همه مداد رنگي ها مشغول بودند...

به جز مداد سفيد !

هيچ کسي به او کاری نمي داد...!

همه میگفتند: تو به هيچ دردي نمي خوري !!!

يک شب که مداد رنگي ها توي سياهي کاغذگم شده بودند، مداد سفيد تا صبح کار کرد...

ماه کشيد ،

مهتاب کشيد ،

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک تر شد ...

صبح توي جعبه ي مداد رنگي  دیگر مداد سفیدی نبود !

جاي خالي او با هيچ رنگي پر نشد ...