرستادم رسیده باشد.
6) تلگراف هم خواهش می¬کنم نکن که من نه گوشتم که گربه بخوردم و نه آبم که فرو بروم به زمین. سرُ و مُر و گنده الان نشسته¬ام و برایت می¬نویسم. راستی خنده¬دار است. حتماً تا به حال دو کاغذ دیگر از من برایت رسیده؛ تا به حال که من دارم می¬نویسم. و تا وقتی این کاغذ به دستت برسد چهار کاغذ دیگر از من دریافت کرده¬ای و خیالت راحت شده است.
7) داستانی را هم که در ایام تعطیل می¬خواهی بنویسی بنویس و برایم بفرست. روی چشم؛ می¬خوانم و برایت می¬نویسم. مسلماً حالا دیگر می¬شود با تو دربار کارهایت حرف زد. از انتقادی که از داستان خودت کرده بودی پیدا بود. نکند چون من اسمش را عوض کرده بودم بدت آمده است؟ هان؟
8) و اما دربارة بادام مغزدار و گردوها که چه عرض کنم! این مطالب کاغذت. اما داستان آن ایام شلوغی:
من روز شنبه 9 اسفند که این وقایع از صبحش شروع شد، در مدرسه بودم و تا ظهر درس داشتم و بی¬خبر از همه جا سر کلاس بودم. ظهر رفتم تلفن کردم به چاپخانه که بپرسم تقویم در چه حال است و خبر دادند که بله شهر شلوغ شده و شاه می¬خواهد برود و مردم ریخته¬اند در خانة مصدق را شکسته¬اند و غیره و من بلافاصله پریدم توی تاکسی رفتم حزب و تلفن به ملکی. و قرار شد تا 3 ناهارمان را بخوریم و آماده باشیم. حالا نگو شعبان بی¬مخ در خانة مصدق را شکسته و قصد جان او را داشته¬اند که مردک فرار کرده رفته ستاد ارتش و جای امنی است. به هر صورت ساعت 5/3 حقیر و ملک و رضا ملکی و برادرم و یکی دو نفر دیگر کمیتة حفاظت در خانة دکتر مصدق را تشکیل دادیم و با پانصد نفر حزبی آنجا بودیم. تا ساعت 5. سخنرانی¬ها ، فریادها، شعارها، و البته من درین مدت فقط می¬پائیدم و رهبری می¬کردم و سخنرانی نکردم. البته نظامی¬ها هم صف کشیده بودند و کامیون نظامی هم بود و در ضمن جناب تیمسار ریاحی، همان تقی¬خان خانة خاله¬جان هم می¬آمد و می¬رفت و ما هم یک مرتبه با او سلام و علیک کردیم و دست هم دادیم، ولی او محل نگذاشت. ساعت پنج در نتیجه یک برخورد کوچک، نظامی¬ها عصبانی شدند و شروع کردند به حمله به ما؛ به ما که فریاد زنده¬باد مصدق می¬کشیدیم و با نظامی¬ها اختلافی نداشتیم و حقیر و برادرش جلوی روی تیمسار معظم ریاحی چندتا ته تفنگ خوردیم و جمعیت عقب نشست تا بالای خیابان کاخ که به خیابان شاه می¬رسد. در آنجا جمعیت ما دوباره جمع شد و حقیر را کردند بالای سکو ـ درست سر چهارراه ـ و دو هزار نفری جمعیت بود و ما سخن راندیم و یک ربع ساعتی حرف زدم که یک مرتبه یک جیپ وسط جمعیت ترمز کرد و هفت نفر چاقوکش از طرفداران بقایی و از همکاران قدیم خود احمقم در آن حزب، ریختند وسط جمعیت، فریادکشان و کتک زنان و دو نفرشان هم حمله کردند به طرف حقیر که بالای سکو بود. سکو به اندازه قد یک آدم بلند بود. ازین ایستگاه¬های تلفن بود. و مؤمنین دو سه تا سنگ نخراشیده پرتاب کردند که خورد به پالتو و تاپ¬تاپ صدا کرد و افتاد و حالا جمعیت زیر چشم حقیر در هم ریخته و کتک¬کاری شروع شده. و دو نفر چاقوکش هم پایین پای من مثل سگ¬هایی که دنبال گربه بالای درخت رفته پارس می¬کنند. البته آن بالا امن¬تر بود چون دست به زحمت می¬رسید و مسلط بودم، ولی پایم را گرفتند و کشیدند پایین و آقا را انداختند پایین. بعله! و دو نفر چاقوکش حمله کردند. مرا بگو که با چه حماقتی این رشادت(!)ها را می¬نویسم. به هر صورت برای این که خیالت راحت شود می¬نویسم.
درین ضمن بچه¬ها فهمیدند و من و آن دو نفر هنوز گلاویز نشده¬ بودیم که رسیدند و پریدند به آن دو نفر و ما را از معرکه دربردند و به اصرار سوار تاکسی کردند و فرستادند کلوب. ولی مگر من راضی می¬شدم؟ گرمای حادثه خریّت را جنبانده بود و جداً کسر شأن خودم می¬دانستم که از حادثه بگریزم. زنی هست به اسم خانم متوجه که لابد او را می¬شناسی. پیرزنی است که در شیر و خورشید هم می¬آمد و از ارادتمندان (!) بود. مسلماً اگر این زن نبود و آن حرف را نمی¬زد، من نمی¬رفتم. درین بین که عده¬ای از بچه¬ها می¬خواستند مرا از معرکه درکنند و من راضی نمی¬شدم، یک مرتبه سروکله او پیدا شد و او هم اصرار که مرا در ببرد ولی باز هم من راضی نمی¬شدم در حالی که چاقوکش¬ها دنبالم می¬کردند. بالاخره زنک درآمد گفت آقای آل¬احمد سیمین چشم به تو دارد. یا چشم به راه تو است. یکی ازین دو جمله را. و من یکمرتبه جا خوردم و رضایت دادم و ما را انداختند توی تاکسی و در بردند. و همین جمله تا آخر قضیه که روز 12 اسفند تمام شد، در گوش من بود. دیگر در هیچ¬یک از تظاهرات شرکت نکردم. یا در خانه بودم یا در کلوب. کارهای نوشتنی و تشکیلاتی از داخل می¬کردم. لابد می¬دانی که در آن دو سه روز ما سه دمونستراسیون بزرگ ـ بسیار بزرگ ـ دادیم و در هیچ کدام آنها من نرفتم. گرچه خطر هم رفع شده بود، ولی می¬دانی من خودم ازین حقه¬بازی¬¬ها بیزارم، ولی گرمای حادثه خریّت را می¬جنباند، گذشته ازین که در روز اول هنوز کسی جرأت نداشت سر چهارراه کاخ زیر برق چاقو برود و از مصدق طرفداری کند و فریاد بزند و لازم بود که ما کاری کنیم، ولی همان کار من کافی بود که به بچه¬ها دل بدهد. و کردند آنچه کردند و بردند و مصدق هم خیلی از ما قدردانی کرده است، البته خصوصی نه عمومی. و بعد هم خود بچه¬ها نمی¬گذاشتند بیرون برویم. کار به قدری خراب بود که همان روز شنبه ملکی هم می¬خواست راه بیفتد توی کوچه¬ها ولی بچه¬ها نگذاشتند. به هر صورت از آن روز به بعد چون ما نشان داده¬ایم که تنها دسته¬ای بوده¬ایم که هم با مخالفان مصدق درافتادیم و شاه و آیت¬الله را شکست دادیم و هم با توده¬ای¬ها درافتادیم و نگذاشتیم در جریان شرکت کنند و خرابکاری کنند؛ در اثر این وقایع حسابی پیازمان کونه کرده است. مرده شور! این هم جریان این حقه¬بازی. و از آن به بعد دست هم از پا خطا نکردم. فقط جِز گرفته است که جلوی چشم تیمسار ریاحی کونه تفنگ خوردم.
بس است عزیزدلم. الان 5/11 است و من فردا صبح باید ساعت 7 بلند بشوم که دنبال کار تو عزیز دل بروم. عزیزدلم، از من جان بخواه تا ببینی که چطور در طبق اخلاص می¬نهم. کار بسیار ساده¬ای است و امیدوارم فردا تمام شود . بای بای.
ساعت 15/10 صبح پنجشنبه 16 بهمن 1331
عزیزدلم سیمین جان، فدایت بشوم. باز کاغذت نرسیده و باز انتظار و من هم که دیگر نمی¬توانم و نباید تب و تاب این حالت انتظار خودم را برایت بنویسم.
به هر صورت دورت بگردم اگر کاغذت برسد. آخرین کاغذ تو را که دارم کاغذ 19 ژانویه است و می¬دانی امروز هفده روز می¬گذرد که از تو خبری نیست. حتم دارم که در تهران اقلاً سه کاغذ دیگر تا به حال برایم رسیده است که برادرم فرستاده یا نفرستاده و در راه است و ممکن است امروز برسد به آبادان. این سفر احمقانه را هم زودتر تمام کنم و بروم تهران مثل بچه آدم بنشینم و خانه را بسازم. آخر هفته آینده و شاید هم زودتر از آبادان خواهم رفت. به کله¬ام زده است که بروم شیراز. یعنی برگشتن از راه شیراز بروم و بوی تو را در شیراز تو بجویم. هر دم در هر کوچه و پس¬کوچه¬ای سراغ تو را و خانواده و پدرت را بگیرم و هرجا که نشانی از تو دادند خاکش را به چشم بکشم و تماشا کنم، تماشا به معنی عرفانی¬اش. اگر پول داشتم و اگر خرجم زیاد نشود این کار را می¬کنم. می¬ترسم خرج زیاد شود از حزب هم نتوانم خرج سفرم را یعنی باقی خرج سفر را دربیاورم. به هرصورت تا بعد چه بشود. فعلاً که در آبادان ـ در خانه دکتر شیخ ـ در انتظار کاغذ تو دارم کاغذ می¬نویسم.
دیروزم صرف خواندن کتاب بزرگ علوی شد. لابد تعجب می¬کنی. ولی لازم بود کتاب اخیر او را بخوانم. چشم¬هایش اسم کتاب تازه او است. بزرگ است و شش تومان قیمت آن را گذشته که من حیفم آمد اینقدر پول توی جیب این [...] ها کنم و مجانی هم گیرم نیامد تا در اینجا پهلوی صفا (آن شاعرک) که بودم، کتاب بود. گرفتم و با خودم آوردم آبادان و دیروز کاغذ تو که تمام شد نشستم به خواندن آن تا غروب و غروب تا ساعت 10 دو جلسه داشتم. 6 تا 8 و 8 تا 10 که رفتم و بعد هم برگشتم و شام خوردم و خوابیدم. اما بگذار درباره این کتاب چند کلمه¬ای برایت بنویسم. اینقدر ارزش دارد که وقت مرا و تو را نیم ساعتی بگیرد. یعنی وقت این کاغذ را که رابط میان من و تو است. اولاً این هست که علوی به من خیلی بد کرده است، یعنی درباره من بی¬شرافتی هم کرده که می¬دانی و ناچار از او خوشم نمی¬آید، ولی کتابش روی هم رفته و با در نظر گرفتن این که او کیست و چه موقعیتی دارد و در چه محیطی است، خوب است. همین. فقط خوب است. لابد این را هم می¬دانی که علوی در تمام کارهایش زیر سلطه زندانی است که کشیده. حق هم دارد. تم اصلی تمام، یعنی بیشتر داستان¬های کوچک و بزرگ او زندان و حقه¬بازی¬های زندانی¬ها و زندانبان¬ها است. البته نتوانسته یک سطر ناله¬های زندان ریدینگ وایلد را هم در تمام کارهایش بیاورد، [...] ولی به هر صورت سلطه این زندان برای او ایده فیکس شده است. و این خواننده را خسته می¬کند. نمی¬تواند ازین پوست درآید. همه قهرمان¬ها روی این زمینه ساخته می¬شوند. و این مرد که به هر صورت اگر دید بازی به کارهایش بدهد ارزش بیشتری خواهد داشت، شاید اگر این دوآلیسم را در کارها و افکار و عقاید خودش می¬گذارد، ناشی از دوآلیسم زندانی و زندانبان است. از طرفی زندانی¬ها و از طرفی زندانبان¬ها در تمام کارهای او جلوی هم صف کشیده¬اند. ولی مشخصه این کتاب اخیر این است که یک شخصیت ـ قهرمان اساسی ـ یک زن که چشم¬هایش اسم کتاب شده صورت دیگری دارد. صورت خودش را دارد و ازین دوگانگی که گفتم بیرون است، یعنی پای سومی هم در کار او آمده و این خودش مایه امیدواری به علوی است که شخصاً [...] است، ولی نمی¬شود این مطالب را ندیده گرفت. داستان نقاش استادی است به اسم ماکان که مرکز تشکیلات مخفی است (که به زور هزار من سریش علوی می¬خواهد او را به¬عنوان کمال¬الملک قالب بزند که نیست و از عیوب بزرگ و غیرقابل گذشت کتاب است) و زنی که به او دلباخته ولی از خانواده اشرافی است و فقط به خاطر او در کارهای سیاسی او وارد می¬¬شود و دست آخر هم برای نجات او از مرگ می¬رود خودش را برای ابد به رئیس شهربانی وقت، سرهنگ آرام (که باید همان آیرم باشد) می¬فروشد. داستان قسمت اولش از زبان ناظم مدرسه نقاشی است به صیغه اول شخص متکلم و بعد نقل¬قول می¬شود از آن زنک و تقریباً سه چهارم کتاب نقل¬قول آن زن است در حضور این آقا ناظم و همین خودش باز یکی دیگر از عیوب بزرگ کتاب است که زنی صمیمی¬ترین حالات روحی و روابط خود را با عاشق خود یا معشوق خود بی¬هیچ علتی و بی¬هیچ زمینه¬چینی مرتبی پیش شخص ثالثی که غریبه هم هست بازگو می¬کند و این هرگز قابل قبول نیست. فرمایشی است. درست مثل آدمی که پیش کشیش اعتراف می¬کند و درباره کار علوی درست مثل منحرفی، گناهکاری یا خائنی که در حضور قضات دادگاه عالی مسکو اعتراف می¬کند، می¬نماید. بحث¬ها و گفت¬وگوها یک مقدار دور می¬زند به روی روشن کردن خمیر پیچیده و نامکشوف یک زن که عشق مردی او را سیاسی کرده و درین موارد اگر از مکرراتی که آورده شده است بگذریم، کار بدی نکرده، ولی مطالب دیگر گفت¬وگوها نواله¬های بسیار لذیذ تبلیغاتی است برای بچه¬های توده¬ای. حرف¬های قلمبه و تبلیغاتی و از همان قماش که می¬دانی و اینجاها به قدری آدم خنده¬اش می¬گیرد که نگو. مثل اینکه خوانده¬ها را به هم پس می¬دهند. استاد ماکان در اولین برخورد به این زن که دختری بوده و برای تعلیم نقاشی پیش او رفته بود می¬گوید تو گُهی نمی¬شوی و نقاشی¬ات خوب نیست و این زن کینه او را به دل می¬گیرد ولی این کینه بعدها بدل می¬شود به عشق، ولی استاد که این عشق را نمی¬فهمیده یا به مناسبت کارهای سیاسی¬اش نمی¬¬توانسته قبول کند، او را پس می¬زند تا گرفتار می¬شود و زنک هم برای نجات او از مرگ می¬رود خودش را به رئیس شهربانی وقت می¬فروشد. یعنی زن او می¬شود تا در عوض ماکان را خلاص از مرگ و تبعیدش کند. و او هم نقاش را به کلات تبعید می¬کند و نقاش هم در کلات تابلوی چشم¬هایش را می¬کشد. یعنی صورت همین زن را منتها با یک جفت چشم هرزه و شرور و بدجنس. به تقلید از کارهای چخوف و گورکی، شخصیت¬های انقلابی نحیف و مسلول که برای جان خودشان ارزشی قائل نیستند، درین کتاب زیاد است. کتاب را که می¬بندی خیال می¬کنی در دوره رضاشاه یک تشکیلات بسیار بزرگ از درون اوضاع را داشته خراب می¬کرده که سری از آن در برلن و سر دیگرش در پاریس و سر دیگرش در خانه مکان بوده و این واقعیت روپوش گذاشته می¬شود که آنچه در آن دوران بوده هسته بسیار کوچک احمقانه¬ای بوده که تنها سررشته آن در باکو بوده. غرض کتاب ساختن و پرداختن کاهی است که باید کوهی نشان داده شود. افسانه¬سازی برای حزب توده است. و این است که بسیار احمقانه است. اگر این اغراض از آن زده می¬شد شاید کتاب بسیار خوبی بود. به هر صورت بس است. وقتی برگشتی لابد کتاب را خواهی خواند. به خواندنش می¬ارزد. معذرت می¬خواهم که اینقدر کاغذم را صرف این کتاب کردم. البته از این هم بگذریم که علوی سواد فارسی¬اش می¬لنگد و درست¬نویسی را بلد نیست. در دو سه جا تعبیرهای هدایت را به کار برده و در اغلب موارد جمله¬هایش چون غلط است نامفهوم درآمده و مثل اینکه صاف نیست. باید با رمل و اسطرلاب معنی¬اش را درک کرد. همه شخصیت¬های کتاب هم مثل هم حرف می¬زنند و پرسونیفیکاسیون (personnification) در کتاب رعایت نشده و الخ. دیگر بس است. اِه هی دارم می¬نویسم. باز هم معذرت می¬خواهم.
راستش، هم خود کتاب را برای انصراف خاطر از انتظار کاغذ تو خواندم و یک روز تمامم را صرفش کردم و هم این مطالب را به همین منظور نوشتم. امیدوارم تا امروز ظهر کاغذت برسد. خوشبختانه پست هوایی هم از دیروز راه افتاده. بعد از آن واقعه سقوط طیاره پست هوایی داخله تعطیل شده بود. مسافربری هم. ولی حالا دوباره راه افتاده و ارتباط با تهران باید سریع¬تر و زودتر صورت بگیرد. خوب عزیز دلم حالت چطور است؟ نکند باز سرما خورده باشی! با درس چه می¬کنی؟ آیا بسته¬های من رسید یا نه؟ بسته کتاب لایف اند لترز، بسته نقره¬ها و ترمه¬ها که به وسیله مسافر فرستادم و بسته کوچک دستبند ـ آیا رسید یا نه؟ بنویس تا بدانم. حال من خوب است. از تهران هیچ خبری ندارم. تا اواخر هفته آینده می¬روم. کم¬کم یاد گرفته¬ام که زندگی را اصلاً یکدستی بگیرم. کارم معلوم نیست چه شده، می¬گویم به [...] حزب را هم، ریاست را هم و همه¬چیز دیگر را هم. جز دو چیز را که درباره¬اش نمی¬توانم علی¬السویه بمانم، یکی تو و کاغذهای تو و ارتباط با تو و برگشتن تو و آنچه به تو وابستگی دارد و دیگری مسئله خانه و ساختن آن. درباره این دو موضوع دائماً دلم نگران است و چشمم نگران.
ساعت 11 بعدازظهر پنجشنبه 16 بهمن 1331 / 5 فوریه 1953
عزیزدلم، قربانت بروم. الهی درد و بلایت به جانم. کاغذت امروز رسید و اگر بدانی چه جور! بگذار برایت بنویسم تا بدانی چه حالی دارم. امروز صبح خانه بودم ـ تا ساعت 12 ـ مدتی کاغذ تو را نوشتم بعد لباس پوشیدم و یک ساعتی دم در منتظر پستچی قدم زدم. چون پست اینجا معمولاً سرظهر می¬آید در خانه. تا ساعت 12 قدم زدم و دیگر مأیوس شدم و راه افتادم. ناهار دعوت داشتم. منزل مسعودی نامی که در تکنیکال اسکول آبادان درس انگلیسی می¬دهد و با یک نفر دیگر به اسم کازرونی (که در اصل کرمانشاهی است) زندگی می¬کند. هر دو مجردند. ناهار منزل اینها دعوت داشتم. بالاخره راه افتادم و از بس بی¬حوصله بودم و تنها و غصه¬دار پیاده راه افتادم. در ضمن به بتول کلفت شیخ سپردم که من می¬روم و از آنجایی که هستم تلفن می¬کنم و نشانی¬ام (تلفن) را می¬دهم که اگر کاغذ آمد مرا خبر کنی. شیخ هم ظهر خانه¬اش نبود و قرار بود برود جای دیگری. به هر صورت پیاده رفتم. خانه دعوت¬کنندگان دور بود و یک ساعت پیاده رفتم و 1 بعدازظهر رسیدم. از راه نرسیده تلفن را برداشتم و تلفن کردم. مدتی زنگ زد و کسی پای تلفن نیامد. بعد ناهار خوردیم ـ گلستان و زنش و دو نفر دیگر هم بودند ـ راستش قضیه ازین قرار است که گلستان خیلی اصرار دارد سراغش بروم و من سختم است. دلم نمی¬خواهد. و این مهمانی را هم او علم کرده بود در خانه کس دیگر که مرا ببیند. و البته صاحبخانه هم با خود من از تهران دوست بود. همکار گلستان بود در اداره اطلاعات انگلیس¬ها در تهران و من آنجا با او آشنا شده بودم. به هر صورت ناهار خوردیم جای تو سبز. سالاد خیلی قشنگی خود پسرک درست کرده بود (گفتم مجرد است. یعنی هر دو.) که من بیشتر از آن خوردم. سر از کارش هم درآوردم. انشاءالله برگردی خودم برایت درست می¬کنم. بعد از ناهار دوباره سراغ تلفن رفتم و باز تلفن خانه جواب نمی¬داد و چون دکترهای اینجا معمولاً وقتی در خانه یا محل کارشان نیستند به مرکز بیمارستان باید خبر بدهند که کجا هستند، به مرکز بیمارستان تلفن کردم و خلاصه پس از مدتی معطلی نشانی تلفنی شیخ را گرفتم و به او تلفن کردم. گفت که کاغذ آمده است. نیم بعدازظهر آمده بود و او رفته خانه که سری بزند، آن را روی میز من دیده. گفتم اگر می¬تواند برایم بیاوردش. گفت ساعت 5/4 می¬تواند این کار را بکند و آن وقت ساعت 2 بود. و من نمی¬توانستم منتظر باشم. بچه¬ها داشتند چایی می¬خوردند که رفتم سراغشان و سراغ دوچرخه گرفتم. گرچه راه دور بود، می¬شد با دوچرخه رفت و کاغذ را برداشت ولی گلستان رفت و تلفن کرد برایم تاکسی آمد. بِهِشان گفتم که چه خبر است. خلاصه تاکسی آمد. سوارش شدم و راه افتادم. در خانه مدتی زنگ زدم کسی باز نکرد. شیخ که نبود. می¬دانستم، ولی کلفتش هم نبود. رفتم از در پشت سر، آن هم قفل بود. خانه¬های اینجا (خانه¬های درجه 1 و 2) دو در دارد، یکی جلو و یکی عقب ساختمان. به هر صورت آن هم قفل بود و معلوم بود کلفته در غیاب آقا وقت غنیمت دانسته و زده به چاک. خلاصه از دیوار رفتم بالا. حالا چه جور و در انظار مردم بماند. و آن هم از دیواری که مسلماً در حال عادی نمی¬توانم از آن بالا بروم. توی حیاط که آمدم تازه ملتفت شدم که درهای اتاق¬ها را هم کلفته قفل کرده است و همه درها بسته بود. خوشبختی اینجا است که من موقع بیرون رفتن پنجره اتاقم را باز می¬گذارم. پنجره¬های اینجا تریپل (Triple) است، یعنی یک کرکره دارد بیرون، بعد از کرکره یک توری است و بعد از توری جام شیشه. کرکره باز بود و شیشه تو هم باز بود. البته فقط پنجره من. و فقط پنجره توری سیمی بسته بودم. رفتم یک داسقاله از گوشه حیاط پیدا کردم که جای رزة توری را که از تو است کمی سوراخ کنم، رزه را بکشم و لته پنجره را باز کنم. توری سرتاسر پاره شد. از بس عجله داشتم. خلاصه باز کردم و پریدم توی اتاق و کاغذ را برداشتم و باز با تاکسی برگشتم پهلوی بچه¬ها. این بود داستان گیرآوردن کاغذت.