جلال آل احمد ( (1302-1348بي شک يکي از بزرگترين نويسندگان معا صر ما ست.که در طول مدت عمر کوتاه خود گامهاي بزرگي در راه فرهنگ و ادبيات اين مرز و بوم برداشته است. او اکنون به عنوان يک نويسنده صا حب سبک در ادبيات معا صر شنا خته مي شود. نثر آل احمد صريح ، طنز گونه ، کوتاه ونزديک به زبان گفتاری است. از او نزديک به چهل و پنج اثر ادبي ، اجتماعي ، سياسي و ترجمه به يادگار مانده است. در آثارش فضای سياسي و اجتماعي ايران به چشم مي خورد. او هميشه به تعهد اهل قلم باور داشت و همين احساس مسئو ليت شايد سبب گشته است که تقريبا به اندازه سالهای عمر خود بنويسد و ترجمه کند. آثار او را مي توان در چهار دسته کلي تقسيم بندي کرد : 1- قصه و داستان : ديد و بازديد ، از رنجي که مي بريم ، سه تار ، سرگذشت کندوها ، مدير مدرسه ، نون و القلم ، نفرين زمين ، پنج داستان - 2مشاهدات و سفرنامه : اورازان ، تات نشينهاي بلوک زهرا ، ُدر يتيم خليج – جزيره خارک ، خسي در ميقات 3 - مقالات : هفت مقاله ، سه مقاله ديگر ، ارزيابي شتاب زده ، غرب زدگي ، کارنامه سه ساله 4 - ترجمه : قمار باز از داستايوفسکي ، بيگانه از آلبر کامو(با خبره زاده) ، سوئ تفاهم از آلبر کامو ، دستهاي آلوده از سارتر ، بازگشت از شوروی از آندره ژيد ، مائد ه های زميني از آندره ژيد (با پرويز داريوش) ، کرگدن از اوژن يونسکو ، عبور از خط از يونگر (با دکتر هومن) ، چهل طوطي (با سيمين دانشور) ، تشنگي و گشنگي از اوژن يونسکو (با هزار خاني) جلال آل احمد با « زن زيادی» و « مدير مدرسه» تلاش کرده است که در تصوير کردن صحنه هاي زندگي بي طرف باشد.طنين ناصر خسرو و بيهقي در نثر او ديده مي شود چنانکه خود او مي گويد سعي کرده زبان گلستان سعدی و خواجه عبدالله انصاری را پالوده از صنايع لفظي به شعر پيوند زند.(مجله انديشه و هنر ،شماره مخصوص آل احمد 1343) سيمين دانشور درباره او ميگويد: اگر چه جلال در نوشته ها يش تلگرافي، حساس ، دقيق ، تيز بين ، خشمگين ، افراطي ، خشن ، صريح ، صميمي ، منز ه طلب ، و حادثه آفرين است ، اگر کوشش دارد خانه ظلم را ويران کند ، اگر در نوشته هايش ميان سياست و ادب ،ايمان و کفر ، اعتقاد مطلق و بی اعتقادی در جدال است ، در زندگی روزمره هم همين طور است.( سيمين دانشور ، غروب جلال ، رواق ،ص7 )

گلدان چينی
اتوبوس ُپر شد و راه افتاد. آخرين نفری که سوار شد، يک گلدان چيني عتيقه و گران بها در دست داشت و از روی احتياط- در حالي که سعي مي کرد تعادل خود را حفظ کند - به طرف عقب ماشين رفت. مردم عقب اتو بوس جا به جا شد ند و اين نفر پنجمي را به زور جا دادند. مردی بود چهل و چند ساله ، پالتوی آبرومندی داشت و کلاهش نو و تميز بود. همان دستش که به گلدان چيني بند بود، با يک دستکش چرمی نو پوشيده شده بود. بر صندلي عقب ماشين، چهار نفر ديگر عبارت بودند از دو تا زن چادر نمازی که با هم هِرهِر و کِرکِر مي کردند و دوتای ديگر، يکي مردی بود پير و درهم تا شده و متفکر، و ديگري عاقل مردی بي قيد و ولنگ و واز. نه يخه داشت ونه کراوات. آستين هاي پيراهنش که دگمه های آن کنده شده بود، از سر آستين شَق و رقَش بيرون مانده بود. موهايش از زير کلاه قراضه اش بيرون ريخته بود. ته ريش جو گندمي او، کک و مک صورتش را تا زير چشم می پوشاند . از وقتي که مردک نو نوار،گلدان به دست پهلويش نشست، تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود. صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پايه آن را به دست گرفته بود. با دست ديگرش که دستکش نداشت، با چند سکه پول سياه بازی مي کرد. اين ديگري که دايم توي نخ گلدان بود، ناراحت مي نمود. سر خود را بالا مي ُبرد، پايين مي آورد، کج مي شد، و مي خواست به هرطريق شده، اين گلدان زيبا و ظريف را بيش تر و بهتر تماشا کند. انگار در تمام عمرش اين اولين بار بود که با زيبا يي رو به رو مي شد، ويا نه، انگار اولين بار بود که زيبايي را درک مي کرد! چيني ظريفي بود. روي دو دسته باريک آن، به قدری عالي نقاشي شده بود که دسته ها در زمينه نقاشي شده شکم گلدان محو مي شدند و مجسم بودن آن ها به سادگی دريافته نمی شد. چنان نازک و ظريف بود که نوري را که از شيشه اتوبوس داخل مي شد وبه آن مي تابيد، از جدار خود عبور مي داد و سايه لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش مي انداخت. مردک باراني پوش، تمام جزئيات آن طرف گلدان را که به سوي خود بود تماشا کرد، ولي هنوز راضي نبود. سر هر پيچ که اتوبوس دور مي زد و همه مسافرها را روي هم، به طرف ديگر مي ريخت، او اگر مي توانست، از موقع استفاده مي کرد و کمي بيش تر به روي گلدان خم مي شد، تا شايد بتواند چيزي از پشت گلدان را هم ببيند. خيلي کوشيد، ولي هنوز راضي نشده بود. عاقبت پس از اين که دو سه بار خود را حاضر کرد و سينه صاف کرد - در حالي که صاحب گلدان به ناراحتي اش پي برده بود- گفت: « آقا ببخشيد ! ممکنه بنده گلدون شمارو ببينم؟» « البته ! بفرماييد ! با کمال منت. قابلي نداره جانم!» و گلدان را دو دستي و با کمال احتياط به مردک ولنگ و واز داد و افزود: « ولي خواهش مي کنم ... » ولي آن ديگري مهلتش نداد . کلامش را ُبريد و گفت : « چشم! مطمئن باشيد! با کمال احتياط .» و شروع کرد به برانداز کردن گلدان. از جلو و عقب، از زير و بالا، حتي توي آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه اين مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود . گرچه سعي مي کرد خود را بي اعتنا نشان بدهد، ولي در حالي که سرخود را به طرف جلو دوخته بود ومي کوشيد «ون يکاد»ي را که روي يک قطعه برنج کنده شده، ومقابل شوفر بالای اتوبوس کوبيده شده بود، بخواند، ...از زيرچشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را مي پاييد. اما اين ديگری، همه جای گلدان را برانداز کرد. آن را جلوی شيشه گرفت. دست خود را روی آن گذاشت و روشنايي صورتي رنگي را که دور و بر انگشت ها يش، از چيني رد مي شد و سايه دست خود را، که داخل گلدان را کمي تاريک تر مي کرد، بررسي کرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شيشه اتوبوس، اين سايه و روشن رنگين و دقيق را کم و زياد کرد و... سر يک پيچ ديگر، که اتوبوس پيچيد، و مردم که بي هوا بودند، ناگهان روی هم ريختند، ... او نيز کج شد، و چون دستگيره و هيچ تکيه گاهي نداشت تا تعادل خود را حفظ کند، بي اختيار دست خود را از پايه گلدان رها کرد، ...و گلدان افتاد و با يک صدای خفيف سه پاره شد ! هنوز اتوبوس پيچ خيابان را دور نزده بود که ناله صاحب گلدان بلند شد : « آخ !...» و ديگر هيچ نگفت تنها پاره های گلدان را با بهت زدگي تمام تماشا مي کرد. مردک لاابالي دولا شد و در حالي که تکه هاي گلدان را جمع مي کرد، گفت : « چيزي نيست.طوري نشد !» مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود، يک مرتبه مثل انار ترکيد و با رنگي بر افروخته فرياد کرد: « ديگه چه طور مي خواستي بشه؟!» « هيچي آقا ! خوب، طوری نشد که ! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود !» « اهه ! مردکه مزخرف دو قورت ونيمش هم باقيه! » « آقا جون احترام خودتون رو داشته باشيد. چرا ليچار ميگيد؟» « ليچار مي شنوي، مردکه! اگه نمي ديديش، چشم های باباقوريت کور مي شد؟» تازه مردم ملتفت شده بودند . يکي از زنهايي که بغل دست آنها نشسته بود، قيافه دلسوزانه اي به خود گرفت و گفت : « آخيش! چه گلدان قشنگي بود حيف شد. ولي آقا راست ميگه خوب قضا و ...» صاحب گلدان حرفش را اين طور بريد : « چي ميگي خانم هفتاد و پنج تومن خريده بودمش!» و مردک لا ابالي افزود : « خوب چه کار ميشه کرد؟ميديد بندش مي زنند ديگه ...» زنک ديگر، از زير چادر نماز، صداي خود را بلند کرد که : «خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟» و مردک لا ابالي، در حالي که با صاحب گلدان کلنجار مي رفت و بدون اين که سر خود را به طرف او بکند، اين طور به او جواب داد : « خانم کسي به شما نگغته بود ُنخود هر آش بشيد.» « واه. واه! خدا به دور! راس راسي هم دو قورت ونيمش باقيه! ميخاد آدمو بخوره!» صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود. دستکش را از دستش درآورده بود و در حالي که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فرياد مي کشيد : « آمديم انسانيت بکنيم. ما ملّت قابل هيچي نيستيم. حالا هم که شکسته ميگه قضا و بلا بود. مردکه خيال ميکنه ولش مي کنم! تا اون يه شاهي آخرش را ازت مي گيرم. مگر پول علف خرسه؟من گلدان بخرم تو بشکني و بگي بديد بندش بزنند؟ مردکه ی چلاق، تو رو چه به چيز آنتيک؟ عرضه نداري نگاهش هم بکني. من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانيت به خرج دادم ...» و در حالي که اتوبوس به ايستگاه مي رسيد، افزود : « آقا نگه دار.کلانتري نزديک است. من تکليفم را با اين مردکه معلوم کنم ...» و در حالي که بلند مي شد، رو به شوفر گفت : « آقا نگذاريد پياده بشه، تا من پاسبان بيارم و از همه ي اهل ماشين شهادت بگيرم ...» و هنوز به در اتوبوس نرسيده بود که برگشت. وسط اتوبوس ايستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پياده شود. ولي يک بار ديگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بيفتد. شوفر قول داد و او پياده شد. مسافر ها بعضي با هم درباره اين واقعه بحث مي کردند. يکي دو نفر فقط تماشا مي کردند مي خنديدند. آن دو زن هنوز کِرکِر مي کردند، ولي کسي به آنها توجه نمي کرد. مردک لاابالي با خود حرف مي زد : « خوب چه ميشه کرد؟من از قصّي که نکردم.خوب افتاد و شکست ...» شاگرد شوفر فرياد مي زد و مسافر مي طلبيد. صاحب گلدان بيست قدمي از اتوبوس دور شده بود. شوفر که چند دقيقه بي حرکت، در فکر فرو رفته بود، تکاني خورد.خود را روي صندلي پشت ُرل، راست کرد؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد. دهان همه مسافر ها باز ماند. و شاگرد شوفر در جواب همه اين اعتراضها، در حالي که روي چار پايه ي خود مي نشست، گفت : « خوب به ما چه؟يکي ديگه گلدونو شکسته، ما بايد بيکار بمونيم؟» صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتري مي دويد، تازه ملتفت شد. برگشت و دست های خود را باز کرد تا جلوي ماشين را بگيرد، ولي ماشين پيچ کوچکي خورد و رفت و فرياد او بلند شد : « آهاي بگير! ...بگيرين!...شوفر بدبخت!...آهاي آژدان!...» از ديدن وضع او مسافر ها به خنده افتادند. پاسبان ها به دور او ريختند و مي پرسيدند چه شده، ولي او داد مي زد : « آهاي بگيرين!...هفتادو پنج تومان ... مردکه چلاق... گلدان چيني ...آهاي رفت... آخه نمره ي ماشين چه بود؟...آي آژدان!»


به عنوان نمونه يکي از داستان هاي کوتاهش را که در مجال اين صفحه باشد در پي مي آوريم و خواندن آثار خوب ديگرش را به شما واگذار مي کنيم.

 

جلال آل احمد در ايام جواني